تکنگاری| استخوانهای دوست نداشتنی
روزنامه هفت صبح، آنالی اکبری| هیچ وقت در یک جنگل مرطوب بعد از کندن زمین و کنار زدن خاک، چشمتان به سفیدی تن اسکلتی که سالها پیش از شما به آن جنگل آمده و هرگز به خانه برنگشته افتاده؟ زندهها معمولاً بعد از روبهرو شدن با اسکلت هم نوعانشان، هراسان جیغ میکشند و سعی میکنند از آن جمجمه پوسیده و حفرههای خالی چشم و بینی و استخوانهای نازک دست و دنده دور شوند. بیشتر مردم از جنازهها میترسند.
کمتر کسی علاقه دارد در اتاقی که گوشه آن جسدی با چشمهای باز و دهانی بیحالت روی زمین افتاده بنشیند و بیسکوئیت را توی چای فرو کند و در دهان بگذارد. بیشتر ما از مردهها میترسیم و فکر میکنیم کسی که دیگر نفس نمیکشد و قلبش نمیتپد، میتواند بهمان آسیب برساند. هرچند بعید میدانم تا به حال هیچ جنازهای توانسته باشد آزاری حقیقی به زندهای رسانده باشد.
مسخره است که این اسکلتهای بدشکل و نحیفی که میتوانند هر فیلم ترسناکی را بزک کنند، سالها درون ما زنده کردهاند. ما با همان استخوانها به مدرسه و مهمانی رفتیم و از روی جوی پریدیم و در زیباترین ساحلها قدم زدیم و دیگران را در آغوش گرفتیم. سالها لباسهای زیبای گران قیمت را تنِ همان استخوانهای چندش آور کردیم و با همان اسکلت، قدبلند و قدکوتاه نامیده شدیم و در یاد دیگران ماندیم.
آن جنازههای سرد و ساکت، خود ماییم که فقط اعضای تنشان دست از کار کردن کشیده و دیگر قرار نیست خبر تازهای بشنود. آن زبالههای گندیده درون سطل که ساعتها از جمع کردنشان گذشته، ته مانده همان خوراکیهایی هستند که چند روز قبل برای تک تکشان پول داده و با اشتیاق به خانه آورده بودیم. آن ظرف غذای کپک زده بدبو، روزی خوراکِ مطبوع خانوادهای بوده. آن گندزارِ متعفنِ درون فاضلاب، از جسم تک تک ما زندهها بیرون آمده.
تمام زشتیهای نفرت بار و هولناکِ دنیا زمانی تازه و خوشایند و خواستنی بودهاند. کافی است اندکی زمان بگذرد و لایههای زیبای حیات کنار بروند تا بفهمیم هر آنچه روزی به چشممان عادی و دلپذیر و طبیعی بود، قادر است تبدیل به چه پلیدیِ سهمناکی شود.