کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۴۹۷۵۶۵
تاریخ خبر:

بهترین انیمیشن‌های عمر ما| آهای مورچه برگرد! مزه‌اش رو بردی!

روزنامه هفت صبح، حمید رستمی| یک: ‌به جرات می‌توان گفت نخستین انیمیشنی که نسل ما را جادو کرد و باعث شد که هر جمعه از ساعت ۲ ظهر پای تلویزیون بنشینیم و خدا خدا کنیم که معرفی برنامه‌های شبکه اول و بعد از آن موعظه‌های مادرانه خانم گیتی خامنه زودتر تمام شود و کارتون پسر شجاع با آن تیتراژ فراموش نشدنی و تلاش همگانی برای ساختن یک کلک و انداختنش به رودخانه و در ادامه شدید شدن جریان آب و سقوط از آبشار و مخاطرات جمعی و موسیقی نوستالژیک شروع شود

و شاهکارهای یک بچه اسب آبی با آن دندان‌های نیش منحصربه‌فردش را به تماشا بنشینیم و هوش و فراستش را در مواجهه با شارلاتان بازی‌های تمام نشدنی شیپورچی و روباه تحسین کنیم. این فقط یکی از ده‌ها انیمیشن جذاب آن روزهای تلویزیون ایران بود که بیشترشان توسط برنامه‌سازان ژاپنی تولید شده و به کودکان دنیا عرضه می‌شد و همگی برخلاف کارتون‌های خشن و پر از خون و خونریزی این روزها، دارای مفاهیم انسانی بود و مهر و محبت و خانواده دوستی را ترویج می‌کردند.

آن روزها ژاپنی‌ها آنقدر برایمان عزیز بودند که محصولات سینمایی به سه دسته ایرانی، خارجی و ژاپنی تقسیم می‌شدند و ما در نبود تلویزیون، برای تک تک قسمت‌های کارتون‌های‌شان باید شال و کلاه کرده و دسته‌جمعی راهی خانه‌های اقوام دور و نزدیک می‌شدیم و در بدترین ساعات ظهر جمعه در طول مسیر زیر لب دعا می‌کردیم که کاش مهمان دیگری نداشته و ناهار را خورده و سفره را جمع کرده باشند تا روی وارد شدن به خانه‌شان را داشته باشیم. اقوامی که برخی‌ها را دیگر در ۳۵ سال بعدی عمر نه دیدیم و نه خانه‌شان رفتیم!

دو: بعدترها که شوهرخاله دست به جیب شد و تلویزیونی خرید دیگر قید همه جا را زدیم و خانه خاله را رسماً تبدیل به «خونه خاله» کردیم و هر روز چند ساعتی را مهمانشان بودیم و همراه با پسر خاله‌ها و دخترخاله‌ها که تعدادشان تقریباً نصف ورزشگاه آزادی می‌شد کیپ تا کیپ هم می‌نشستیم تا گوریل انگوری و مارکوپولو و سندباد و سارا کوچولو و بچه‌های مدرسه والت و بچه‌های کوه آلپ و مهاجران و دکتر ارنست و بل و سباستین و غیره را ببینیم و جلسات نقد و بررسی را به صورت کاملا منظم پیگیری کنیم

و آخر و عاقبت داستان را حدس زده و در صورت صحت پیش‌بینی بادی در غبغب انداخته و خود را علامه دهر فرض می‌کردیم که این قضیه در قسمتی از «پسر شجاع» رخ داد و در یکی از شماره‌های مجله کیهان بچه‌ها داستان قسمت آینده پسرشجاع چاپ شد تا بعد از خواندنش طی یک جلسه پرشور، قسمت بعدی را با جزئیات تمام تعریف کردم و هنگام پخش، بعد از اثبات صحت ادعاهایم، لذت فتح جام‌جهانی با من بود و خود را در میان ابرها می‌دیدم. آن روزها محبوبیت پسر شجاع افسانه‌ای بود و از معدود انیمیشن‌هایی محسوب می‌شد که عکس‌های کوچک برچسب دار شخصیت‌ها دست به دست می‌شد

و ماسک کاغذی تک تک قهرمانان و حتی ضد قهرمانانش به قیمت دو تومان در بازار فروخته می‌شد. بچه‌ها بعد از خرید از دو طرف آن را سوراخ کرده و کشی نازک بسته و به صورت می‌زدند تا هر کس قرابت فکری‌اش به هر کدام از شخصیت‌ها را به نمایش گذارد‌. دخترها معمولاً ماسک خانم کوچولو را انتخاب می‌کردند ولی برای پسرها گزینه‌های متفاوتی روی میز بود و من تعجب می‌کردم کسی که ماسک شیپورچی یا خرس قهوه‌ای را به صورت می‌زد با چه تحلیلی به آن انتخاب رسیده بود و یا حتی ماسک پدر پسر شجاع که بعدها نداشتن اسمش مایه تفریح خودمان هم شده بود.

سه: برنامه کودک شبکه دو جمعه‌ها ساعت ۹ صبح شروع می‌شد و خواه‌ناخواه صبحانه را مهمان خاله بودیم و شوهر خاله تازه درگذشته صبر ایوب داشت که ما را با تیپا نمی‌انداخت بیرون‌. برخی از این انیمیشن‌ها سر و ته خاصی نداشتند و ما همیشه از وسط‌هایشان می‌دیدیم که یک‌سری آدم در تعقیب و گریز و موقعیت‌های ضد و نقیض گرفتار می‌شدند و سر و کله هم می‌زدند و ما از تماشایشان غرق در لذت می‌شدیم و دوبله‌های جادویی‌شان می‌توانست بارها و بارها ما را جلوی تلویزیون بنشاند. همچون گوریل انگوری و تنسی تاکسیدو و پروفسور بالتازار و مارکوپولو !

سندباد هم که هیچ وقت قسمت پایانی نداشت و برخی هم کاملاً مناسبتی بودند و مثلاً می‌دانستیم که روز سال تحویل یا سیزده‌بدر رابین هود پخش خواهد شد و مار جذابی «قس قس» می‌کرد و شیری ترسو در قامت شاه انگشتش را می‌مکید و مامان مامان می‌گفت و چشمان نگران ما همواره به در حیاط همیشه باز خانه خاله اینا بود که هر لحظه امکان داشت پدر را در قاب بگیرد و با آن چشمان غضب‌آلود اشاره کند بیا بیرون تا اگر یک فصل کتک مهمانمان نکند، دو کیلو شیر بدهد دستمان و بگوید ببر دم در خانه فلانی و ما از دو جا باید تیر می‌خوردیم؛ یکی نیمه کاره ماندن کارتون و دیگری خفت و خواری شیر بردن در خانه کسی که شاید دختری هم‌سن و سال تو داشته باشد!

چهار: «حسن» هنوز یک سالش تمام نشده بود که برای آخرین‌بار بردندش پیش پزشک! پزشکی پرآوازه در شهر مجاور که گفته بود چیزیش نیست ولی فقط دو هفته بعد در یک عصر داغ تابستان زن داداشم جنازه طفل خردسالش را وسط اتاق گذاشته و مغموم و دل افگار کنارش نشسته و چادری مشکی رویش کشیده بود و با دستانش مگس‌ها را از روی جنازه دور می‌کرد. ساعت نزدیک ۵ عصر روز پنجشنبه‌ای سیاه بود که بل و سباستین در یکی از حساس‌ترین قسمت‌ها کل هفته ذهنمان را درگیر کرده بود تا فرجام آن همه دویدن‌ها مشخص شود. پدر محزون و غمگین قصد کرده بود که نخستین نوه ذکورش را خود غسل دهد.

جنازه را برداشت و برد به حیاط تا در کنار حوض بشوید. همه زنان فامیل هم به دنبالش بلند شدند و بیرون رفتند و در گوشه اتاق تلویزیون بی‌صدا باز بود. بل و سباستین و دویدن‌های بی‌انتها را می‌شد تشخیص داد و زن داداش سیاه‌پوشم که گوشه‌ای کز کرده و اشک در چشمانش خشکیده بود. به‌رغم میل قلبی بلند شده و دکمه خاموش تلویزیون را زدم و بعدها هم دیگر هیچ وقت دلم نخواست آن کارتون را ببینم و فرجام داستانش را بدانم. رفتم به دنبال لیقه و دوات تا روی سنگی بی‌شکل با خط کودکانه بنویسم: حسن رستمی تولد.‌‌.. و بگذارم سر خاکش! حالا مدت‌هاست که استخوان‌های نرم آن طفل قاطی خاک بی‌اعتبار شده و ما هم در نوبت و شاید هم اول صف !

پنج: واقعیتش را بخواهید تا چند سال بعد هم فکر می‌کردیم که هاچ واقعا مادرش را گم کرده و برای یافتنش حسابی حرص و جوش می‌خوردیم‌. بعدها فهمیدیم که مادر هاچ شاید مادر هزاران هزار زنبور عسل مثل هاچ باشد که هیچ تعلق خاطری نسبت به آنها ندارد و حتی آمارشان را هم ندارد یا فکر می‌کردیم که مادر نل واقعاً در شهری به اسم پارادایز مقیم شده و منتظر دخترکش که باز گردد. بزرگتر که شدیم فهمیدیم پارادایز به معنای بهشت بوده و معنای کنایی‌اش مرگ مادر نل بوده که نمی‌خواسته‌اند مستقیم به اطلاعش برسانند و سه ماه تابستان ما را سر کار می‌گذاشتند.

مدت‌ها طول کشید تا بفهمیم که صدای پیانو سارا کوچولو در زیر اتاق شیروانی چه شاهکاری بوده است یا مادر حنا به چه دلیلی او را تنها گذاشته به کشوری دور رفته آن زمان آدم‌ها که هیچ، گاه حیوانات هم در کارتون‌ها برای خودشان تشخصی داشتند و سگ آقای «پتی بل» هنوز که هنوز است برای نسل ما نماد یک‌سری آدم‌هاست یا خود آقای «پتی بل» با آن شکم برآمده و قیافه خاصش یا نیک و نیکو که شاید یکی از دلایل اقبال دهه شصتی‌ها به اسم «نیکو» و انتخابش برای دخترانشان این انیمیشن بود که البته اسامی کار دوبلورهای ایرانی بود. فداکاری‌های لوسین و نادیده گرفتن‌های تمام نشدنی آنت نسبت به او که انگار الگوی دختران آن زمان بود و هر کاری کردیم نتوانستیم در دل سنگ‌شان تاثیری گذاشته و دلبری کنیم. برادر پا شکسته هم نداشتند تا با گذر از فلان گردنه برفی دست به قهرمان بازی بزنیم.

شش: زمانی الگویمان از دختر جذاب ، فلرتیشیای کارتون گالیور بود که با آن چشمان مردم کش، دست از سر خواب‌ها و رویاهایمان هم بر نمی‌داشت و همیشه فکر می‌کردیم که باید بالاخره روزی از روزها با گالیور ازدواج کند و یا حتی سرندیپیتی که خیلی از پسرهای مدرسه در فراقش اشک حسرت می‌ریختند به پهنای صورت! پینوکیو و گربه نره و روباه مکار و درختان جادویی که محصول کاشت سکه بودند و همیشه در اوج لذت‌ها هراس تبدیل شدن به الاغ اجازه نمی‌داد که از آن شادی جمعی لذت کامل ببریم و آدم‌های خود ساخته‌ای که در گذر روزگار، پخته‌تر می‌شدند و در سرزمینی موعود به اسم استرالیا پرنده کوچک خوشبختی را به دام می‌انداختند.

هفت: قصه بچه‌های مدرسه والت را هم قبلا در این صفحه به تفصیل گفته‌ام. پلنگ صورتی و «مورچه و مورچه خوار» و دیالوگ طلایی مورچه خوار که به دنبال مورچه با کله به زمین می‌آمد و در همان حال اتوبوس جهانگردی از رویش رد می‌شود: «این اتوبوس جهانگردی سالی یه بار از اینجا عبور می‌کنه اونهم باید دقیقا الان باشه!» یا «برگرد مورچه… برگرد.‌ مزه‌اش را بردی!» ما چقدر نسل خوشبختی بودیم و خودمان نمی‌دانستیم. حالا «پرین» و آهنگ دلربایش یادم رفت!

کدخبر: ۴۹۷۵۶۵
تاریخ خبر:
ارسال نظر