کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۲۸۲۳۴۸
تاریخ خبر:

آب این سرچشمه، طغیان کرده بر پل می‌خورد

روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | درباره شاعر کلاسیک محبوب من…

* یک: پدرم را دربیاور، اما نخواه که در این باشگاه از سعدی و حافظ و نظامی ‌سخن بگویم. پدرم را دربیاور اما پایه نیستم. من دلم می‌خواهد در همین قتلگاه شعر تغزلی، غرقه در نفسیات مسخره زندگی، ‌بی‌شعر زیستن کنم تا اینکه حافظه حافظ‌شناسی‌ام زیر و رو بشود و یادم بیفتد که ۹۹درصد ایرانی‌ها -مثل خودم- دیگر هیچ شعری از سعدی و خواجه نمی‌خوانند و همچون موری سیه‌مست در همین ابتذالیات حاکم بر شبکه‌های مجازی اسیریم؛ اینکه مثلا یارو توئیت بزند «نظرتان درباره قوزک پای من چیست؟» و ۱۵میلیون فالوئر اکبیری زیرش بنویسند که اوکیه و قربان‌صدقه‌اش بروند.

ادبیات ذلت‌بار سادیستی-مازوخیستی حاکم بر این دیالوگ‌های تک‌خطی فضای مجازی، تا این حد اذهان خیل کاربران را به خود مشغول کرده که دیگر حافظ و سعدی را به جرم پیری، از میکده بیرون کرده‌اند و به این اخراج‌شان هم می‌بالند. چنین وقت‌هایی تنها می‌توانی همین تک‌جمله را درباره‌شان بگویی و بگذری که:

«مرخصیم برادر، همه‌مان مرخصیم». این ازهم‌پاشیدگی محض، این ضدفرهنگ ویرانگر، این یللی‌تللی‌های لبریز از‌ هاختوم واختوم‌های ملت، بدیهی‌ست که درونگرایی ناب موجود در آثار تغزلی را از رده خارج کرده و نهایتش هم همان دو نهنگ‌ عظیم‌الجثه شعر فارسی- حافظ و سعدی‌- را صرفا تبدیل به دو اسم گنده تاریخی در کتابخانه‌های دکوری و رویاهای شوونیستی‌مان می‌کند و چنین می‌شود که شعورِ شعرفهمی‌ ما درباره این دو هیکل زیبا، به چیزی در حد جلبک‌های ورزشی‌نویسان و مجریان تلویزیونی امروزی ختم می‌شود.

پس در این برهوت فهم و رنج و عشق و دانستگی، این چه خیالی‌ست که شعر کلاسیک ایران را بگذاریم وسط و درشت نثار خودم و شما و این پرونده یالقوز مشتزنی بکنم که فهم ما- همین مایی که به این حد از سطحی‌گرایی وحشتناک در مشاعره‌های شبکه‌های مجازی دچار شده‌ایم- از صنعت شعری، زیبایی‌شناسی و ساختمان شعری سروده‌های آن دو غول زیبا و بی‌مرگ شعر تغزلی فارسی، خارج است.

* دو: اتفاقا دیروز که هوشنگ‌خان دعوت‌مان کرده بود به رستوران اسپیو دَرَکه و آنجا در خوش‌محضری یک سه‌تارزن نامدار و یک حافظ‌شناس عزیز، در خود کپیده بودیم- و همراه با کباب‌خوری، تحلیل‌های مردرندانه درباره خیام را می‌شنیدیم و سر تکان می‌دادیم و آقای یدالله کابلی، اسطوره خط نستعلیق ایران از زیبایی‌شناسی گرافیستی «عین و غین» در شعرهای سعدی می‌گفت، ناگهان بدبختی اخیر خودم را کشف کردم؛

چرا چندوقتی‌ست دست به دیوان حافظ و سعدی نزده‌ام؟ مگر در برهوت توئیتر و اینستاگرم و تلگرام می‌توان دوباره پناه به نظریه‌های قیامت حافظ‌پژوهان گرانسنگ برد و این شطحیات سوزناک و مسخره توئیتر را توی خاک‌انداز ریخت؟ منِ وانهاده، اکنون چگونه در این پرونده، خودم را جمع‌و‌جور کنم و چیزی درباره کلاسیک‌سراهای معاصر بگویم و یا حتی دمی ‌در غزلیات عاشقانه آقاسیدممدحسین(شهریار) غلت بزنم؟ پاسخ خودم را چنین دادم که وقتی ۹۹درصد مردم ایران نمی‌توانند شعر حافظ و سعدی را به‌درستی بخوانند چرا باید بازیچه این باشگاه مشتزنی چغر بشوم؟ ۹۹درصدی که به‌شدت گرفتار دشواری‌ها و ابتذالات زمانه‌اند و فضای ذهنی‌شان هم - خواسته یا ناخواسته- البته با شعرگریزی نسبت دارد.

* سه: در چنین شرایط زیانبار است که آدم ویرش می‌گیرد غول‌های شعر کلاسیک را در دره‌ها و قله‌های تاریخ رها کند و برود روی شعرهای ناب گمنامان، همچون پیش‌غذایی نفیس که باید نوک بزند، دری‌وری بنویسد. شاعرانی که قول می‌دهم اسم‌شان هم چندان به گوش‌تان نخورده است اما گاهی بیتی، غزلی، مثنوی‌ای، زهر هلاهی از خروجیات خود را به یادگار گذاشته‌اند که ناگهان شبی ورد زبان آدم می‌شود و با خود چنین نجوا می‌کند که «ببین! هیچکس هیچ لعنتی و هیچ تفی به نشانه مهر روانه قبرشان نمی‌کند اما همین‌ها چه پارگی‌ها کشیدند تا شعر کلاسیک ایران، آجر به آجر بالا برود.»

چنین است که یکهو در بدترین شرایط روحی می‌پیچم سراغ شعرهای مثلا قاسم «جنابذی» و شعر صنوبرش لقلقه زبانم می‌شود: «صنوبر زده شانه گیسوی خویش» و هی می‌گویم صنوبر صنوبر آی صنوبر. بعد بچه‌ام می‌گوید صنوبر یکجور «شوگرمامی»ست؟ شبی دیگر شعری از قاسم‌بیک یکی از امیرزادگان ایل افشار توی دهنم می‌چرخد که یارش در شب زفاف سینه‌اش را با خنجر شرحه‌شرحه کرده و این بیتش ورد زبانم می‌شود که «باکم از کشته‌شدن نیست، از آن می‌ترسم/ که هنوزم رمقی باشد و قاتل برود». یک‌شب همین‌طور یلخی، چیزی در نیم‌کره راست مغزم می‌سوزد و سراغ بیتی از فهمی ‌می‌روم که می‌گوید:

«باز اشکم سر آرایش مژگان دارد/ بازم انگشت ملاقات به دندان دارد». یا ناگهان بیتی از فلکی شیروانی که «سودازده فراق یارم/ بازیچه دست روزگارم». یک‌روز می‌بینی بیتی از ابراهیم همدانی در وصف قلندری جوان که عاشقش شده و در پی‌اش تا هندوستان رفته است، خَرَم می‌کند: «نخستین باده کاندر جام کردند/ ز چشم مست ساقی وام کردند». یا یک نیمه‌شب ناگهان شعری از امام فخررازی همچون مهی سنگین بر سینه‌ام می‌نشیند که می‌گوید:

«هرجا که ز مهرت اثری افتاده است/ سودازده‌ای بر گذری افتاده است». و روزی دیگر ناگهان مصرعی ویرانگر از سروده غیرتی شیرازی در نوک زبانم می‌چرخد و در حمام می‌‌خوانمش: «رشکم آید که به عشق از غم مهجوری گل/ هیچکس منع جگرخواری بلبل نکند». انگار که همه تک‌بیت‌ها به درد حک‌شدن در سنگ ‌قبرهای لعنت‌آبادی‌ها بخورد و هیچ‌کدامش نتواند چشم خریدار جوان‌های اهل توئیتر را به خود جلب کند. گاهی هنگام پختن املتی، ناگهان این بیت از میرزا جعفر غیرت اصفهانی مرا در خود می‌پیچد که «غمگین ز گردش فلک، پرده در نیم/ جور بُتان پرده‌نشین می‌کُشد مرا». یا حتی مثلا این سروده از لاکردار غیاث استرآبادی:

«شرمسارم ز رفیق شب هجران تا کی/ او گریبان مرا دوزد و من پاره کنم». یا حتی موجودی به نام غنی لاهیجی که می‌گوید: «دلم خود را بلاگردان آن خونخوار می‌خواهد/ که از هر گوشه چشمش بلا زنهار می‌خواهد». همچنین راهب اصفهانی که اگر روزی می‌خواستم شهید بشوم حتما می‌گفتم شعرش را روی سنگ‌قبرم حجاری کنند: «صدلاله شکفت از گل ما/ داغ تو نرفت از دل ما». یا مظهر استرآبادی که می‌گوید «برای کشتن من خود کشیده دلبر تیغ/ هزار شکر که قتل ما به غیر وانگذاشت». و نیز بیتی از مفرد قمی ‌که واقعا تصویرسازی‌اش محشر کبری است: «‌بس که کردم گریه، خونِ دیده تا ابرو رسید/ آب این سرچشمه طغیان کرده بر پل می‌خورد». بله، بر پل می‌خورد.

کدخبر: ۲۸۲۳۴۸
تاریخ خبر:
ارسال نظر