آلاحمد و گلستان؛ جنگ بیانتهای دو غول
روزنامه هفت صبح | این روزها ابراهیم گلستان متر و معیار نوعی روشنفکری کلاسیک در ایران است. مرد ۹۸ سالهای که ۴۵ سال است در انگلیس زندگی میکند و تنها یکی، دوبار به ایران آمده و به ویلای شمالش سر زده و دوباره به قلعهاش در نیمساعتی شرق لندن بازگشته است. هر سال حداقل یک مصاحبه جنجالی از او منتشر میشود که گلستان با ادبیات صریح و جسورانهاش گفتوگوکننده را غافلگیر میکند.
این گفتوگوها ارج و قرب غیرمنتظرانهای را برای گلستان در فضای فرهنگی کشور به همراه داشته؛ احترام و جایگاهی همچون زئوس برای او. اما میتوانیم بگوییم گلستان شانس آورده که آلاحمد زنده نیست. اگر ادبیات غیظ قرار بود فقط یک نماینده داشته باشد نه ابراهیم گلستان که جلال آلاحمد است.
رابطه این دو نفر که تقریبا همسن بودند، پرفرازونشیب بوده. هردو در دهه ۲۰ به حزب توده رجوع کردند و هردو بهسرعت در آن ترقی کردند.
آلاحمد از خانوادهای روحانی در تهران و گلستان از خانوادهای ثروتمند در شیراز متولد شده بود و هردو همزمان از توده بیرون آمدند. گلستان با آن روحیه انتقادی و خودبرتربین همیشگیاش، شعارهای سیاسی پرآبوتاب را به کناری گذاشت و به شکلی جدی بیزینس را شروع کرد. او در شرکت نفت، آن هم در سالهای پس از کودتا و در دوران احیای کنسرسیومهای نفتی انگلیس و آمریکا جاپای خود را محکم کرد و سفارشهای متنوع فرهنگی و هنری را برای این شرکت متمول تولید میکرد و به عنوان یک چهره فرهنگی روشنفکر و متنفذ که از کار سیاسی متنفر است، به دربار هم رفتوآمد پیدا کرد.
در دهه سخت ۳۰ گلستان در آبادان ناگهان ثروتمند شد و خب این یکی از دلایلی است که گروهی از همدورهایهایش از او فاصله گرفتند. او با استفاده از ثروت ناگهانی خود و روحیه همیشهمهاجمش به یکی از پدرخواندههای جریان روشنفکری دهه ۳۰ و ۴۰ بدل شد. او به راستترین قسمت لیبرالیسم آویخته شده بود. آلاحمد هم مانند گلستان بسیار باهوش بود. او در دهه ۲۰ یک تودهای فعال و منظم بود و بعد آنها را رها کرد و سر از جبهه ملی درآورد، آنجا هم پرکار و شجاع بود.
اما دستآخر ملیگراها و مصدق و خلیل ملکی و بقایی و همه سیاسیون آن دوران را با سرخوردگی رها کرد و غریزه خارقالعادهاش دوباره او را (که البته ریشههای مذهبی قویای هم داشت) به سمت طبقه مذهبی سوق داد. مراوداتش با آیتالله طالقانی و آشناییاش با آیتالله خمینی این روند را تشدید هم کرد. او با حرکتی اولترا رادیکال و برخلاف جهت تمام روشنفکران و متجددان دوره مشروطیت به بعد ریشه مشکلات را نه در سنتها که در حرکت به سمت غرب ارزیابی کرد و کتاب شگفتانگیز و پیشگویانه غربزدگی را نوشت. او سبک زندگیاش را تغییر نداد.
زندگی یک مرد لائیک را پی میگرفت (مرگ زودهنگامش بهخاطر استفاده افراطی از سیگار اشنو و الکل بود)، اما در بخش اندیشه، او پتانسیل نگاه تحولخواه نوین مذهبی را کشف کرده بود. او همیشه پوزیشن منتقد وضع موجود را تا آخر حفظ کرد. این دو رفیق دوران جوانی از انتهای دهه ۳۰ به متخاصمان فضای فرهنگی کشور بدل شدند. با هم مجادله میکردند و نسخههایی کاملا متفاوت در مورد مشکلات اجتماعی کشور تجویز میکردند.
نوعی حس رقابت حرفهای نیز در برخوردشان با یکدیگر قابل مشاهده بود. هرچه بود، گرایش یک روشنفکر ناراضی به عنوان کارمند شرکت نفت، آن هم بعد از دوران کودتا به اندازه کافی غیرمنتظره محسوب میشد. گلستان قبل از اینکه با آلاحمد آشنا شود، دوست سیمین دانشور (همسر آلاحمد) بود و رابطه خوبش با دانشور را تا آخر عمر او ادامه داد و همیشه دانشور را قربانی ازدواج اشتباهش با آلاحمد میدانسته.
درواقع گلستان و پدر جلال آلاحمد بزرگترین مخالفان ازدواج آلاحمد و دانشور بودند. پدر آلاحمد این ازدواج را پشت کردن پسرش به سنتها میدانست و گلستان این ازدواج را به افتادن دانشور در تله سنتها تفسیر میکرد! دانشور هم مثل گلستان اهل شیراز بود. گلستان در مصاحبه بلندش با احمد غلامی گفته:
« من خانم دانشور را از خیلی قدیم میشناختم. پنجساله بودم که سیمین را دیدم. او هم هفتساله بود. ما از قدیم با هم آشنا بودیم. فکر میکنم در جایی در همین نامه هم به اینکه پدرش دکتر بچگیهای من بود … سیمین سنتی نبود.
مادرش و دوتا از خواهرهای مادرش، نقاشهای بسیار درسخواندهای بودند و تابلوهای بسیار دقیقی از مردم و منظرههای طبیعت کشیده بودند که هم بسیار در محیط شیراز آن زمان به شهرت رسیده بودند و هم تابلوهایی با گیرندگیهای فراوان داشتند. همهشان شاگردان شایسته بودند که شایسته، هم صفت کار و معلمیاش بود هم اسمش، از شاگردهای برجسته کمالالملک. پدر سیمین، هم طب قدیم را خوب خوانده بود و تحصیلکرده بود، هم طب نو را؛ آنهم همراه با عمل، با پراتیک مرتب و روزانه در بیمارستان. در بیمارستان مرسلین انگلیسی. ..:
سیمین در چنان آبوهوایی رشد کرده بود و اصلا یک زن سنتی که شما میگویید نبود. این کلمه سنتی صفتی را وصف میکند که اصلا با هیچچیز زندگی سالهای اول سیمین تطبیق ندارد. اگر شما آب و هوایی از سنت در اطراف سیمین دیده باشید حاصل حادثهایست که پس از نیمههای سالهای ۲۰ شمسی بر او اتفاق افتاد.
این اتفاق به نوعی ناگهانی و حاصل واخوردگیهای سیمین، و خوابوخیالهای کسی که در نیمه دوم سالهای بیستسالگی در یک وضع خاصِ دیدن گذر جوانی، و باهوش پرورده، دیدنِ به هدررفتن آرزوها بوده است …» که خب اشاره به ازدواج سیمین دانشور با جلال آلاحمد دارد؛ سیمین را زنی مدرن و از خانوادهای مدرن و تحصیلکرده مینامد و به شکل ضمنی سرخوردگیهای او را ناشی از ازدواج با آلاحمد میداند.
او خودش خاطرهای توهینآمیز را اینگونه نقل کرده است: «یکبار اِپریم بعد از چندسال آمده بود به ایران. من و زنم با سیمین و جلال آلاحمد و اِپریم رفتیم یک سفر چندروزه به مازندران برای گردش. من هم میراندم. یک روز از کنار دریا میراندیم و آنطرف دیگر دشت بود و بعد کوه. در دشت گاهی میدیدیم که اسبهایی هم میچرند. سیمین یکجا رو به من گفت «گلستان من از بچگی عاشق اسب بودم» که بیمعطلی، جادرجا، اِپریم هم با همان لهجه آسوری غلیظ گفت «اخمق، تو که عاشق اسب بودی پس چرا زن خر شدی؟».
یا جایی دیگر در توصیف آلاحمد میگوید:« به شهرتی که افراد در قسمتی از زمان پیدا میکنند نباید توجه کرد. اشخاصی که الان طرفدارِ حرفهای جلال هستند چه دارند میگویند. فکر کنید راجع به «غربزدگی»، اصلا اصلِ قضیه که صنعتیشدنِ غرب است، در این کتاب نیست. فقط جهتِ غربی را زده است. آیا ابنعربی اهلِ آندلس بود؟ آیا آندلس از غربیترین قسمتهای اروپا نیست؟ هست. همینطور ابنرشد، آیا در آنجا نبود؟ بود.
اینها را نمیدانست. هیچکدام از ادبیاتِ روز دنیا در ادبیاتِ جلال منعکس نیست، اگر نثر او را با هرکدام از نمونههای ادبیاتِ روز دنیا مقایسه کنید، چیزی از این ادبیات در او نمیبینید. آیا مثلِ همینگوی است یا مثل فالکنر است؟ همینگوی و فالکنر را من با زبانِ الکنِ خودم به زبان فارسی معرفی کردم، اما جلال نمیتوانست اینها را بخواند و آن چیزی که در او هست میتواند جعل باشد.»
این روایتهای سخت و پر از طعنه گلستان را در سالهای اخیر میتوانید بخوانید. بهجز آلاحمد، احمد شاملو هم از طعنههای سخت گلستان در امان نیست. گرایشات چپ شاملو را گلستان دوست نداشت و بارها بر برتری نیما و اخوانثالث و فروغ بر شاملو تاکید کرده بود و شاملو هم هروقت توانسته بود از خجالت گلستان درآمده بود، بهخصوص در مصاحبه مشهورش با مجله فیلم در سال ۶۷ و منتسب کردن فیلم «اسرار گنج دره جنی» به دربار و توصیف عجیبش از دو گنبد و یک مناره.
اما آلاحمد هم در توصیف گلستان در سال ۱۳۴۳ خاطرات شگفتانگیزی را نقل کرده و نشان داده که از چه زبان تندوتیز و بدونتعارفی برخوردار بوده و جالب آنکه او هم گلستان را به کمدانشی متهم میکند و اینکه تنها مزیتش تسلط بر زبان انگلیسی بوده است!او مینویسد: «گلستان مثل همه ما فعال بود. اما نوعی خودخواهی نمایشدهنده داشت که کمتر در دیگران میدیدی. همیشه متکلم وحده بود. مجال گوش دادن به دیگری را نداشت. اینها را هنوز هم دارد.
اما باهوش بود و باذوق. خوب مینوشت و خوب عکس برمیداشت. اما حیف که درستوحسابی درس نخوانده بود. یعنی تحمل نیاموخته بود. ناچار نخوانده ملا بود. و چنین آدمی به هر صورت اورژینال هم میشود. گویا کلاس اول یا دوم دانشگاه (رشته حقوق) بود که معلومات زده بود زیر دلش و رفته بود به مقاطعهکاری. زن و بچه هم داشت و بعد مازندران بود و آن داستان سیاست و بعد که به تهران برگشت،
یا در جایی دیگر: داد میزد که روزی هزاربار از خودش میپرسد بکنم یا نکنم؟
قرار بستن با کنسرسیوم (نفتی) را میگویم و فیلمبرداری تبلیغاتی برای ایشان را. همان ایام بود که بارها پاپی شد که چرا تو نمیآیی کارمند کنسرسیوم بشوی؟ معلوم بود که هنوز به تنهایی جرأت ندارد. که با هم کار میکنیم و از این حرفها. حالِ کسی را داشت که در شب تاری میخواهد از قبرستانی بگذرد و همراه میخواهد…
اما عاقبت کرد. به این اعتبار که مدتی کار گل خواهد کرد و بعد که قرضها تمام شد، دستگاهی خواهد داشت برای خودش و سرمایهای و فرصتی برای کار حسابی کردن. استدلال بدی نبود. به قیمت یکی، دوسال مزدوری یک عمر سرپای خود ایستادن. غافل از اینکه راهها تقوای بیشتری را درخورند تا هدفها. خود این قلم یکبار مزدوری را در حدود هزار تومان سنجیده بود و حالا او داشت زیر بار میلیونها میرفت.»
یا در مورد کار تحقیقاتی در مورد خارک که به سفارش گلستان انجام داده بود:
«کار خارک خوشخوشک پیش میرفت که گلستان یک روز درآمد که برو فلان چک را از صندوق کنسرسیوم بگیر. ایامی بود که او دکانش را تازه باز کرده بود؛ اما درحقیقت هنوز سفارشپذیر انحصاری کنسرسیوم بود. معلوم بود که دارند پیشقسط میدهند. و معنی نداشت پیشقسطی گرفتن برای کاری که قراردادی برایش نوشته نبود.
ناچار نرفتم. دو، سهبار دیگر تلفن کرد که باز طفره رفتم. تا آخر درآمد که چکی است و نوشته شده و نمیشود برش گرداند و از این حرفها. و تو نگیری سوخت میشود. این استدلال کودکانه عاقبت از سوراخ احتیاج وارد این گوش شد و رفتم. و چک را گرفتم. سه هزار تومان بود. خردهای کمتر. بابت مالیات و از این حرفها. و پول، پول کلانی بود. بزرگترین حقالتحریری که تا آنوقت گرفته بودم. که عجب غلطی بود! و به چه زخمی بزنیش؟ باهاش خانهمان را رنگ کردیم. سر تا پا. بله روشنفکرها را همینجوریها میخرند.»
و ادامه زخمزبانها: « تنهایی آبادان کار خودش را کرد؛ یعنی گلستان خل شد. (تکیهکلامی که او خود به دیگران اطلاق میکند) و اثر این خل شدن را پیش از همه این صاحب قلم در سرش دید که چیزی نوشت درباره شکار سایه و کشتیشکستهها. اولی مجموعه قصههایش و دومی ترجمهای از این و آن؛ که در یکی از شمارههای مهرگان درآمد. و بیامضا. … آنجا توضیح داده بودم که اوریژینال بودن و سبک داشتن مبادا به این معنی گرفته شود که معنی را فدای لفظ کردن یا لفظ را کجوکوله کردن.
و حسنش این بود که مطلب را اول تماموکمال برای خودش خواندم که چیزی نگفت. زنش هم نشسته بود، اما هیچکدامشان چیزی نگفتند. و بعد که مطلب چاپ شد، او ناراحت شد. دستبرقضا همان ایام بهآذین نیز همین مطلب را به زبان خودش در انتقاد کتاب نوشت و سخت به او حمله کرد و این بود که داریوش میانه افتاد و خطاب به بهآذین و شاید رو به صاحب این قلم مطالبی در دفاع از گلستان نوشت. تصویرهاش بیکلام به هم مربوط نیست و کلامش بیتصویر جان ندارد. نثری است عایق. و نه هدایتکننده به چیزی. حرارتی- یا ضربهای- یا شوری- یا جذبهای.»
یا وقتی که مستند سفارشی مشهور گلستان؛ یعنی موج و مرجان و خارا پخش شد و انتظار گلستان از رفقایش درباره پرداختن به این فیلم. جایی است که آلاحمد اینگونه زهر خود را به گلستان میریزد:
« بعد هم در کلوب فیلم دیدیمش. روزگاری که تجربه زودگذر کتاب ماه هنوز به بنبست نرسیده بود. و البته که میبایست دربارهاش چیزی منتشر کرد. فرخ غفاری داوطلب شد. و که بهتر از او. که ما خودمان اینکاره نبودیم. اما یک هفته بعد عذر آورد که به دیگری رجوع کن.
و این دیگری جلال مقدم بود که پذیرفت. اما او هم ده، پانزده روزی معطلمان کرد و بعد عذر خواست. ناچار احساس نارو خوردن (برای گلستان) پیش آمد. این بود که از «بهرام بیضایی» خواستیم که چیزی نوشت. کارنامه فیلم گلستان که با عزت و احترام و دستکشپوشیده حالی کرده بود که گلستان شده است نردبان تبلیغات کمپانی نفت. و مقاله هنوز به چاپخانه نرفته بود که قریشی مباشر کیهان در کار کتاب ماه آمد و در گوشم گفت که رئیس گفته است نمیخواهیم کلاهمان با گلستان توی هم برود.
ایامی بود که گلستان برای کیهان دو، سهتا فیلم تبلیغاتی ساخته بود و زمینه میریخت برای یک کثیرالانتشار را در اختیار داشتن که بوق و کرنای ستارهسازی و جایزههای فیلم و دیگر قضایایش تأمین باشد… و ما نشنیده گرفتیم آن پیغام را. و مقاله که رفت چاپخانه مطلب تجدید شد. که از کوره در رفتم. و متن قرارداد را گذاشتم جلو روی مباشر که حق دخالت در تنظیم مطالب را ندارد و الخ…»
این دو مرد کمنظیر فرهنگ و هنر ایران اینگونه به هم میپیچیدند. اینگونه به هم زهر میریختند. آلاحمد سال ۱۳۴۸ فوت کرد و گلستان همچنان زنده و سرحال و ثروتمند به زندگیاش ادامه میدهد و مصاحبه میکند. باز هم به آن جمله توصیف آلاحمد از گلستان نگاه کنید. کسانی که نثر گلستان را دوست ندارند دقیقا چنین احساسی دارند؛ احساسی که آلاحمد در این جمله دقیق و نافذ ارائه داده است:
«تصویرهاش بیکلام به هم مربوط نیست و کلامش بیتصویر جان ندارد. نثری است عایق. و نه هدایتکننده به چیزی. حرارتی- یا ضربهای- یا شوری- یا جذبهای.»این توصیفات حیرتانگیز هستند. اگر مسابقه هوش و نکتهسنجی باشد، باید گفت آلاحمد بسیار دقیقتر و تیزتر حریف را توصیف میکرده. گلستان باید شاکر باشد که آلاحمد زود زندگی را وداع گفت.