ایزابلا بامفری؛ آواز زنی که حقیقت بود

ایزابلا در کودکی به اربابان مختلف فروخته شد، زبان هلندی حرف میزد، خواندن و نوشتن نمیدانست و...
هفت صبح، آیدا زمانی| آوازش با صدایی خراشدار، مثل زنی که از تهِ زمین برخاسته باشد، در سالن پیچید. «مردان میگویند زنان باید از گودال بیرون کشیده شوند و در بهترین جای کالسکه بنشینند اما هیچکس من را از هیچ گودالی بیرون نیاورد. من زمین را شخم زدهام، کاشتهام، درو کردهام و هیچ مردی به کمکم نیامده. مگر من زن نیستم؟»
صدایش، شبیه آواز نبود، اما چیزی در آن بود که نمیشد فراموشش کرد. راست و پوستکنده، تلخ و عریان و در عین حال شبیه ترانهای قدیمی که قرنها از دل کار و زخم و تبعیض گذشته باشد.زن سیاهپوست بلندقدی که این جمله را گفت، سوجرنر تروث بود؛ یکی از چهرههای ماندگار جنبش لغو بردهداری و حقوق زنان در آمریکا. اما او فقط یک فعال سیاسی نبود. صدای سوجرنر، تجسمِ زندگی زن سیاهپوستی بود که برده به دنیا آمده بود، کتک خورده بود، فرزندش را از او دزدیده بودند و با این همه، حالا در میان جمعی از سفیدپوستان، ایستاده بود و میپرسید: «مگر من زن نیستم؟»
تروث با نام اصلی ایزابلا بامفری در سال ۱۷۹۷ در ایالت نیویورک به دنیا آمد؛ زمانی که حتی در ایالتهای شمالی آمریکا هم بردهداری رایج بود. او در کودکی به اربابان مختلف فروخته شد، زبان هلندی حرف میزد، خواندن و نوشتن نمیدانست و تا نوجوانی حتی زبان انگلیسی را هم درست بلد نبود.در حدود سیسالگی، درست پیش از آنکه بردهداری در نیویورک رسماً لغو شود، خودش را از مزرعه اربابش فراری داد. زن سفیدپوست به او پناه داد؛ از فرقهای مذهبی که به برابری انسانها باور داشتند و با بردهداری بهطور علنی مخالف بودند. آنجا، برای نخستین بار، کسی با او مثل یک انسان رفتار کرد.
چند سال بعد، ایزابلا تصمیم گرفت که نه فقط آزاد باشد، بلکه برای آزادی بجنگد. او نامی تازه برای خودش انتخاب کرد: سوجرنر تروث، بهمعنای «مسافر حقیقت». این انتخاب ساده نبود؛ حرکتی بود اعتراضی. زن بردهای که اربابها حق داشتند اسمش را عوض کنند، حالا خودش نامی بر خود گذاشت که معنایش، رسالتش را فریاد میزد.
از آن پس، شهر به شهر سفر کرد. در کلیساها، میدانها و گردهماییها سخنرانی کرد. اغلب بیدعوت، گاهی با تمسخر، اما همیشه با قدرتی که شنوندگان را ساکت میکرد. او در مورد بردهداری، خشونت، تبعیض نژادی و رنج زن بودن در جهانی مردانه حرف میزد؛ نه از روی کتاب، بلکه از تجربهای که خودش با پوست و استخوان زندگی کرده بود.
سخنرانی معروفش در سال ۱۸۵۱، در کنوانسیون زنان ایالت اوهایو، به نماد تبدیل شد؛ جایی که در پاسخ به مردی که گفته بود زنان ضعیفاند و نباید رأی بدهند، سوجرنر برخاست و آن جمله ماندگار را گفت: «مگر من زن نیستم؟» او در واقع از «فمنیسم تقاطعی»حرف میزد، پیش از آنکه این واژه اصلاً اختراع شده باشد؛ از اینکه نمیشود همزمان زن و سیاهپوست بود و فقط یکی از این تبعیضها را دید. تا پایان عمر، سوجرنر تروث نه در جستوجوی شهرت، بلکه در پی حقیقت ماند.
از ارتش شمالی در جنگ داخلی آمریکا حمایت کرد، برای کمک به سیاهپوستان آزادشده تلاش کرد، و حتی با رئیسجمهور وقت، آبراهام لینکلن، دیدار کرد.اما مهمتر از همه، او یک صدا شد؛ صدایی که از دل قرن نوزدهم برخاست، اما هنوز در قرن بیستویکم شنیده میشود. صدایی که ساده میپرسید: اگر من رنج کشیدهام، اگر من کار کردهام، اگر من فرزند به دنیا آوردهام، چرا باید زن بودنم دیده نشود؟ مگر من زن نیستم؟