باز خواهد شد عاقبت این در؟
روزنامه هفت صبح، یاسر نوروزی| روبهروی مردم ایستاده بود. عکسهای رادیولوژی را میآوردند و به دیوار میزدند؛ تصاویری از ریه، گلو، قلب… تصاویری که جابهجای آنها تیرگی نشسته بود و انگار دود دیده بود. مردم هراسان عکسها را نگاه میکردند و نگران بودند. من اما دیدمش که ایستاده روبهروی تصاویر رادیولوژی، یکی را برمیدارد. به محض نگاه کردن به تصویر رادیولوژی، کل سیاهی از عکس میرود.
همزمان همه کل میکشند. چون عکس رادیولوژی حالا هیچ چیزی غیر از صحت محض نشان نمیدهد. با یک تکان اما دوباره برمیگردد به حالت قبلی. مردم این بار آه میکشند. به هر کدام از عکسها که نگاه میکند من میبینم که دائم این تیرگی و روشنی در حال تغییر و تحول است؛ یک لحظه با بدنهایی سر و سالم مواجه هستی و یک ثانیه بعد همان عکس، تصویر بدنی بیمار و فرسوده را نشان میدهد.
برای همین مردمی که نشستهاند و این تغییرات را دنبال میکنند، یک آن عصبی هستند، لحظه دیگر شاد، یک لحظه نگران، لحظه دیگر لبخندبهلب، بیخیال. تغییرات آنی این عکسها را باور ندارند و تبدیلی اینچنین معجزهوار را قبول ندارند. من کنارش ایستادهام، تماشا میکنم. رو به من گفت: «میبینی؟»
پرسیدم: «پس اونی که میترسه کیه؟» گفت: «اونییه که چشمشو بسته.» گفتم: «اونی که نمیترسه؟» گفت: «باز کنی، ترس و تاریکی رفته.» فورا پرسیدم: «وضعیتِ الان تا کی ادامه داره؟» پاسخی نداد. گفتم: «کی باعثش شده؟» نگفت. گفتم: «آخرش چی میشه؟» باز جواب نداد. منمن میکردم. دوباره پرسیدم: «حداقل بهم بگید چی کار کنیم؟»
با لبخند سادهای گفت: «زندگی.» گفتم: «آخه چطوری؟» گفت: «درخت تو زمستون یهجور زندگی میکنه، تو تابستون یهجور. تو پاییز یهجور زندگی میکنه، حتی تو بهار یهجور. با این حال همیشه درخته. هیچوقت یادش نمیره چی کار باید بکنه. چوب میده واسه سوزوندن و گرم شدن، میوه میده واسه چشیدن و خوردن، سایه میده واسه نشستن، منظره میده واسه تماشا کردن، هوا رو تصفیه میکنه واسه نفس کشیدن، هیچ کاری هم از دستش برنیاد، باز هم دیدی بچه یه طناب بسته داره تاب میخوره زیر شاخهش.
یعنی همین که هست خودش خوبه. همین که هست خودش خوبیه.» ساکت بودم. گفتم: «آب که میخواد این درخت. نمیخواد؟» گفت: «آبش از آسمون میرسه، چتر نگیر. میمونه کودش که بشین تا دلت بخواد میآن میریزن پات.» میخندید. گفتم: «کی؟» گفت:«مردم.» غصه خوردم. گفت: «میدونی چرا غصه میخوری؟» گفتم: «چرا؟» گفت: «چون درخت نیستی. درخت باشی عشق میکنی. هیچی نمیخوای جز درخت بودن. هدفت چیه؟ درخت بودن. به چی فکر میکنی؟ درخت بودن. در ازاش اما جایزهت چیه؟ پاداشت چیه؟» نگاهش میکردم. گفتم: «درخت بودن.»
*** پینوشت:بازخواهد شد عاقبت این در؟ بلی. / رخ نماید یار سیمینبر؟ بلی / نوبهار حسن آید سوی باغ؟ / بشکفد آن شاخههای تر؟ بلی. (مولوی)