از قدسی و عالیه و عزیزه و بقیه همسران زجر کشیده شاعران
روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار| یک: یعنی خدایا این زنان ایرانی -همسران روشنفکران- از دست آنها چه کشیدهاند؟ آن از عالیه خانم نیما، آن از عزیزه خانم شهریار، آن از قدسی خانم چوبک، آن هم از همسران مطلقه شاملوی قبل از افسانه آیدا و بالاخره بانوان نصرت و اسماعیل شاهرودی و ابراهیم گلستان و اخوان که همگی در عاشقیت خود و ابتلا به افسانه «شهرت …» سختترین زندگیها را از سر گذراندند.
یعنی با چه نیروی لایزالی میشد آن زندگی غیرقابل تحمل زناشویی با ادبا و شاعران را تاب آورد. آن صبر دیوانهکننده. بهشدت دیوانهکننده. خدا صبرشان دهد اما یک نفر به من بگوید چرا هرگز هیچ اسکار و نوبلی بهخاطر جایزه یک عمر زندگی با شوریدگان، به آنها اهدا نشد؟ و چرا مجسمه آنها در هیچ خیابانی نصب نشد؟
پس به من بگو این بردهداری مدرن و این رعیتپروری سنتگرایانه را تا کی باید در لابهلای قصههای زندگی آفرینشگران ادبی ایران، از نظرها دور انگاشت و سهمشان را نداد؟ نشئگیهایشان یکجور و خماریهایشان جور دیگر. زیستن در آرمانشهری تخیلی. نفرت از پول و پله. پوچانگاریهای مدام و نق زدنهای دَم به ثانیه.
دو: مجسم کن زنی را که شوهرش شاعر شمشیرها و زبالهها و زرورقهاست. دارد در خانهای در رشت خیاطی میکند تا زندگی جگرگوشهاش را راه بیندازد و او را به دندان بکشد. بعد شاعر در کافهمرمر تهران نشسته و کنار رفقا از رسالت شعرسفید پوچی میگوید و دوا دود میکند و دخترکان تهرانی هر روز برایش دستهگلها جلوی روزنامه میبرند و پسرکان تهرانی برایش شیره ناب. او جلوی چشمشان نایلون 50 گرمی را از دستشان میگیرد و همانجا به تمامی میلیسد و مشما را دور میاندازد.
مجسم کن دختر سرهنگ هم عاشقش شده است. یک روز او را به خانهاش دعوت میکند و برایش اسلحه میکشد: «عاقد را آوردهام یا با این دختر دیوانه که هرچه زندانیاش کردم از عشقت نگریخت، ازدواج میکنی یا با همین گلوله ختم بهخیرت میکنم.» مجسم کن شاعر را که در خانه سرهنگ ماندگار میشود و دوایش به راه است. مجسم کن چه شعرهای ناب که برای دخترک ترگل ورگل سرهنگ نمیگوید. مجسم کن ورقه تاهل را امضا میکند و ماهها در خانه سرهنگ میماند و بعد از آنکه از خانه سرهنگ میگریزد دخترک اش به دنیا میآید و دختر سرهنگ اسمش را میگذارند «جان» و برای همیشه از زندگی شاعر گم و گور میشود.
سه: مجسم کن «قدسیخانم» همسر صادق چوبک را. زیباترین زن جهان که در خانه قصهنویس مشهور ایرانی به تکیدگی و پشتخمیدگی رسید. چنانچه دیگر هیچ اثری از آن دختر محشر نبود. زنی با گردنبندی ساده طلایی بر گردن که هیچ شباهتی به عکس جوانیاش که روی رف منزل گذاشته است ندارد. روی آن رف شعری هم به چشم میخورد «با صد هزار تنها/ بیصد هزار تنها»(لاادری) مجسم کن غیر از شوهر مشهور که اداها و جنون شیرین خاص خودش را دارد زندگی تراژیک فرزندش روزبه هم او را خمانده است.
وای خانم قدسی ماسون کحالزاده از همدان! تو برای آنکه خلوت همسر نویسندهات خدشهدار نشود و آرامشش یک لحظه برهم نخورد چگونه یک عمر جان کندی. حتی وقتی که آقای چوبک در سالهای پایانی عمرش بینایی خود را از دست داد غیر از کار بیرونت، غیر از پخت و پز و رفت و روب و پذیرایی از تمام عشاق خستهجان نویسنده که میآمدند و لم میدادند، تمام متون و نامههای او را هم برایش میخواندی. مگر تو چند تا قلب چندتا ریه و چندتا دست و پا و چندتا چشم و لب داشتی.
آن وقت همان روشنفکران کالیفرنیایی به او -نه به چشم زنی فداکار و بزرگ و صبور که زندگیاش را وقف آفرینشگری نویسنده معروف کرده است بلکه- بهعنوان آشپزی سختجان که از هر انگشتش یک هنر میبارد و هر روز بساط مهمانان را فراهم میکند مینگریستند. آدم مگر چقدر میتواند عاشق باشد و عاشق بماند و کاسه صبرش لبریز نشود که گاه وسط ریاضتها به فکر گریز از خانه هم بیفتد و سپس سخت پشیمان شود. چنین زن ایوبصفتی چگونه میتواند در جوانی حتی از نگهداری و تیمار فرزند معشوق همسرش نیز گلگی نکند.
روشنفکرانی که با شناسه شاعری یا نویسندگی خود میتوانستند هر قضا و بلایی را سر عهد و عیال خود بیاورند و این را جزئی از شیرینیهای اجتنابپذیر زندگی خود تلاقی کنند. درد چنین خالقانی وقتی عیان میشد که قدسیخانم در جایگاه یک رعیت وفادار، چند روزی از منزل قهر و برای فروش خانهشان در دروس به تهرانی میرفت و آنگاه تازه میشد استیصال بزرگترین نویسندگان ایران را به چشم دید.
چهار: مجسم کن عالیهخانم همسر پدر شعرنو ایران را. عالیه جهانگیر همسر نیما، شاعرِ زردچوبهکوب. شاعر شوریده یوش که در جوانی وقتی دل به عالیه خانم بسته بود همه زنهارش کرده بودند که حق نداری برای دیدار عشقت به خانهشان بروی اما او شبانه از دیوار میرفت بالا و به محض آنکه اهل منزل، سایه کلّه بزرگ او را بر دیوار میدیدند چه قشقرقها که به پا نمیکردند. طفلی را با عتاب و خطاب از منزل عشقش میراندند اما نیما باز در شبهای دیگر از دیوار راست میرفت بالا تا عالیه را یک دل سیر ببیند و دلش آرام بگیرد.
بینوا عالیهخانم اما در تمام روزهای زندگی مشترک با او چه مصیبتها که نکشید. آن روزها که نیمای بیقرار، دائم به خاطر بازیگوشی از محل کارش اخراج میشد و عالیه را با دنیایي از تنگدستی، تنها میگذاشت. او یک روز به خاطر تقلید از راه رفتن رئیس اداره اخراج میشد و یک روز به علت کشیدن یک نقاشی مالیخولیایی از«جمجمههایی که به وسیله یک چکمه، له و لورده شده بودند»
از بنگاه محل کارش رانده میشد. مخصوصا وقتی جمجمهها را در نقش ملت در نظر میگرفت و چکمه را در نقش دولت سرکوبگر، و زیر نقاشی هم مینوشت «ملت و دولت» و آن را با سریش به دیوار بالای میزش میزد. نیما را به خاطر یک طرح کودکانه از کار اخراج میکردند و او از فرط بیپولی و تنگدستی، برای بقال سرکوچه، زردچوبه پاک میکرد تا چندشاهی مزد و مواجب بگیرد و زندگی بچرخد.
آن روزها عالیهخانم فریاد میزد چرا به من و شراگیم رحم نمیکنی؟ و نیما در جوابش تصویری رویایی از آینده میساخت: «صبر کن عالیه. صبر کن. یک روز میآید که من و تو در کالسکهای که با تاج گل آذین شده نشستهایم و در خیابانها از مقابل مردمی که در دو سوی خیابان ایستاده و برایمان هورا میکشند رد میشویم. آنگاه مردمی که روی سر ما گل میافشانند تو را با دست به همدیگر نشان میدهند و میگویند ببین! این عالیهخانم است، زن شاعر معروف.»
عالیه اما باور نداشت که آن مرد تنگدست لاغراندام که همه تمسخرش میکردند شاهد کارناوالهایی باشد که دائم در ذهنش مجسم میکرد و چشمانش از خوشحالی برق میزد. او پیشانیبلندترین شوهر دنیا را داشت. افسوس عالیه اما نه از بابت ظاهر شاعر که از خاطر جنون شیرینی بود که همه شاعران ایران، به برخورداری از آن فخر میکردند. این همان زنی بود که نه تنها نيما بلکه شهریار را هم از بيماري مسري انتحار نجات داده بود.
پنج: یا مجسم کن عزیزهخانم همسر شهریار دُردانه را. یک زن مگر چگونه میتواند با چشم خودش ببیند که همسرش یک عمر در خیال معشوقه از دست رفتهاش ثریاست چنانچه حتی دم مرگ نیز از فکر او دست نمیکشید. یک زن چگونه میتواند هر شب سینی غذای شوهرش را بگذارد پشت در اتاق او و فردا ببیند که دست نخورده و ماسیده است.
یک زن چگونه میتواند آنهمه افکار مالیخولیایی همسرش را که حاصل زیستن در دنیای خیالات بود تحمل کند و جیک نزند. یک روز با فقر او دست و پنجه نرم کند و روز دیگر با مهمانان و عشاق دلخسته او که دیروقت شب هم میل رفتن ندارند. شاید همان شعر ترکی شهریار درباره عزیزهخانم که «به من نگفته بودی همراه با جهیزیه خود حقه و ماشه هم بیاورم»! نشانگر ذرهای از دردهای آن بانوی نجیبه باشد.
شش: یا مجسم کن همسران قبل از آیدای شاملو را. آن روزها که شاعر دردانه «کتاب هفته» جذابترین نشریه تاریخ ادبی ایران را منتشر میکرد و نگهبانان ندا میدادند که زنی شرزه جلوی در کیهان ورجه وورجه میرود تا شاعر بزرگ ایران را تکهپاره کند. زنی با نهایت عصبیت در حالی که سه بچه قد و نیمقد زیر پر و بال خود گرفته است. زنی توفانی که هیچکس دل مواجهه با او را نداشت. حتی نگهبانهای چهارشانه با آن سبیلهای تا بناگوش دررفته روزنامه.
اینجور وقتها اما تنها میشد به رفیق تکیه کرد. به ناصر یکی از کارکنان کیهان هفته و رفیق شاعر که 4 هزار تومان از 6 تومان دریافتیاش از سردبیری کتاب هفته را جیرینگی داده دست او که برود جلوی کیهان بایستد و نگذارد شیر شرزه از پلهها بالا بیاید و کل تحریریه را به پلکزدنی ویران کند. او خود نیز میداند که اشرفخانم وقتی دهانش را باز کند کل پایتخت و کائنات را باد با خود میبرد. ماموریتش این است که زن مطلقه شاعر بزرگ را به بالا راه ندهد و با همان 4 هزار تومان، طرف را راه بیندازد برود.
اشرف هنوز با فحش و فضیحتهایش پرده اول تیارت امروز را راه نیانداخته که ناصر یک قدم میرود جلو. انگار به جنگ نادرشاه رفته است: «خانم ببخشید اگر با شاعر کاری دارید ایشان رفتهاند دندانسازی». با دستپاچگی بسیار پولها را دراز میکند سمتش. زن میگوید «من گوشم به این چاچولبازیها عادت داره برو کنار.» ناصر رنگ به رخ ندارد.
اما زن با دیدن تپلی بسته اسکناسها مکثی میکند و توفان موقتا میخوابد: «این چقدره؟» به پولهای درازشده ناصر اشاره میکند «ببخشید 4 هزارتومان». زن میگوید: «به قبر پدرش خندیده. باید نصف حقوقش را بدهد.» ناصر میگوید «خانم ببخشید این پول خیلی بیشتراز نصف حقوقش است که». اشرف میپرسد مگر چقدر میگیرد؟ ناصر هزار هم از حقوق واقعی شاعر کم میکند و با تتهپته میگوید «پنج هزارتومن والله». اشرف پول را میگیرد و آخرین تیکهاش را ول میدهد «اصلا این مرد مگر کاری هم بلد است که بیشتر از این پولها بهش بدهند؟» شیرشرزه آرام گرفته است.
اشرف با فحشهای بیبدیل ناموسی به شاعر بزرگ صحنه را ترک میکند: «خب دیگر، ما رفتیم تا ماه آینده. همون بهتر که ریخت عنترش را نبینیم.» ناصر نفس راحتی میکشد. پله ها را دوتا دوتا میرود بالا که به شاعر مشتلق بدهد که غائله را خوابانده با 4 هزارتومان فیکس. خیلی هم شقالقمر کرده. شاعر آنقدر خوشحال است که او را میبوسد به عنوان مردی لایقتر از دادگاه لاهه.
اما رفیق باید در همه حال جور رفیق را بکشد مخصوصا اگر طرف بزرگترین شاعر مملکت باشد. چنین است که ناصر یک شب که دارد میرود خانه مادرش، میبیند سه پسربچه قد و نیمقد که پسربزرگه چیزی حدود ده سالش است فارغ از هیاهوی جهان، سینی مسی را گرفتهاند دستشان و تصنیف «آمدیم، باز آمدیم، با دنبک و ساز آمدیم» را میخوانند و بقیه بچهها هم همنوایی میکنند. میپرسد «مادر اینها کیاند»؟
مادر: «والله نمیدانم زنی به نام اشرفخانم اینها را آورد انداخت توی حیاط و گفت به شاعر بگویید ماهانه اشرف دوسه روزی تاخیر شده. بگیرد بچههایش را خودش نگه دارد.» ناصر بچهها را عصر میبرد بازار و برایشان لباس و کفش نو میخرد و سلمانیشان میبرد و شب به شاعر بزرگ خبر میدهد داستان را. شاعر بزرگ مجبور میشود طی دو هفته یک سناریو برای آژیرفیلم و ساموئل بنویسد که ماهانه اشرف را بدهد و …. . اشرف اما دستبردار نیست.
گاهی حتی تا خانه خانم طوسی -زن دوم- هم میرود و صدایش را میاندازد آسمان و پنجرههای همسایهها یکییکی باز میشود که صدای زن بینوا از کجا میآید. این همان شاعر بخشنده است که برای پول پشیزی ارزش قائل نیست و در کافه مرمر درآمد یک ماههاش را به یک مهمانی جارو میکند. و چنین است که رفیقش دائم از خود میپرسد «خدایا این بشر چرا سهمش از زن، اینقدر کم و نافرم است. ….» اما طولی نمیکشد که زن سوم، شاعر بزرگ را از غم و دربهدری نجات میدهد و به افسانه تبدیل میشود.
هفت: به من بگو کدام زن میتواند تلخیهای پایانناپذیر اخوان را تحمل کند. کدام زن میتواند شیزوفرنی آقای شاهرودی آینده را که آخرش به نمایندگی از تمام روشنفکران ایرانی رفت در روی تخت خوابید تاب بیاورد؟ کدام زن میتواند تبختر آقای گلستان نسبت به نسوان را صبر آوَرد. یکبار کاوه گلستان در روزنامه زن داشت تعریف میکرد که وقتی فروغ مرد بابا هم با او مرد. میگفت تنها یک صحنه شبانه از او یادم هست که در یک شب مهتابی به آسمان داشت نگاه میکرد و نمیتوانست مرگ او را باور کند. من آنجا فهمیدم که او نیز با فروغ از دست رفته است.
کاوه آن روز از مادرش هیچ نگفت که زنان ادبا و انتلکتوئلها چگونه میتوانند اینهمه زندگی هنری و آنهمه پچپچه را بشنوند و همچنان پروسه ساده سبزی پاک کردن و بچه بزرگ کردن خود را با همان قلب کوچک فندقیشان تاب بیاورند؟ چنین است که هر وقت خودم را جای زن آنها میگذارم بیتاب میشوم و به خود میگویم چرا هیچ اسکار و نوبلی به زنان نویسندگان و شاعران قدیمی ما که آفرینشگران اصلی آثار بزرگ ادبی ما هستند اختصاص نیافته است؟