کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۵۵۷۵۷۳
تاریخ خبر:

نیم‌ قرن فوکوس روی ایران

نیم‌ قرن فوکوس روی ایران

گفت‌و‌گو با مریم زندی، عکاس مشهور پرتره و مستند که ناگفته‌های فراوانی دارد + عکس‌های تاریخی او

هفت صبح| عکس دختر جوان انقلابی با مشت گره‌کرده، شات معروف از زن اسلحه به دست، تصاویر مشهور از مهم‌ترین هنرمندان ایران همگی محصول قاب‌بندی‌های عکاس ماجراجوی ایرانی، مریم زندی است.

در جوانی دوربینی که از برادر خود، نادر ابراهیمی، هدیه می‌گیرد او را به مسیر عکاسی از طبیعت و قوم‌نگاری می‌کشاند. در آستانه انقلاب روحیه سرکش این عکاس، او را به سمت خیابان می‌برد. هیجانی که آن روزها در خود و در مردم می‌دید مریم  طغیان‌گر جوان را سال‌ها بعد تبدیل می‌کند به یکی از مهم‌ترین راویان تاریخ انقلاب 1357. او آرشیو بزرگی از عکس‌های انقلاب خود را سال 1392 در کتاب «حکومت 58» منتشر می‌کند و  برای اولین بار چهره‌ای از انقلاب نشان داده می‌شود که تا آن روز کمتر دیده شده بود.

پروژه مفصل بعدی‌اش عکاسی‌ از چهره‌های برجسته سینما، ادبیات و موسیقی است که روزها و ماه‌های اول راضی کردنشان مواجهات جالبی برای او رقم می‌زند.

در این مصاحبه او حرف‌های تازه‌ای دارد و خاطرات شنیدنی از این 50 سال عکاسی تعریف می‌کند که تا امروز کمتر شنیده شده. خاطراتی از قلاب‌‌ها، درخت‌ها و سکوهایی که از آن بالا رفته. خاطراتی از زندگی با برادر ناتنی نزدیکش و حلقه‌های ادبی سرشناسی که در خانه آنها رفت و آمد داشته و از همه مرموزتر نامه‌های او و نادر ابراهیمی به همدیگر که قصد دارد به زودی تعداد زیادی از آنها را چاپ کند.

 

مریم زندی

 

مریم زندی این روزها نمایشگاهی با عنوان «این آشغال نیست» در گالری دنا به نمایش گذاشته که با همه پروژه‌های قدیمی‌اش متفاوت است. زاویه دید جدیدی دارد و روی موضوع جدیدی فوکوس کرده است.

  

شما  32 ساله بودید که انقلاب رخ می‌دهد. چندین ماه قبل از آن دوربین را دستتان می‌گیرید و شروع به ثبت وقایع خیابان می‌کنید. اولین مواجهه‌‌تان با یک تجمع اعتراضی چطور بود؟

 

یک بار که دوربینم همراهم نبود در خیابانی به اسم آریامهر (فاطمی کنونی) دیدم عده کمی می‌گویند مرگ بر شاه و پشت ماشین‌ها قایم می‌شدند. دفعه دیگر دوربینم همراهم بود و باز عده کمی را دیدم که شعار می‌دادند و فرار می‌کردند. این بار اولین عکسم از این واقعه را گرفتم. این عکس اول کتاب انقلاب 57 هم منتشر شده که جوانی را نشان می‌دهد که روی دوش کسی رفته و در حال صحبت کردن است.

 

 

 

تجمعی بوده که در همان دهه پنجاه شما را به حیرت انداخته باشد؟

 

تقریبا تمام تجمع‌ها حیرت‌انگیز بود. شما الان خیلی به دیدن تجمع و حداقل عکس‌هایش عادت کردید اما نسل من تظاهرات و تجمع ندیده بود.

 

اکشن‌ترین قصه‌ای که در این چند سال عکاسی داشتید مربوط به چه زمانی بوده؟

 

اکشن‌ترین قصه راهپیمایی یک گروه مسلح کمونیستی در دفاع از جمهوری اسلامی بود که 23 اردیبهشت 58 در خیابان تخت جمشید آن زمان و طالقانی کنونی اتفاق افتاد. خیلی شلوغ شد و راهپیمایی مخالفت‌آمیزی هم نبود. جلوی جمعیت سه مینی‌بوس قرار داشت که بلندگو به آنها وصل بود. من با یکی از اقوام مذهبی به این تظاهرات آمدیم. خودم را رساندم به یکی از مینی‌بوس‌ها که روی آنها دو پسر جوان فیلمبرداری می‌کردند و یک دختر جوان که به نظرم عکس می‌گرفت. به هرحال من روی مینی‌بوس رفتم.

 

 

همین‌طور که مینی‌بوس حرکت می‌کرد شما روی سقف آن سوار شدید؟

 

بله. من روی سقف مینی‌بوس بودم. تا چشم‌ کار می‌کرد در خیابان تخت جمشید سابق جمعیت بود و مینی بوس‌ها آهسته می‌رفتند. ما 4 نفر بالای مینی‌بوس بودیم و عکس می‌گرفتیم. دو دوربین همراه خودم داشتم، خواستم نگاتیو را عوض کنم که یکباره دیدم جلوی مینی‌بوس یک عده ریختند بیرون. من اصلا فرصت نکردم فیلم سیاه و سفید در دوربینم بیندازم. با همان دوربینم که داخلش اسلاید بود شروع کردم به عکس گرفتن. آنها که دیدند داریم روی مینی‌بوس‌ها عکس و فیلم می‌گیریم شروع کردند به زدن مینی‌بوس‌ها و مینی‌بوس‌ها هم پا گذاشتند روی گاز و به سرعت راه افتادند که شیشه‌هایشان را نشکنند. روی سقف هم باربند و هیچ‌چیز نبود که ما خودمان را نگه داریم. فقط دو سه تا سیم نازک بلندگو بود. در نهایت به ناچار خودمان را طوری نگه داشتیم و مینی‌بوس‌ها هم به سرعت خیابان را پیچیدند به سمت میدان فردوسی.آن آدم‌ها هم با چوب و چماق  پشت‌ مینی‌بوس با دوچرخه و موتور حرکت می‌کردند. بعد که مینی‌بوس‌ سرعت گرفت و یک مقدار از اینها دور شد راننده ایستاد و گفت بپرید پایین. پسرها پریدند ولی من و آن دختر آن بالا ماندیم و نتوانستیم بپریم. دوباره مینی‌بوس راه افتاد.

 

ماجرا هالیوودی شد.

 

برنامه‌های هالیوودی باز هم داشتم. من و آن دختر آن بالا ماندیم و نتوانستیم پایین بپریم. نزدیک میدان فردوسی که رسیدیم ماشین‌های پلیس میدان را بسته بودند و در نتیجه مینی‌بوس‌ها مجبور شدند بایستند. وقتی ایستادند موتورها و دوچرخه‌ها به ما رسیدند و ما را پایین کشیدند. گفتند چرا عکس می‌گیری؟ من هم کارت تلویزیون را نشان دادم و من را رها کردند.

 

 

یکسری از خاطراتتان را می‌خواندم احساس می‌کردم آنقدر همه‌جا پریدید و عکس گرفتید انگار سنسورهای خطر نداشتید.

 

قبل از انقلاب در جاهایی که ممکن بود درگیری شود و سربازها تیراندازی کنند حس خطر وجود داشت اما من انقدر ذوق عکاسی داشتم که زیاد به خطر آن فکر نمی‌کردم. کوهنوردی هم که می‌کردم عادت داشتم از لب پرتگاه راه بروم. بعدا که می‌آمدم خانه می‌گفتم چقدر کار خطرناکی کردم. حتی زمانی که اعلام حکومت‌نظامی کردند من دوربینم را برداشتم و از پشت دیوارها آمدم که خودم را به جمعیت برسانم.

 

زمان انقلاب و شروع همه این عکاسی‌های خیابانی متاهل بودید. در یکی از خاطراتتان به عکاسی با فرزندتان اشاره دارید که بچه را بغل کسی می‌دهید و خودتان از چیزی بالا می‌روید که عکس بگیرید.

 

زمان انقلاب من ازدواج کرده بودم و بچه کوچک داشتم ولی فقط یک بار با بچه عکاسی رفتم. بعضی‌ جاها می‌شنوم که می‌گویند «فلانی همیشه بچه‌اش را بغل می‌کرد می‌رفت عکس می‌گرفت.» کلا یک روز بچه را بغل کردم و بردم، بعد هم فکر کردم چه کار خطرناکی بوده. این بزرگنمایی‌ها همینطور درست می‌شود. بارها تکذیب کردم و گفتم نه اینطور نبوده که هر روز با بچه بروم عکاسی. از بس مجبور شدم این را تکذیب کنم دیگر رها کردم. {خنده}

مروارید را معمولا پیش مادرم می‌گذاشتم. مادرم دائم برای اینکه مبادا بیرون رفته باشم تلفن می‌کرد و می‌گفت نرو خطرناک است. فقط همان دفعه برای اینکه مادرم نفهمد که می‌روم عکس بگیرم، بچه را برداشتم و بردم. آن زمان شوهرم سرباز و در پادگان آماده‌باش بود.

 

 

 

شما خواهر نادر ابراهیمی، نویسنده و شاعر هستید. بعد از قبولی دانشگاه، از گرگان به تهران آمدید و با برادرتان زندگی می‌کردید. در خانه‌ای که با نادر زندگی می‌کردید، چه جمع‌های دوستانه و حلقه‌هایی بود؟

 

بیشتر حلقه‌های ادبی و دور و اطراف نادر بودند که من با آنها آشنا می‌شدم. آن جمع‌ها خیلی مورد علاقه‌ام بود و دوستش داشتم اما نسبت به آنها خیلی کوچکتر و بیشتر شنونده بودم. دوست داشتم نگاه کنم و ببینم چه می‌گویند، چه شعری می‌خوانند یا درباره مسائل ادبی و هنری چه بحث و دعوایی دارند.

 

چه چهره‌هایی می‌آمدند؟

 

دوستان نزدیکش احمدرضا احمدی و محمدعلی سپانلو بودند. در مهمانی‌ها کامران شیردل و فریدون معزی‌مقدم و پیام نوری‌اعلا بود، پرتوی نوری‌اعلا و یدالله رویایی بود. افراد دیگری هم گاه به گاه می‌آمدند.

 

 

موضع سیاسی‌تان با برادرتان خیلی متفاوت بود؟

 

بله. اوایل او ملی‌گرا بود بعد مدت کمی تمایلات چپگرایانه پیدا کرد و بعد انقلابی و سپس طرفدار حکومت شد و می‌گفت شما بورژوا هستید.

 

چون درباره‌اش صحبت کردید می‌پرسم وگرنه خیلی مسئله شخصی است. قبلا به این اشاره کرده بودید که از یک جایی به بعد تنشی بین شما و نادر شکل می‌گیرد و ارتباط‌تان قطع می‌شود. این ماجرا مربوط به مسائل شخصی بود یا مواضع سیاسی؟

 

فکر می‌کنم همه‌چیز با هم بود. شاید بهانه‌اش مسائل شخصی بود اما اختلاف‌های سیاسی هم وجود داشت.  تا حدی که بتوان اشاره کرد درباره‌اش پیش از این صحبت کرده‌ام. یک کتاب آماده چاپ دارم که شامل نامه‌هایی می‌شود که ما به هم نوشتیم. نمی‌دانم چقدر ممکن است به این مسئله جواب بدهد.

 

آن نامه‌ها را شما در 10 سالگی می نوشتید.

 

بله من حدود 10ساله و نادر 21-22 ساله بود که نامه نگاری را شروع کردیم. تا 18 سالگی که در گرگان زندگی می‌کردم نامه‌نگاری‌مان ادامه داشت. حتی بعد که همخانه شده بودیم وقتی می‌خواستیم درباره مسائل جدی حرف بزنیم هم از طریق نامه با هم صحبت می‌کردیم. آن زمان شروع به صحبت درباره موضوعات مختلف، از هنر و سیاست و خانواده و... می‌کردیم و به جایی رسید که نامه‌هایمان سه، چهار صفحه می‌شد. مثلا می‌گفت به تازگی چه فیلمی دیدی و نظرت را برایم بگو. خیلی دوست داشتم با هم سینما برویم. زمانی که من تهران می‌آمدم همیشه من را سینما می‌برد.

 

 

مثلا چه فیلم‌هایی می‌دیدید؟

 

یادم است یک فیلم ژاپنی اگر اشتباه نکنم به اسم «سایونارا» با هم دیدیم. زمانی که داشتیم می‌رفتیم گفت برویم این فیلم را ببینیم یا نه؟ من کوچک بودم و گفتم نه برویم آن یکی فیلم را ببینیم چون من داستان این فیلم را می‌دانم. گفت داستان فیلم یک چیز است و دیدن خود فیلم یک چیز دیگر پس برویم فیلم ژاپنی را ببینیم. زیبا بود و تصویربرداری قشنگی داشت. بعد که آمدیم بیرون، گفت این تصویرها را هم دیده بودی؟ یا فقط قصه را خوانده بودی؟ سینما فقط قصه نیست و تصویر بخش مهمتری است و به خاطر همین باید این را هم می‌دیدی. خیلی فیلم‌ها با هم می‌دیدیم اما به خاطر این مکالمه، این یک مورد خوب یادم مانده.

 

پس زیاد کتاب می‌خواندید؟

 

بله برای اینکه نادر برایم مرتب کتاب می‌فرستاد. یادم است کارتن کارتن کتاب‌هایی که قبلا خوانده بود یا برایم می‌خرید به من می‌داد. مثلا آن زمان انتشارات فرانکلین یکسری کتاب ادبیات جهان برای کودکان و نوجوانان منتشر می‌کرد که نادر اغلب آنها را برای من می‌خرید و می‌فرستاد. الان هم خیلی‌هایشان را دارم. یادم است که سری کتاب‌های جک لندن را دوست داشتم و می‌خواندم. پانزده سالم بود که کتاب مائده‌های زمینی را خواندم که فکر می‌کنم تأثیر خیلی مهمی روی من گذاشت و هنوز حتی در آخرین مسترکلاسم درباره‌اش صحبت کردم. کلاس نهم درباره‌اش کنفرانس دادم و خیلی از جمله‌هایش را هنوز حفظ هستم. سطح کتاب‌هایی که نادر برایم می‌آورد یک مقدار بیشتر از سنم بود ولی می‌خواندم.

 

 

احتمال داشت اگر عکاس نمی‌شدید به نوشتن رو می‌آوردید؟

 

ممکن بود. نادر نوشتن من را خیلی دوست داشت و تشویقم می‌کرد. در یکی از این نامه‌ها که امیدوار هستم چاپ شود، برای نادر چیزهایی نوشته بودم. او گفت نامه‌ات که رسید خیلی خوب بود، ما یک شاعر بزرگ داریم به اسم فروغ فرخزاد، شاید قرار است نویسنده بزرگی هم به اسم مریم زندی داشته باشیم.

 

با فرخزاد مواجهه‌ای داشتید؟

 

نه اصلا ندیده بودمش. فقط یادم است زمانی که با نادر همخانه بودم یک روز احمدرضا احمدی زنگ زد و گفت فروغ مرد و من یادم است که نادر زد زیر گریه.

 

با کدام کتاب آقای ابراهیمی ارتباط بیشتری برقرار کردید؟

 

با هلیا در «بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم». قرار بود نادر این کتاب را به من تقدیم کند. روی اولین چاپ آن که طرح آقای زنده‌رودی است برایم نوشت که این کتاب روحا به تو تعلق دارد. من به تو کتاب دیگری تقدیم خواهم کرد که روح من در آن جاری است، اما نکرد.

 

هاله‌ای از زندگی، نوجوانی یا جوانی خودتان را در هیچ کدام از کاراکترهای کتاب می‌دیدید؟

 

ممکن است در کتاب فضاهایی وجود داشته باشد که کودکی و نوجوانی‌مان را در آن گذرانده باشیم. شاید در حرف‌زدن‌هایمان تفاوت‌هایی بود اما ما به هم خیلی نزدیک بودیم. البته من از او خیلی کوچکتر و بیشتر شنونده بودم ولی او من را قبول داشت. بعدا که با هم در تهران زندگی می‌کردیم و پایه‌ سازمان همگام با کودکان را با هم گذاشتیم.

 

یک توضیحی قبلا داده بودید که در سریال آتش بدون دود خودتان و برخی از آشنایان حضور داشتید.

 

بله. من در 9 اپیزود اول که داستان سولماز و گالان است نقش سولماز را داشتم و بعد بقیه آشناها هم نقش بچه‌ها و نوه‌های ما را ایفا می‌کردند. این سریال 32 قسمتی بود و خواهر کوچکم در اپیزودهای بعد نقش ساچلی را بازی می‌کرد. باغداگل خواهرزاده‌ام بود که در اپیزودهای بعد بازی می‌کرد. از دوستان هم چند نفری بودند.

 

 

خودتان فعالیت سیاسی داشتید؟ بالاخره حقوق سیاسی خوانده بودید.

 

تلویزیون ایامی مرکزی برای یارگیری و فعالیت گروه‌های سیاسی بود. از طرفی من کوهنورد بودم و تقریبا همه‌ بچه‌های کوه و سازمان کوهنوردی سیاسی بودند. یکی، دو نفرشان هم اعدام شدند. کارگرهای سندیکای فلزکار مکانیک و جلیل انفرادی و اسکندر صادقی و... که از افراد واقعه سیاهکل بودند به گروه کوهنوردیمان پیوستند اما من هیچ‌وقت به هیچ‌طرفی جذب نشدم. با همه‌شان بودم و می‌شنیدم و حرف می‌زدیم. با همسرم هم در سازمان کوهنوردی آشنا شدیم و ازدواج کردیم.

 

 

ماجرای اولین کتابی که چاپ کردید چه بود؟

 

ترکمن صحرا اولین کتابم است که سال 62 در 3هزار نسخه چاپ کردم و همه را دور انداختم چون آن زمان چاپش بد بود و تبلیغی هم برایش نکرده بودم.

 

 

برای کتاب «چهره‌ها» که از افراد مشهور در حوزه ادبیات، سینما، موسیقی و ... عکاسی کرده‌اید سوژه‌هایتان را چطور انتخاب می‌کردید؟ سخت‌ترین آدمی که قانع شد به عکاسی چه کسی بود؟

 

خلق مجموعه چهره‌ها نزدیک 35-36 سال طول کشید. من از سال 59 شروع کردم وقفه‌ای در آن افتاد و دوباره در سال 68 شروع کردم و سال 96 آخرین چهره‌ها را منتشر کردم. فکر کنم طولانی‌ترین پروژه‌ای است که یک عکاس روی آن کار کرده. وقتی شروع کردم نادر من را به بعضی‌ها معرفی کرد. بعد از آنها کمک می‌گرفتم و دیگران را پیدا می‌کردم. لیستی از افرادی که کار کردند و تأثیرگذار بودند و مشهور شدند داشتم. این مسئله هم بعدها که کتاب درآمد مشکل ایجاد کرد که چرا فلانی نیست یا چرا فلانی هست. ولی من به این حرف‌ها اهمیت نمی‌دادم.

 

چه کسی خیلی سخت قانع به عکاسی شد؟

 

چند نفری بودند که به دلایل مختلف اصلا نشد ازشان عکس بگیرم. آن زمان فضای جامعه خیلی بد بود و همه به هم شک داشتند و در حال حذف همدیگر بودند. مثلا من با آقای مرتضی راوندی، مورخ، بارها تماس گرفتم ولی دائم نگران بودند که شما از طرف کجا هستید و تا اینکه فوت کردند و نتوانستم از ایشان عکس بگیرم.

 

از سینمایی‌ها چطور؟

 

مثلا آقای مسعود کیمیایی گفت من عکس نمی‌گیرم که بعدا با انتشار کتاب شنیدم که گفته بودند با نادر مشکلاتی داشتم یا چنین چیزهایی. در ادبیات بیشتر از سینما مقاومت وجود داشت به خصوص چون شروع کارم بود و من را خیلی نمی‌شناختند. مثلا درمورد عکاسی از آقای فصیح از طریق آقای کریم امامی معرفی شدم و بالاخره ایشان را راضی کردند. سال‌های 70-71 بود که آقای امامی از آقای فصیح وقت گرفتند و من رفتم اما در جلسه اول نتوانستم از ایشان عکس بگیرم. روحیه و شخصیت خاصی داشتند. دفعه اول عکس خوبی از ایشان درنیامد چون اولا خانه‌شان نور خیلی بدی داشت و تمام گیاه‌ها جلوی پنجره را گرفته بود. دوربین من هم آنالوگ بود. داشتم دو، سه عکس در حد امتحان کردن می‌‌گرفتم که گفتند بس است دیگر. گفتم آقای فصیح من هنوز عکس نگرفتم. گفتند همین که گرفتید بس است. من هم وسایلم را برداشتم و آمدم. گفتند حالا ناراحت نشوید. تشریف داشته باشید و خودتان را معرفی کنید. گفتم من عکاس هستم، دو تا بچه هم دارم و بیرون آمدم. ولی بعد از مدت‌ها با آقای امامی تماس گرفته بودند و گفتند ایشان اگر می‌خواهند بیایند عکس بگیرم. من رفتم و عکس گرفتم و ایشان گفتند عکس‌های من را به هیچ‌جا ندهید و در هیچ مطبوعاتی چاپ نشود و فقط همان یکی در کتاب چاپ شود. من هم تا ایشان زنده بودند به هیچ‌جا ندادم.

 

یک ویدئو هم دارید از صحنه‌ای که از آقای کیارستمی عکس گرفته‌اید.

 

سال 1373 برای کتاب چهره‌ها من خانه‌ ایشان رفتم و عکس گرفتم. دفعه بعد مربوط به سال 1374 است که برای کتاب چهره‌های سینمایی به آتلیه‌ام آمدند. دفعه آخر هم برای فیلم 70 ساله شدن ایشان که آقای ابراهیم حقیقی آن را می‌ساخت به آتلیه‌ام آمدند.

 

معاشرت، مصاحبه یا عکاسی از چهره‌های خیلی مشهور خیلی سخت است. چطور می‌توانستید به چنین چهره‌هایی بگویید، حالا اینطوری بایستید، حالا این سمت را نگاه کنید و خلاصه عکس بگیرید؟

 

به تدریج بیشتر یاد گرفتم و اعتماد به نفسم بیشتر شد. اوایل سخت‌تر بود. مثلا برای عکاسی از شاملو با غلامحسین ساعدی منزلش رفتیم و اینها نشستند به موسیقی کلاسیک گوش دادن. انگار نه انگار که من آنجا هستم. من جرئت نکردم بگویم می‌خواهم بروم. صبر کردم موسیقی گوش دادن آنها تمام شود تا بتوانم بالاخره عکسم را بگیرم.

 

در پرتره‌ها کسی بوده که دلتان می‌خواسته باشد اما نشد؟

بله. یکی از آنها حسن هنرمندی مترجم اثر آندره‌ژید بود اما اول که ایران نبودند و بعد هم خودکشی کردند.

 

از روحانی‌ها در زمان انقلاب چطور می‌توانستید عکس بگیرید. سخت نبود؟

 

نه. خیلی روشنفکر بودند و عکس هم می‌گرفتند. از اولین جلسه مصاحبه مطبوعاتی‌ آقای خمینی در ایران عکس گرفتم. از آقای طالقانی در منزل مصدق عکس گرفتم. از یکی، دو نفر در دفتر مجله تماشا عکس گرفتم و هیچ‌کدام مشکلی نداشتند.

 

 

آن زمان که می‌خواستید کتاب انقلاب را چاپ کنید به شما می‌گویند باید 30 عکس که بیشتر آن تصویر خانه مصدق بوده حذف کنید. ماجرای این چه بود؟

 

ما کتاب انقلاب را سال 88 به وزارت ارشاد دادیم. فکر می‌کردیم چون عکس‌های انقلاب است از آن استقبال می‌شود. اجازه ندادند و گفتند تقریبا 30 عکس باید حذف شود. بیشتر آنها هم عکس‌های روز 14 اسفند 57 بود، روزی که مردم به صورت خودجوش به آرامگاه مصدق رفته بودند. دو دفعه از تجمع آرامگاه مصدق عکاسی کردم. اسفند 57 بود که مردم خودجوش رفته بودند، خیلی هم شلوغ بود و من عکاسی کردم. اسفند 58 حکومت انقلابی دعوت کرد که برویم آرامگاه مصدق. آقای بنی‌صدر آمد و سخنرانی کرد. تعدادی عکس گرفتم اما در لحظه ورود هلی کوپتر آقای بنی صدر متوجه نشدم که نگاتیوم در دوربین نمی چرخد و به خیال خودم عکس‌های خوبی هم گرفتم. اما دیدم اصلا عکسی نگرفته و متوجه شدم به دلیل عجله نگاتیو درست جا نیفتاده. این اصلا بخشی از کابوس‌های من است که دوربینم خراب شده که نمی‌توانم عکس بگیرم، نگاتیو نمی‌چرخد، دوربینم را گم کردم یا شاترم نمی‌زند.

به هرحال بعد از انتشار کتاب و استقبال عجیبی که از آن شد تازه به این موضوع پی بردم که در کتاب من تصاویری دیده می‌شود که مردم از انقلاب ندیدند. من فکر نمی‌کردم چنین استقبالی شود. چاپ اول کتاب سه ماهه تمام شد.

هنوز هم خوب فروش می‌رود. اما کتاب انقلاب زبانی جهانی داشت. در کتاب «چهره‌ها» مردم شخصیت‌ها را عمدتا می‌شناسند اما مخاطبان خارجی شاید نسبت به دو، سه نفر از آنها سمپاتی داشته باشند و بس. اما کتاب انقلاب کاری کرد که مثلا از استرالیا یک دانشجو زنگ می‌زد و می‌گفت تز دانشکده‌ام کتاب شماست یا از موزه‌های دنیا سراغ من ‌آمدند.

 

 

شما در یکسری عنوان‌ها اولین بوده‌اید؛ اولین زنی که به علم‌کوه صعود کرده یا اولین زنی که رئیس انجمن عکاسان شده...

 

و البته اولین زن عکاس فیلم هم بودم.

 

احتمالا در موقعیت‌های زیادی قرار می‌گرفتید که همه مرد بودند و فقط شما زن بودید. محیط کار و خیابان به عنوان یک زن برایتان امن بود؟

 

من اصولا عکاس خیابان نبودم و انقلاب باعث شد به خیابان بیایم. آن زمان اوایل دوران عکاسی‌ام بود و چند سال بعد از آن هم کسی کار نداشت حتی همه خیلی هم کمک می‌کردند. البته باید بگویم من هم کارمند تلویزیون در بخش عکاسی بودم و از این نظر باعث می‌شد برخی جاها در امان باشم. ولی بعد مشکلات بیشتر شد. خیلی جاها به خاطر زن بودن نتوانستم عکاسی کنم یا به من اطلاع نمی‌دادند یا امکانش را فراهم نمی‌کردند که حضور داشته باشم. عامل آن می‌توانست هم مردمی باشند که شناخت درست نسبت به مسائل ندارند هم همکاران. مثلا فیلمی آقای شاپور شیلاندری از من می‌ساخت که قرار شد به خاطر آن از یک مراسم مذهبی در خمینی‌شهرعکاسی کنم. همراهمان یک عکاس و یک فیلمبردار هم حضور داشت. در خمینی شهر به ما گفتند چون مراسم خیلی شلوغ است عکاس‌ها باید از ‌آقایی کارت بگیرند که در بین جمعیت مشخص باشند. همچنین یک لباس آبی بلند باید می‌گرفتیم. رفتیم مجوز بگیریم اما هرکاری کردیم این فرد به من کارت نداد. من آن زمان رئیس انجمن عکاسان بودم. دو عکاس همراهم می‌گفتند این خانم رئیس ماست و عکاس است. ولی آن فرد مسئول می‌گفت: « لازم نیست زن‌ها عکاسی کنند.»

 

چه سالی این اتفاق افتاده؟

فکر می‌کنم شاید 9-10 سال پیش بود. بالاخره به من کارت نداد و ....من هم همان‌طور بدون لباس مشخص رفتم عکاسی کردم.

 

به جز این موارد هیچ‌وقت مورد حذف و طرد قرار گرفته‌اید؟

 

بزرگ‌ترین مورد آن مسئله انجمن عکاسان بود. تلاش بسیاری از آنها این بود که من را از انجمن بیرون بگذارند. یک بهانه‌هایی داشتند اما دقیقا مثل این بود که وجود من را نمی‌توانستند تحمل کنند.

 

این موضوع به اینکه نخواستید از آقای احمدی نژاد جایزه بگیرید ربطی داشت؟

 

اگر هم ربط داشته غیرمستقیم بوده است. اینطور بهانه کردند که این کار ممکن است به انجمن لطمه بزند. ما پروانه تأسیس انجمن را نگرفته بودیم و بالاخره بعد از 6 ماه خبر دادند با شرط حذف مریم زندی این پروانه را صادر خواهیم کرد. هیأت مدیره می‌توانست شرط را قبول نکند برای اینکه به نظر می‌رسید آقای روحانی که بیاید قرار است گشایش‌هایی ایجاد شود. اما این را بهانه کردند و باعث شد من از انجمن خارج شوم. خیلی از عکاس‌ها سعی کردند من را ندید بگیرند. با اینکه می‌دانستند من در انقلاب عکاسی کردم تا کتاب انقلاب درنیامده بود هیچ‌وقت اسم من را جزو عکاسانی که در انقلاب عکاسی کردند نمی‌آوردند.

 

 

ما وقتی دهه چهل و پنجاه شمسی را مرور می‌کنیم، شاهد حلقه‌های مردانه زیادی بین آدم‌های فرهنگی، در حوزه ادبیات و... هستیم اما هیچ خبری از حلقه‌های زنانه و خواهرانه نیست. چنین ارتباطاتی بوده؟

 

ببینید الان چقدر حلقه‌های زنانه وجود دارد؟ به نسبت حلقه‌های مردانه تعداد آن خیلی کم است. آن زمان مسلما یا خیلی کمتر بوده یا اصلا نبوده. نمی‌دانم که در زمینه‌های دیگر حلقه‌هایی وجود داشته یا نه اما در زمینه عکاسی نبود. اصلا عکاس زن که تقریبا نداشتیم. یکی، دو نفر یک فعالیت‌هایی کردند و غیب شدند. برای اینکه زن‌ها وقتی عکاسی می‌کنند زودتر دیده می‌شوند و بیشتر جلب توجه می‌کنند. بعد هم آدم‌ها به خودشان حق می‌دهند که درباره زن‌ها بیشتر فضولی کنند. فکر می‌کنند زن ضعیف‌تر است و اجازه دخالت به خود می‌دهند. الان هم آنقدرها حلقه زنانه‌ای در عکاسی نداریم. حدود 15-20 سال پیش گروهی به اسم «شید» به معنای خورشید تشکیل دادیم که ممکن است هنوز هم اعضایی داشته باشد اما من از آن بی‌خبر هستم. این گروه با 7 خانم عکاس زن شروع به کار کرد. درباره آن صحبت کردیم و اساسنامه آن را تا جایی پیش بردیم. تقریبا هم تشکیل شد اما عملا پا نگرفت.

 

در میان عکس‌هایی که برای انقلاب گرفتید موردی بود که با سوژه ارتباط برقرار کنید، با او حرف بزنید و از قصه‌اش بیشتر سردربیاورید؟ یا از شما بخواهند عکس را برایشان چاپ کنید؟

 

نه. زمان انقلاب من فقط به فکر این بودم که عکس بگیرم و وارد فضاهای دیگر و موقعیت‌های دیگر عکاسی بشوم. در مواقع دیگر و جاهای دیگر این تجربه را داشته‌ام. مثلا از گردوفروش‌های جاده چالوس که عکس می‌گرفتم از من می‌خواستند عکس را برایشان چاپ کنم. من هم عکس را برایشان می‌بردم، به من گردو می‌دادند و معامله پایاپای خوبی بود. آن زمان که از گل در آتلیه عکاسی می‌کردم با گل‌فروش‌های بازار گل ارتباط می‌گرفتم. بعد دوباره که می‌رفتم عکس‌هایشان را برایشان می‌بردم، آنها به من گل می‌دادند. اما اوایل انقلاب همه‌چیز خیلی سریع اتفاق می‌افتاد و قابل پیش‌بینی نبود. من خیلی هم اهل صحبت کردن نیستم و سعی می‌کردم سریع‌تر کارم را انجام بدهم.

 

شده تا به حال از کسی عکس گرفته باشید، سوژه آن عکس را پیدا کرده و با شما ارتباط گرفته باشد؟

 

در کتاب انقلاب عکس‌هایی است که فکر می‌کنم 3-4 نفر از آنها پیدا شدند. اولی جوانی است که در دانشگاه تهران کتاب‌ها را روی زمین چیده و می‌فروشد. او بعدها از ناشرین خیلی مهم‌ کشورمان شد.

 

اسمش را می‌شود بگویید؟

 

بعد از گذشت 25 سال از آن عکس فهمیدیم که این جوان، آقای منصور کازری هستند که انتشارات مهناز را داشتند. در یکی از عکس‌های دیگر مردی است که روزنامه را بالای سرش گرفته و چیزی روی روزنامه نوشته (فکر کنم نوشته شاه فرار کرد). حدود یکی، دو سال پیش در اینستاگرام یک نفر آن عکس را به همراه عکس پدرش فرستاد و گفت این آقا پدر من است. یک مقدار موهایش ریخته بود ولی معلوم بود آن فرد است.

    

قصه چند فریم عکس از زبان مریم زندی

 

 

 

عکس از مریم زندی ۵

این دختری بود بین جمعیت، من فقط دو فریم از او عکس گرفتم که هردو تقریبا شبیه به هم است و یکی از آن عکس‌ها معروف شد. نمی‌دانم چه کسی بود و چیز خاصی از او یادم نمی‌آید.

 

 

عکس از مریم زندی ۴

این هم همان راهپیمایی بزرگ عاشورا و تاسوعا بود که شعارهایشان را انگلیسی

   

پرتره عباس کیارستمی عکس از مریم زندی ۶

تصویر عباس کیارستمی در کتاب چهره‌ها

عکس از مریم زندی

      این عکس هم باز دیوار دانشگاه تهران است که فردی زیر شعار کنار دیوار خوابیده.

عکس از مریم زندی۳

این زن جلوی مقر چریک‌ها در خیابان میکده (خیابان دهکده کنونی در موازات خیابان حجاب) ایستاده و نگهبانی می‌دهد.

عکس از مریم زندی۱

    

این هم عکس روزی است که فقط آقایان  را به مدرسه علوی راه می‌دادند و یک آقای کت و شلوار ‌کراواتی به این شرط اجازه داد وارد شوم که در مصاحبه‌ای که آن روز قرار بود با آقای خمینی انجام شود، عکسی از او و آقای خمینی در یک کادر بگیرم. من هم قبول کردم و عکس را گرفتم. چندین بار این عکس را چاپ کردم. امیدوارم با این عکس‌ها به جایی رسیده باشد.

کدخبر: ۵۵۷۵۷۳
تاریخ خبر:
ارسال نظر