کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۵۵۰۱۵۹
تاریخ خبر:

بازنشستگی| بفرمایید پشت رُل تاکسی و خانه سالمندان

بازنشستگی| بفرمایید پشت رُل تاکسی و خانه سالمندان

روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار| یک: ‌از میان تمام قهرمانان نسل‌‌های اول و دوم و سوم ورزش ایران (غیر از نظامی‌‌ها)، شش‌‌تا بازنشسته رسمی ترگل‌‌ورگل پیدا نمی‌‌کردم که بابتش دلم خوش شود. یکسری آدم به گِل نشسته که در جوانی، چنان در فلسفه نامیرایی خود غرقه بودند که غافل از بازی‌‌های روزگار و مصائب پیرانه‌‌سری، به خوشگذرانی (به مفهوم عام کلمه) می‌‌پرداختند و اگر کسی یواشکی زنهارشان می‌‌کرد که به فکر تامین روزگار پیری‌‌ات باش، شانه بالا می‌‌انداختند و شعری از خیام می‌‌خواندند که «روزگار همین پنج روز و شش باشد، کو تا پیری؟»

اما وقتی دوران خاکسترنشینی‌‌شان آغاز می‌‌شد به حقوق بازنشستگی بلیت خط‌‌واحدفروش رشک می‌‌بردند و می‌‌گفتند ای دل غافل، ببین این کارمندان دولت چقدر خوشبختند که آب‌‌باریکه حقوق تقاعدشان تا عمر دارند دست‌‌شان را می‌‌گیرد. من آن روزها وقتی زندگی پرمصیبت «عباس سیاه» افسانه نسل اول فوتبال ایران را می‌‌دیدم اصلا دلم کباب می‌‌شد. یعنی برای نسل‌‌های قدیمی، سخن گفتن از کلمه بیمه و بازنشستگی، به منزله یکجور نُشادر بود. یک امر مسخره و بی‌‌شفا و پوچ.

مگر اینکه آنها در کنار ورزشکاری خود شغل اداری هم داشتند و لاجرم از همانجا هم بازنشسته می‌‌شدند. البته در میان همان نسل هم عقلایی بودند که آینده‌‌نگرانه فکر می‌‌کردند. مثل جعفر سلماسی (اولین مدال‌‌آور ایران از المپیک) که نظامت مدرسه‌‌ای در عراق عجم را عهده‌‌دار بود یا دکتر اکرامی که از مدیران ارشد آموزش و پرورش بود یا آقای امیرآصف عزیز که از بانک مسکن بازنشسته شد. یا جعفر کاشانی که دیپلمات وزارت خارجه بود.

یا آقامدد بزرگترین استعدادیاب تاریخ فوتبال ایران که کارمند راه‌‌آهن بود و چندرغازی حقوق بازنشستگی دست زن فداکارش را می‌‌گرفت که بعد از مرگ شوهر، مثل بسیاری از همکاران همسرش، محتاج مرد و نامرد نباشد. بقیه حضرات، سه راه‌‌حل بیشتر نداشتند. یا اموال خود را به سمسارها بفروشند، یا در پیری شوفر تاکسی و سرایدار شوند، یا دست نیاز به سوی بچه‌‌های خود دراز کنند و مستاصل‌‌هایش نیز دائم در این فدراسیون و آن فدراسیون پلاس بودند تا دل رئیس تازه به دوران رسیده‌‌ای به حال نزارشان بسوزد

و چیزی بگذارد کف دست‌‌شان تا بروند قرض و قوله بقال و چقال محله را بدهند. من بابای جنتلمن و عیاش خودم به قاعده شصت هفتادسال کار کرد و زحمت کشید اما یک روز هم سابقه بیمه و بازنشستگی نداشت. وقتی هم که از پا افتاده بود مادرم به حقوق ریزه‌‌میزه بازنشستگی مش‌‌غلامحسین همسایه که بلیت‌‌فروش اتوبوس واحد بود یا مشدعلی که قلیان‌‌بیار قهوه‌‌خانه‌‌ تکیه‌‌حیدر بود حسودی می‌‌کرد.

دو: در دهه‌‌های شصت تا هشتاد، وقتی به میزان دل‌‌افسردگان و نیازمندان در میان قهرمانان قدیمی دقت می‌‌کردم آمپرم می‌‌سوخت. از نسل فعالان ورزش در دهه‌‌های بیست و سی، دوسه درصدشان هم بیمه تقاعد نداشتند. یا اگر مثلا می‌‌نشستم و یک لیست از حدود 500 بازیکن و مربی و داور و دست‌‌اندرکار فعال در لیگ‌‌های فوتبال و والیبال و کشتی ایران در دهه 50 را ردیف می‌‌کردم فکر نکنم پنج،شش ‌‌درصدشان به حقوق بازنشستگی و تقاعد دست یافته بودند.

از همان‌‌ها برایتان چندتا شوفر تاکسی نام ببرم که با وجود کَری و کوری و شلی، هنوز پشت رل می‌‌نشینند و هر روز با غرغر مسافرهایشان مواجه می‌‌شوند که «عمو، اگه کَر هستی تو خونه بشین، الان که وقت کار کردن تو نیست» یا «چرا صدایم را نشنیدی و مرا دیرتر در مقصد پیاده کردی.» چندتایشان را مثال بزنم که اجاره‌‌نشین هستند و خود به چشم خود دیدم که صاحبخانه جل و پلاس‌‌شان را ریخته بود توی کوچه و به من می‌‌گفتند «قربون دستت، ببین می‌‌تونی قلعه‌‌نویی و حسین هدایتی را پیدا کنی؟»

به منی که ژنرال و میلیاردر را در عمرم ندیده بودم. یا چندتایشان را مثال بزنم که زن‌‌شان کور شده بود و آنها به دلیل آنکه بیمه و پس‌‌انداز نداشتند آنقدر با بیماری آب‌‌مروارید و آب‌‌سیاه همسران فداکار و زجرکشیده خود سرسری برخورد کرده بودند که طفلکی‌‌ها با کوری به زیر خاک رفتند.

شاید فاجعه‌‌آمیزترین نمونه این مدل نگرش خیامی به هستی و غفلت از آتیه، زندگی آقای صدقیانی پدر فوتبال ایران باشد که بعد از هفتاد سال جان کندن در فوتبال، با وجود آن خانواده اعیان و اشرافش که هنوز زیبایی و بزرگیِ خانه صدقیانی‌‌ها در تبریز با حیرت گردشگران مواجه می‌‌شود وقتی که چشم‌‌هایش را بست، زنش نادره‌‌خانم در آپارتمان اجاره‌‌ای خود در حوالی خیابان نفت تنها نشسته بود و کاموا می‌‌بافت و درشت بار فوتبالیست‌‌های شاگرد همسرش می‌‌کرد که صدقیانی دست همه‌‌شان را گرفته بود و دار و ندارش را خرج‌‌شان کرده بود اما یکی‌‌شان به عیادت او نمی‌‌آمد که دلش خوش باشد.

آخرش هم که در خانه سالمندان ولنجک جان داد. من هر وقت به دیدن او می‌‌رفتم شاگردان صدقیانی را دعا می‌‌کردم که او را در سال‌‌های آخر زندگی که در تربیت‌‌بدنی دانشگاه تهران کار می‌‌کرد بیمه کرده بودند و چندرغازی ماه به ماه دست نادره‌‌خانم را می‌‌گرفت. از دیگر همنسلان افندی، دکتر بنایی رئیس سازمان پیشاهنگی ایران و از مدیران با لیاقت نسل اول ورزش بود که دکترایش را در آمریکا گرفته بود اما هر وقت که او را در اوایل دهه شصت، کنار پیاده‌‌رو مقابل خانه‌‌اش در خیابان بهار می‌‌دیدم که یک سینی بزرگ گرفته دستش و دارد عدس پاک می‌‌کند چشمانم بی‌‌اختیار خیس می‌‌شد و تف می‌‌کردم به دنیا. اصلا الان می‌‌خواهید دست‌‌تان را بگیرم ببرم سراغ یک قهرمان هفتادساله تیم ملی فوتبال که پیک موتوری شده است؟ نه، اگر دوست دارید بگویید ببرم. خجالت نکشید.

سه: آخر برای آدمی مثل محمود نامجو که اولين مدال طلاي جهانی را براي ايران به ارمغان آورده بود و در سن 41سالگي مدال نقره بازي‌‌هاي آسيايي توكيو 1958 را به سينه زده و همه را چارشاخ به تعظيم خود واداشته بود بازنشستگی مگر معنایی داشت؟ او در دهه ششم زندگی‌‌اش ماشالله یک بَر و بازوانی داشت که وقتی به دیدنش می‌‌رفتم و دستم به بازوانش می‌‌خورد از حجم و سفتی‌‌اش حیرت می‌‌کردم.

آن نسل افسانه‌‌ای، نسلی غریب و بیکس و بی‌‌فکر و به دور از آینده‌‌نگری بود که اصلا برایش بازنشستگی مفهومی نداشت. آنها ایمان داشتند که یکجوری به منبع لایزال جاودانگی وصل خواهند شد و اصلا چرا باید به تقاعد خود فکر کنند؟ او در 39 سالگی با برنز المپيك ملبورن به تهران بازگشت و ملت برايش سر و دست شكستند. المپيك 1956 استراليا آخرين المپيك خروس ابدي ورزش ايران بود و او در چلچلی چنان شجاعانه جنگيد كه روی سکو رفت و با ركورد مجموع 332/5 كيلو در نبردی حماسی با دو اژدهاي جوان خروس‌‌وزن جهان، چارلز از آمريكا و ولاديمير از شوروي، نامش را در حالی جاودانه کرد که پسرانی که روی سکوهای کنار دستش ايستاده بودند جاي نوه‌‌های او بودند.

چه كسي باور مي‌‌كرد كه محمود چيني، پسر تقي‌‌خان رشتی،‌ معركه‌‌گير و زورخانه‌‌بازِ محله استادسراي رشت اين مدال ارزشمند المپیکی را در پيرانه‌‌سري به دست بياورد و چگونه می‌‌شد با او درباره مفهوم بازنشستگی حرف زد؟ چنان به جاودانگی و نامیرایی معتقد بود که در سال‌‌های آخر عمرش، یک داروی گیاهی اختراع کرده بود که بشر را مقابل بیماری‌‌ها واکسینه می‌‌کرد و هر روز راهروهای وزارت بهداشت را گز می‌‌کرد که برایش پروانه رسمی بهداشتی بگیرد و مردم ایران را به نامیرایی مهمان کند.

چهار: بدبختی همان نسل، به ما هم سرایت کرده بود و اصلا نمی‌‌فهمیدیم که بیمه و بازنشستگی چه مفهومی دارد. من به هر روزنامه‌‌ای که می‌‌رفتم یادم نیست که یکبار درباره بیمه صحبتی کرده باشم. مدیرمسئول‌‌های زرنگ ماشالله اسگول‌‌مون گیر می‌‌آوردند و می‌‌گفتند حقوق جیزینگیِ بدون بیمه و مالیاتت را بالا گرفتیم، ما هم می‌‌گفتیم بیمه به چه درد می‌‌خورد که بابتش هم ماهی فلان‌قدر کم کنند؟

من بیشتر سال‌‌های عمرم را اصلا دفترچه بیمه نداشتم. حالیم هم نبود. بیش از 43 سال در روزنامه‌‌ها و مجلات کار کردم حتی نمی‌‌دانستم که کارم جزئی از مشاغل سخت و زیان‌‌آور حساب می‌‌شود. آن وقت، هنگامی که دیگر از سر کار رفتن نفرت گرفتم و به فکر بازنشستگی افتادم هرگاه به اداره مربوطه مراجعه کردم دچار فوبیا شدم.

از بس که باید برای گردآوری سوابقی که قدیم‌‌ها به صورت بیمه دستی رد شده بود و الان باید در زیرزمین‌‌های نمور به دنبال پرونده‌‌های سی‌‌چهل سال قبل می‌‌گشتیم و آن جماعت کارمندی که لای پرونده‌‌های غبارگرفته، داشتند پیر می‌‌شدند قصد داشتند انتقام شغل سخت خود را از مای مراجعه‌‌کننده بگیرند. بعد از سال‌‌ها دویدن، وقتی دیدم کار من با این اعصاب شخمی، این همه دوندگی نیست آخرش فرشته‌‌نجاتی پیدا کردم که از فعالان حوزه بیمه بود و با رضایت قلبی خود دو میلیون تومان تقدیمش کردم تا برود پرونده‌‌هایم را جمع کند.

من که در عمرم پایم به دادگاه و کلانتری نخورده بود چگونه می‌‌توانستم برای زنده کردن چند ماه سابقه بیمه قدیمی، به دادگاه‌‌ها و مجتمع‌‌های ویژه کارکنان دولت بروم و سرم را روی شانه‌‌ بگذارم و بگویم «علیلم ذلیلم مرا در راه خدا بیمه کنید.» به فرشته نجاتم گفتم «نه سخت و زیان‌‌آور بودن شغلم را می‌‌خواهم نه دوندگی برای اثبات بیمه‌‌ام در روزنامه‌‌های قدیمی و نه شکایت علیه آنهایی که بیمه‌‌ام نکردند. فقط برو کار را تمام کن که زنم کچلم کرده است.»

او هم با دو جلسه مراجعه، کارها را راست و ریس کرد و برگه تقاعد را داد دستم. انگار برگه حاملگی اولین شب عروسی‌‌ام بود. حکم بازنشستگی را که دادم دست زنم، از ته قلب خندید و گفت «حالا می‌‌توانی به هر طویله و غاری که دوست داری تویش بچری بروی». چنین شد که من به افتخار بازنشستگی نائل آمدم اما هنوز مثل قاطر کار می‌‌کنم.

اتفاقا دیشب دوست قدیمی‌‌م کیومرث که سی سال است در هلند زندگی می‌‌کند حقوق تقاعدم را پرسید و یک ساعت خندید. من هم از بازنشستگی او پرسیدم و یک ساعت گریه کردم. همین روزها دارد حکم بازنشستگی‌‌اش را می‌‌گیرد. بی‌‌شرف آنقدر از امکانات و رفاهیات بازنشستگان و حقوق و مزایای آنها تعریف و توصیف کرد که مجبور شدم با فحش و فضاحت، تلفن را قطع کنم. اکبیری عمله!

کدخبر: ۵۵۰۱۵۹
تاریخ خبر:
ارسال نظر