ویروسِ میسوفونیا جلوی دکه روزنامهفروشی!
روزنامه هفت صبح، اشکان عقیلیپور | آقا اگر فکر کردید که این روزها فقط اتفاقات بد میافته و فقط خبرهای بد بهم میرسه و حال و روز بدی دارم، سخت در اشتباهید. چرا که بعضا پیشرفتهای علمی هم دارم و از این موضوع غافل نیستم. مثلا بهتازگی متوجه شدم که یک اختلال روانی وجود دارد بهنام «میسوفونیا». این اختلال با این اسم قشنگش، حساسیت بیش از حد به صداهایی است که بعضا در دور و بر ما وجود دارد. مثل صدای تلویزیون یا موبایل. یا خرچخرچ میوه خوردن دیگران… یا باز و بسته شدن در… یا صدای خنده…
در ادامه مطالعات روانشناسیام متوجه شدم که از قضا بنده هم به همین جناب «میسوفونیا» مبتلا هستم. با این تفاوت که این اختلال من همیشگی نیست. بلکه فقط در یک مورد دچار این اختلال هستم. آن یک مورد هم، یکی از دوستان است.اصلا این دوست عزیزم رو که میبینم، میسوفونیام میزنه بیرون. یعنی لب از لب که باز میکنه، یک حالی بین تشنج و گزیدگی توسط زنبور و حمله عصبی بهم دست میده.
اولین مشکلم با ایشون اینه که زیادی شمرده حرف میزنه. آقا یعنی جان به لب میرسونه تا یک جمله را به انتها برسونه و هر دفعه که در دامش میافتم، یکی دو ساعتی زندگی من به تاخیر میافته. مشکل بعدیام اینه که عین مجسمه میایسته و صاف تو چشمات نگاه میکنه و یه دونه پلک هم نمیزنه. هیچ جای بدن و صورتش هم تکان نمیخوره غیر از لبهاش… عین آدمآهنی.
امروز صبح که جلوی دکه روزنامهفروشی، تیترها رو درو میکردم، یهو یه چیزی مثل سنگ لحد بر شانهام کوبیده شد: «چطو..ری..؟…»
یعنی در جا میسوفونیا، سرتاپای وجودم را درنوردید و ناخودآگاه گفتم ایوای…- «خوبی؟… قربانت. من دیگه داشتم میرفتم. خوشحال شدم دیدمت.»/ «قربا..نت… دلار چند شده… ام…روز؟…»/ «نزدیک ۳۰ تومن… آقا خوشحال شدم دیدمت.»/ «ای…وای… میدونی چرا دلار این…جوری شد؟…»/ «نه… واقعا هم نمیخوام بدونم. آقا خوشحال شدم دیدمت.»/ «بذا..ر..بر..ات..بگ…م»/ «نه والا نمیخوام. اجازه بده مرخص شم.»
خب اجازه نداد که مرخص شم. دلایل فراوانی بر گرانی ارز آورد. البته در این مدت سخنرانی هم بنده چند سالی پیرتر شدم. بعد از توضیحاتش با اون سرعت لاکپشتیاش، که بر من چند قرن گذشت، بالاخره جان کند و مطلب را به این نتیجه رساند که: «بنا…بر…این…صد…در…صد…، قیمت دلار… میاد پایین…»
در همین لحظه، صدای دیلینگدیلینگ موبایلم دراومد که یعنی خبر جدیدی برایم ارسال شده: «دلار از مرز ۳۰ هزارتومان عبور کرد…»
جوانی کردم و این موضوع را به این ویروسِ میسوفونیا گفتم: «ایبابا… انگار حرفات برعکس شد… رد کرد ۳۰ تومن رو که…»
یه نفس عمیقی کشید و با سرعتی کمتر از همیشه نالید که:«اِ؟… عجیبه… پس شاید… باید… اینجوری… به موضوع… نگاه کنیم…»
قبل از اینکه اونجوری به موضوع نگاه کنه، قیمت خودرو و طلا هم رشد قابل ملاحظهای در بازار کرد… این دوست ما که تکلیفش روشنه…
سرعت جهش قیمتها از حرف زدن هر کسی که شما فکر کنی هم سریعتره… یعنی اصلا در حقیقت خیلی با سرعت حرف زدنها کاری نداره و کار خودشو میکنه.این وسط فقط من موندم و این میسوفونیای لعنتی که تازه کشفش کردم که نمیدونم برم روانپزشک و زیر نظر ایشون درمان شم یا گزینه دوم را انتخاب کنم و موارد بهوجودآورنده این مرض را حذف فیزیکی کنم…