کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۴۱۳۲۳۶
تاریخ خبر:

افغانستان | به کابل گل بسیار است، دلکم بی‌قرار است

روزنامه هفت صبح، سارا غضنفری| شروع داستان افغانستان با مطلع این ترانه است، با آهنگ داوود سرخوش که زمانی دور، وقتی ما کودک بودیم از رادیو گوش می‌دادیم. او با صدای آرام و سوزناکش می‌خواند:« سرزمین من خسته خسته از جفایی/ سرزمین من بی سرود و بی‌صدایی…» و ما کودکان و نوجوانان آن زمان که در دهه هفتاد این آهنگ را می‌شنیدیم چه می‌دانستیم در همسایگی‌مان چه می‌گذرد و فقط چهره احمد شاه مسعود، شیر دره پنجشیر را می‌دیدیم که تلویزیون او را برای مقاومت قهرمانانه‌اش می‌ستود و آن وقت‌ها شاید معادلات و تعاملات سیاسی آن‌قدر متفاوت و مجهول نبود!

بعد از یک مدت هم تا دل‌تان بخواهد اتباع افغانستانی را می‌دیدیم که آخر هفته‌ها، شلوار جین پوشیده و تر و تمییز در پارک ملت گشتی می‌زدند. دیگر چیزی یادم نمی‌‌آید تا وقتی که کتاب بادبادک‌باز از راه رسید و هر کتاب جدیدی را باید می‌خواندم و بعدش هم فیلم سینمایی‌اش. داستان آن دو کودک که چطور از هم جدا شدند و چه بر سرشان آمد. آن وقت بود که تازه داشتم افغانستان را جور دیگری می‌دیدم حتی دانشجوی علوم سیاسی هم باشی در آن زمان فقط خاطرم می‌آید که گفته بودند طالبان خطر منطقه است و داستان مجسمه‌ها و آثار تاریخی بامیان که خراب کرده بودند و خشونتی عجیب به زن‌ها که هر لحظه آدم با خودش فکر می‌کرد اگر پای‌شان به این طرف مرز برسد چه خواهد شد!

داستان گذشت تا وقتی روزنامه‌نگار شدم. سه بار برای اتباع افغانستانی ساکن ایران گزارش نوشتم. دوبارش را برای شما شرح می‌دهم. یک بار ماجرای گروگان گرفتن افغانستانی‌هایی که به امید کار و زندگی بهتر به ایران سفر می‌کردند و عده‌ای آنها را گروگان گرفته و با تهدید و شکنجه از خانواده‌های‌شان پول می‌گرفتند. گزارشی که در روزنامه شرق چاپ شد و مربوط به حدود هفت سال پیش است.

در آغاز آورده بودم:« حکایت این روزهای اتباع افغانستانی غریب است. از زندگی در کشورشان که سال‌ها درگیر جنگ با طالبان بود و حالا روایت مهاجرت‌‌شان به ایران که هرکدام خود مثنوی هزار داستان می‌شود. سال‌هاست اتباع افغانستانی برای رسیدن به ایران بیشتر به صورت قاچاق وارد می‌شدند که ترس و گرفتاری و بازگشت به وطنی که از آن فرار کرده‌ بودند، بخشی از خطرات سفرشان بود، اما حالا گروگانگیری نیز به خطرات سفرشان افزوده شده است. حکایت افرادی که کمین نشسته‌اند تا افغانستانی‌هایی که به صورت قاچاق به ایران می‌آیند را بگیرند و در ازای دریافت ۱۰میلیون تومان آزادشان کنند.»

آن زمان نعیم ۲۴ ساله، با لهجه غلیظ خاطره آمدنش به ایران را برایم تعریف کرد:« می‌خواستم تهران بیایم تا پیش برادرم باشم و کار کنم. با پسر عموهایم سوار«افغان‌کش» شدیم. ۱۶نفری بودیم که تصادف کردیم. ۴ پسرعمویم در جا کشته شدند و من را هم گرفتند، غیرقانونی که بیایی همین است. من را به افغانستان برگرداندند، اما دوباره زدم به دل خطر و با قاچاق‌برها خودم را به تهران رساندم و سر ساختمان کار می‌کنم.» دیگری جمعه بود که برایم حکایت گروگان گرفتن‌شان را تعریف کرد. او پسرعمویش را شش سال بود که در مرز گم کرده بود.

هربار می‌خواست جمله را آغاز کند، می‌گفت:« خانم سارا ما ایستا کرده‌ایم برای زندگانی…!» داستان بعدی یا بهتر بگویم، گزارش بعدی مسافرت یک روزه با یک خانواده افغانستانی مقیم ایران بود. من با ثریا، همسرش و پسر سه ساله‌شان از ناصرخسرو تا اردوگاه سلیمانخانی در تهرانسر همراه شدم تا برایم از زندگی‌شان، زندگی مخفی بدون مجوزشان در ایران بگویند. پسر سه ساله ثریا، آن قدر خانه مانده بود که دیدن اتوبان‌ها شگفت‌زده‌اش می‌کرد.

ثریا و همسرش جرات نداشتند بچه‌ها را چندان بیرون بیاورند. ثریا می‌گفت مجوز نداریم و اگر ما را به افغانستان بازگردانند معلوم نیست سرنوشت من و دخترم چه خواهد شد. تمام آرزوی این زن با چشم‌های بادامی، چروک‌های ریز دور چشم در آن زمان این بود که فرزندانش مخصوصا دخترش را بتواند به آلمان برساند بلکه از جو مخفی‌ ماندن در ایران‌‌، فشار طالبان در افغانستان و به قول خودش سخت‌گیری‌های سنتی در امانش بدارد. در آن زمان این بخش گزارش بیش از همه قلبم را فشرده کرد.( راننده تاکسی صدای رادیو را زیاد کرده و صدای مجری با هوهوی باد داغ مردادماه درهم پیچیده است.مجری فال حافظ روز چهارشنبه را می‌خواند:« به یاد یار و دیار آن چنان بگریم زار/ که از جهان ره و رسم سفر براندازم»

به این بیت که می‌رسد ثریا چشم‌هایش از اشک برق می‌زند.۲۶ سال دارد اما چروک‌های ریز دور چشمش حکایت از غمی دارد که انگار فقط با خاک دیار درمان می‌شود.می‌پرسم از زمانی که به ایران آمده‌ای به افغانستان سر نزده‌اید؟ بغض دارد انگار و می‌گوید:«خیلی دوست دارم پیش مادرم بروم.شش سال است ندیدم‌شان.» به اینجا که می‌رسد سکوت می‌کند و هیچ نمی‌گوید.

شوهرش می‌گوید:«خدایا شکرت، بگذران» و دستش را محکم روی پا می‌کوبد و پسر سه ساله‌شان همچنان با تعجب هیاهوی اتوبان‌ها و ازدحام مردم را تماشا می‌کند.ثریا می‌گوید:«۶ سال است فقط در خانه‌ام.همشهریانم هم دور از ما هستند رفت و آمد نداریم.مدرک نداریم می‌ترسیم.فامیل‌مان را گرفتند و دسته‌جمعی به افغانستان فرستادنشان.» می‌پرسم اگر برای بچه‌هایت آهنگ بخوانی به زبان ایرانی است یا افغانی؟ می‌خندد و می‌گوید:«افغانی می‌خوانم مثلا: به کابل گل بسیار است، دلکم بی‌قرار است/ در همین کابل گلزار مرا /یک گل به کار است…»

حالا من نمی‌دانم سرنوشت نعیم، جمعه، ثریا و همسر و فرزندانش به کجا رسیده است. در ایران مانده‌اند یا خود را توانستند به آلمان برسانند یا به افغانستان بازگشتند. اما این روزها حال این کشور دوست و همسایه خوب نیست. پسر همان مردی که در دهه هفتاد در گوش‌مان می‌خواندند شیر دره پنجشیر است، حالا یک تنه رسم و مرام بی‌مرامِ این دنیا را عوض کرده و دست خالی به امید زنان و مردان دیارش برپا خاسته بلکه جلوی کسانی بایستد که می‌خواهند آن کشور را عقب برانند.

برخی هم به ما خرده می‌گیرند که چرا از نام احمد مسعود حمایت می‌کنید و اینها احساساتی بازی است. اما به شما بگویم آدمِ بی‌قهرمان، انسان مُرده است. ما را مُرده و بی‌احساس نخواهید. چرا که همه سرزمین‌های این سمت دنیا به غایت غمگین و ناامیدند و امید بد هم نیست…در ذهن همه ما یک موسیقی، یک ترانه، آهنگ ناخودآگاه زمزمه می‌شود:« برای کوچه غمگینم، برای خونه غمگینم / برای تو برای من، برای هر کی مثل ما، داره میخونه غمگینم…»

کدخبر: ۴۱۳۲۳۶
تاریخ خبر:
ارسال نظر