کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۴۹۰۵۸۶
تاریخ خبر:

تک‌نگاری| خواجه‌‌باشی‌‌ها و شاعر شوفرِ ‌‌شب‌‌‌نَورد

روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار| یک: این چه ترانه انقلابی بود که وقتی می‌‌شنیدمش دلم اندازه تمام آغل‌‌های جهان می‌‌گرفت؛ «برادر غرق خونه، برادر کاکلش آتشفشونه.» ما مردمان مغموم این خاک، این ترانه شجریان را از زمان انقلاب تا حالا میلیون‌‌ها بار شنیده‌‌ایم بی‌‌آنکه بدانیم شاعرش کدام بخت‌‌برگشته است و در کدام بیغوله خفته است.

بعدها که به جست‌وجویش رفتم شنیدم که اصلان، تنها شاعر شوفر جهان است که 20 سال بلکه بیشتر را در جاده‌‌ها رانده و سه سال از جوانی‌‌اش را در زندان اوین قبل از انقلاب حبس کشیده است. دستگیری‌‌اش هم مثل زندگی و شاعری و مرگش، برخاسته از دوگانه تراژدی - کمدی بود.

شاعر شوفر بدطالعی که یک روز کامیونش را پارک می‌‌کند که به تمرین تئاتر رفقایش با نمایشنامه‌‌ای از ماکسیم گورکی برود که همانجا با یورش ساواک مواجه می‌‌شوند و به غرورش برمی‌‌خورد که دوستانش را بفروشد یا در حبس تنها بگذارد و تا آخر ایستگاه می‌‌رود بی‌‌آنکه صندلی‌‌ها را پاره کند. تنها جرم شاعر شوفر یا شوفر شاعر، این بود که در زمان نامناسبی به دیدن رفقایش رفته بود.

شوفرِ یاغی‌‌‌ای که دانستگی‌‌هایش را بیش از آنکه مدیون کتاب‌‌های جلدسفید روسی باشد، از شوفری در جاده‌‌ها آموخته بود که از نظر خودش بهترین مدل مردمشناسی بود و کیف می‌‌کرد از اینکه او طی 20 سال دنده عوض کردن در جاده‌‌ها، جامعه‌‌اش و مردمش را شناخته بود.

«شب است و چهره میهن سیاهه/ نشستن در سیاهی‌‌ها گناهه.» چه می‌‌دانستم شاعر بدطالع این سرود، در یک تنهایی عظیم و انزوای غریبی، پاییز چهار سال پیش در بیغوله‌‌ای در ملارد از دست رفته است بی‌‌آنکه خبردار باشد که شعرش از خالق شعرش بسیار معروف‌تر است. شعر «شب‌‌نورد» اصلان را محمدرضا لطفی وقتی کشف کرد که خانه‌‌اش در شب‌‌های خونین 1357 در محله امیرآباد و در کنار بیمارستان هزار تختخوابی لبریز از آژیر آمبولانس‌‌هایی بود که زخمی‌‌ها را از کف خیابان‌‌ها به اورژانس می‌‌آوردند.

در یکی از همان شب‌‌ها لطفی در حالی که با لباس خونین و احوالی پریشان و گریان به خانه برمی‌‌گشت، شعر شوفر شاعر را به دست گرفت و در حالی که سه‌‌تارش را همچون معشوقی گریزان در آغوش گرفته بود، از گلو فریاد زد؛ «برایم خنجر و خلعت بیاور که خون می‌‌بارد از دل‌‌های سوزان. برادر غرق خونه. برادر کاکلش آتشفشونه.»

آن شب‌‌ها وقتی شجریان سرود اصلان را در زیرزمین خانه لطفی خواند، چه کسی ‌‌می‌‌دانست که این ترانه میلیون‌‌ها بار به مهمانی خانه‌‌های مردم خواهد رفت و شاعرش اصلان به ‌‌گمنام‌‌ترین شاعر شوفر جهان تبدیل خواهد شد و بی‌‌آنکه از شعرش خیری ببیند، در روزگاری دورتر و در اوج تنگدستی و غم‌‌پروری، در بیغوله‌‌ای در ملارد از جهان شما خواهد گریخت. شعری که وقتی می‌‌شنیدم دلم اندازه تمام آغل‌‌های جهان می‌‌گرفت و فرو می‌‌ریخت.

دو: اگر اصلان، پهلوان جاده‌‌ها بود «قربان پهلوان» هم یَل مغموم شیروان بود. چه می‌‌دانستم که او را در سال 40، پیرشهیدی‌‌های شیروان، شبانه دفن کرده‌‌اند. پهلوان کُردهای تبعیدی به خراسان را مثل همه مهاجرین و تبعیدیان جهان دوست می‌‌داشتم. آن یاغی زیبا را که پیچ امین‌‌الدوله دوست می‌‌داشت از گردنش بیاویزد. من چه می‌‌دانستم که او وقتی در خانه‌‌باغ یکی از انگورستان‌‌های روستای پیرشهید، چشم از جهان بسته، هم‌‌روستاییانش مخفیانه و شبانه دفنش کرده‌‌اند اما کدخدا غلامحسین‌‌خان خبر را محض خودشیرینی به سرگرد نواب صفوی رسانده است. چه می‌‌دانستم که سرگرد با گروهانش به روستای پیرشهید ریخته‌‌ و تاخت و تاز کرده‌‌اند.

چه می‌‌دانستم گور قربان را شکافته و جنازه پهلوان را از خاک بیرون کشیده و نعش ساکت و مغرور و سردش را گذاشته جلویش و گلوله‌‌بارانش کرده است. چه می‌‌دانستم که بعدش صورتجلسه‌‌ محلی هم تنظیم و به مقامات بالادست نظامی فرستاده که من سرگرد نواب صفوی در جنگی تن به تن، پهلوان یاغی را به قتل رسانده‌‌ام و برای خود تقاضای درجه سرهنگی کرده است. چه می‌‌دانستم که همان شب، شیرمحمد برادرزاده قربان پهلوان، کدخدای خیانتکار را در منزلش با تبر تکه‌‌تکه کرده است.

سه: من چه می‌‌دانستم که این خاک در تمام عمرش با خون پهلوانان و شاعران آبیاری شده است و نوزادانش همیشه از مرکورکوروم ترسیده‌‌اند. من چه می‌‌دانستم خیابان‌‌ها برای چه قرمز شده‌‌اند و انگورها برای چه ارغوانی. من مثل طفلی‌‌ام که شوفری نمی‌‌دانم و کاکلم هرگز آتشفشون نبوده است. حالا در روزگار کهنسالی آرزو دارم به ساقه نازک «پیچ امین‌‌الدوله» تبدیل شوم و از گردن تمام اصلان‌‌ها و قربان‌‌های تازه دنیا بیاویزم. چون من هم مثل پیچ امین‌‌الدوله، از راسته گیاهان «خواجه‌باشی‌‌ سانان»ام. خواجه‌‌باشی کوچکی که اگر برایش خلعت هم می‌‌آورید خنجر نیاورید که از تمام مرکورکوروم‌‌ها می‌‌ترسد.

کدخبر: ۴۹۰۵۸۶
تاریخ خبر:
ارسال نظر