کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۵۴۸۵۰۵
تاریخ خبر:

تک‌نگاری| راه‌هايى را در كفش‌هايمان پنهان كرده‌ايم‌!

تک‌نگاری| راه‌هايى را در كفش‌هايمان پنهان كرده‌ايم‌!

روزنامه هفت صبح، فريدون صديقي | شب تازه از راه رسيده و در خيابان پرسه مي‌زند. شايد دنبال جاي دنجي مي‌گردد كه بيتوته كند مثلاً در اتاق‌هاي بدون زندگي. در كفش‌هاي تهي از پاي رفتن يا در پس‌كوچه‌هاى گمشده در غبار و يا در پياده‌راه‌هاي خالي از چراغ! درست در همين نقطه كه روشنايي كم جان است من و دوستم درنگ مي‌كنيم تا او سيگارش را روشن كند و من در جست‌وجوي كاغذ آدرس دوستي بگردم كه مدت‌هاست او را گم كرده‌ايم.

ـ نگران نباش پيدايش مي‌كنيم حتي اگر زير سنگ رفته باشد!
لحظاتى بعد انگار مردي از زير سنگ در پياده‌رو ظاهر مي‌شود؛ ترك خورده، نحيف و پرملال. نگاهش روي ما سنگيني مي‌كند. هيچ نمي‌گويد و فقط ما را مي‌كاود. تو دلم مي‌گويم نكند ناگهان طوفان شود و او را با خودش ببرد. دست مي‌كنم تو جيبم و اسكناسى در دستش مى‌گذارم نمي‌رود و مي‌ماند. حتي پابه‌پا هم نمي‌شود. يعنى پنج هزار تومان خيلى ناقابل است؟ من دست‌دست مي‌كنم و او به‌ناچار به‌شكل غم‌انگيزي در روشني و تاريكي‌هاي پياده‌رو جارى مى‌شود.

ـ چرا بهش پول دادي. عصاره اعتياد بود!
ـ چشم‌هايش را ديدي داشت خاموش مي‌شد، گرسنگي مثل طلبكار يقه‌اش را گرفته بود و رهايش نمي‌كرد.
ـ بي‌خيال! خاموشى چشم‌هايش از خمارى بود !
ـ واقعاً؟ اگر چنگ مي‌زد به عينكت و مي‌برد آن‌وقت تو هم خودت را گم مي‌كردي !

من در خودم مي‌شكنم. يك لحظه در خيالم گذشت. نكند مرد ترك‌خورده همان دوست گمشده ما است. بر‌گشتم تا دوباره ببينمش اما در غبار گم شده بود!
آيا از درماندگی در سوز نيمه شب مثل موزاييك در پياده‌رو دراز مى‌كشد و ما از رويش عبور مى‌كنيم !

ـ مكدر نباش مى‌گويند گرسنگي زيستن را ياد مي‌دهد و سرما دويدن را!
ـ او گرسنه بود يا معتاد؟
ـ فرقي نمي‌كند!
-اما شاعر مي‌گويد؛

مردي كه دست ندارد
چگونه تو را در آغوش بكشد؟
مردي كه قلبش مصنوعي است
چگونه تو را دوست بدارد؟

واقعاً كسي كه دست ندارد چگونه من را در آغوش بگيرد. دوستي كه گمشده است و يا خود را گم كرده است،‌چگونه دست من را بفشارد، در حالي كه من دست‌هايم را در جيبم فرو مى‌برم تا به او گفته باشم، هيچ كمكي از من ساخته نيست وقتي كه تو خودت را در گردباد رها كردي و به دروغ و به دروغ در چشم‌هاي من زل زدي و گفتي، معتاد نيستم. گرفتارم! باور كن!

كسي مي‌گويد،‌ تو روزنامه‌نگاري بنويس. حقيقت را بنويس. يك گزارش تحقيقي تاريخى از علل شعله‌ورشدن انواع اعتياد بنويس !
من مي‌گويم، جايي خواندم تاريخ عبارت از آن است كه از ميان دروغ‌هاي متعدد، دروغي را كه بيش از همه به حقيقت شبيه است انتخاب كنيم و من انتخاب كردم آن كه ترك خورده و نحيف در تاريكي ناپديد شد، شايد همان دوست ديرينم بوده باشد! آيا شما او را ديده‌ايد كه شب‌ها پرسه مي‌زند در پياده‌راه‌هاي خالي از چراغ و همچنان از من دور مي‌شود؟

‌همه چيز
از گرفتن دست كسى شروع شد
كه دست نداشت
از ساعت مچى
كه باترى‌اش تمام شد
و مجبور شد دروغ بگويد !

غمگينم مي‌كند ادامه اين شعر
همه و همه در كنار هم راه مي‌رويم
و در كفش‌هامان
راه‌هايي را پنهان كرده‌ايم
كه از كنار هم نمي‌گذرند

*شعرها از مهدي اشرفي

کدخبر: ۵۴۸۵۰۵
تاریخ خبر:
ارسال نظر