در گفتگو با پاکسیما مجوزی: روح هند را دیدم
روزنامه هفت صبح، یاسر نوروزی | پاکسیما مجوزی، فارغالتحصیل دکترای جامعهشناسی ادبیات از کشور هند است. از او تابهحال سه مجموعه داستان چاپ شده؛ «طرح وهم»(۱۳۷۹)، «آسمان میشوم»(۱۳۸۱) و «او شبها میآید». مجموعه آخر بهتازگی در ایران چاپ شده و این گفتوگو هم به مناسبت انتشار همین کتاب انجام شد؛
گفتوگویی که از تجربه اولین نوشتههایش شروع شد و بعد به مؤلفههای مشترک در داستانهایش رسید. از او دو کتاب دیگر با عنوان «روی دیگر سکه هدایت» و «هفتسال در هند» نیز چاپ شده که اولی تحلیل و بررسی عشق در داستانهای کوتاه صادق هدایت است و دومی، تجربیات زندگی او در هند.
* متولد چه سالی هستید و اهل کجا؟ چه رشتهای خواندهاید و حوزه فعالیتتان چه بوده؟ اول با آشنایی از خودتان شروع کنیم تا بعد برسیم به داستاننویسی و کتاب جدیدتان.
متولد دی ۵۶ هستم و در تهران به دنیا آمدم. در یک خانواده طبقه متوسط فرهنگی که اهل کتاب و هنر بودند. همیشه هیجان و چیزهای نو و تازه را دوست داشتم و قبل از اینکه دبیرستان را تمام کنم، حرفهها و شغلهای زیادی را برای خودم تصور میکردم. از معلمی گرفته تا کارآگاه پلیس، باستانشناس و وکیل. در نوجوانی اتفاقی افتاد که دیگر میدانستم چه شغلی را انتخاب خواهم کرد.
زمان جنگ و بمباران تهران بود. مدارس تعطیل بودند و ما به خانه یکی از دوستان پدرم به خارج از تهران رفته بودیم. در کتابخانه آنجا سری کامل کتابهای «تنتن» را دیدم و خواندن را شروع کردم. خبرنگاری، حرفهای جذاب بهنظرم رسید چون تمام چیزهایی را که دوست داشتم در این شغل یکجا جمع شده بود. این را هم بگویم که کلا بچه پُرشر و شوری بودم و تا آخر دوره راهنمایی با شکیبایی و صبر مادرم بود که درس میخواندم اما در دبیرستان بهشکل معجزهآسایی درسخوان شدم.
البته دلیلش را الان میدانم و آن را مدیون پدر و مادرم هستم که مجبورم نکردند رشته ریاضی یا تجربی بروم. زمان انتخاب رشته گفتم میخواهم به رشتهای بروم که فقط بخوانم و برای همین علوم انسانی را انتخاب کردم. عاشق ادبیات، فلسفه و منطق بودم. تاریخ، تاریخ ادبیات و هر درسی که بچههای همسن و سال من از آن بیزار بودند، برای من شیرین و دلنشین بود.
مهر ۱۳۷۴ سر کلاس رشته روزنامهنگاری دانشگاه آزاد نشستم و از همان سال نیز وارد این حرفه شدم. بعد از پایان دوره کارشناسی، کارشناسی ارشد روزنامهنگاری را ادامه دادم و در تمام این سالها در روزنامههای مختلف گزارشهای اجتماعی مینوشتم. بعد از کارشناسی ارشد، تصمیم گرفتم درسم را ادامه دهم، البته در محیطی جدید. احساس میکردم برای کشفهای تازه باید راهی دنیای جدیدی شوم. برای همین بار سفر بستم و برای دوره دکترای جامعهشناسی ادبیات به هند رفتم. جامعهشناسی ادبیات را انتخاب کردم، چون ادبیات و جامعهشناسی، دو مقولهای که دغدغهام بود را در خود داشت.
بعد از پایان دوره دکترا بود که به ایران بازگشتم و در رشتههای روزنامهنگاری و جامعهشناسی تدریس کردم. تجربه تدریس برایم خیلی خوب بود و سعی میکردم کلاسهایم حالت خشک کلاسیک نداشته باشد. با نمایش فیلم، مفاهیم جامعهشناسی را درس میدادم. با دانشجویانم دوست بودم و سر کلاس داستانخوانی و شعرخوانی هم داشتیم. در تمام این سالها همراه با روزنامهنگاری و تدریس، داستان هم مینوشتم.
* داستاننویسی را چه زمانی شروع کردید؟ از اولین داستانهایی که نوشتید بگویید.
زمانی که کتابخوانی را آغاز کردم. شوق داستانگویی هم در من شکل گرفت. از کودکی برای دوستانم داستانهای فیالبداهه تعریف میکردم؛ داستانهایی که عمدتا پلیسی و هیجانی بودند. یادم میآید من و دوستانم همیشه ته سرویس مدرسه مینشستیم و برایشان قصه میگفتم. یکبار به صحنهای رسیدم که شخصیت داستان گیر آدمبدها افتاده بود و همان موقع باید کشته میشد.
به اینجا که رسیدم خودم هم حسابی ترسیده بودم که چه بلایی سر شخصیت داستان میآید، به زمان نیاز داشتم تا او را نجات دهم، دوستانم با چشمانی منتظر و هیجانی نگاهم میکردند و پشت سر هم میگفتند «بگو بگو چی شد» و من در جستوجوی راهی بودم برای نجات شخصیت داستان. این روش قصهگویی تا دوران دبیرستان ادامه داشت. زنگهای تفریح دوستانم جمع میشدند تا داستانهای مرا گوش کنند.
تا اینکه یکی از دوستانم گفت: «چرا این داستانها را نمینویسی؟» نوشتن آغاز شد و حالا این دستنوشتههای من بود که در کلاس میچرخید و دوستانم در پایان هر داستان برایم یادگاری مینوشتند. هنوز آن رمانهای اولیه و یادگاریها را دارم. سه رمان که هیچوقت منتشر نشدند، اما نزدیک به چهلنفر از همکلاسیهایم آنها را خواندند و این خیلی برایم خاطره خوب و دلنشینی است. بعد از آن با خانمی آشنا شدم که خط بسیار خوشی داشت و داستانهایم را پاکنویس میکرد. آن کتابهای دستنویس را با طلق صحافی کردم و حالا دیگر کتابهایی داشتم که خوانندههای خودش را داشت.
غیر از دوستانم، پدر و مادرم و برخی از افراد خانواده هم آنها را میخواندند. نوشتن برایم جدی شده بود؛ خیلی جدی. دیگر غیر از کتاب، یک دفتر و خودکار همراهم بود. سوژهها را میدیدم و مینوشتم. البته از خوابهای عجیبم هم نگذریم که همیشه الهامبخش داستاننویسی من بودند و هستند. خوابهایی که بعضی اوقات کابوسوار و بعضی اوقات داستانی به سراغم میآیند. اواخر دهه هفتاد اولین کتابم با نام «طرح وهم» منتشر شد که شامل داستانهای کوتاهی درباره مرگ بود.
* آن مجموعه را دیدهام. کتابی هم دارید به نام «هفتسال در هند» که تجربیات زندگی شما در این کشور است. در داستانهای کتاب «او شبها میآید» هم تاثیر زندگی شما در هند را میبینیم. اگر بخواهید یک صحنه، یک روایت یا یک خاطره از این کشور بگویید، چه صحنهای را انتخاب میکنید؟ صحنهای که بهنوعی اوج کشف شما از زندگی در آن سرزمین باشد.
هند برایم سرزمین عجیبی بود و هست. سرزمینی که برای خود هندیها هم پر از رمز و راز است و من در دو کتاب سعی کردم از این کشور هفتادودو ملت بگویم. در «هفتسال در هند» همانطور که شما گفتید از نگاه یک روزنامهنگار، تجربیات زندگی در آن کشور را نوشتم و کتاب «او شبها میآید» هم روایت داستانی آن سرزمین است. بیشتر داستانهای این مجموعه در هند نوشته شدند یا طرح آنها را در هند نوشتم که بعدها بازنویسی و تکمیل شدند.
زندگی در هند خیلی از مفاهیم و تعاریف را برایم تغییر داد. شاید به این دلیل که تنوع و از طرف دیگر ویژگیهای آن سرزمین چنان است که بعد از تجربه زندگی در هند بهسختی، سرزمین یا کشوری مرا تحت تاثیر قرار میدهد. در هند بدترینها و بهترینها را باهم دیدم. از درک معنای فقر گرفته تا گرهخوردن زندگی مردم به خرافات و عرف، اما چیزی که برایم در هند جالب بود، پذیرش و زندگی در «لحظه» بود؛ طوری که انگار برای آنها گذشته و آیندهای وجود ندارد.
بودن در لحظه گفتنش آسان است اما آن را زندگی کردن نیازمند تمرین، ممارست و از همه مهمتر رسیدن به درکی متفاوت است. اگر بخواهم با خاطرهای این «لحظه» را بیان کنم، باید به تجربه ۱۰روز سکوت اشاره کنم. ۱۰روز سکوتی که انسان را با حقیقت خودش روبهرو میکند و در نهایت ممکن است به کشف خودش منجر شود. در این ۱۰روز سکوت که هیچ ارتباط بیرونی وجود ندارد، فرد با خودش و افکارش تنهاست. افکاری که برخی اوقات ترسناک و وهمآلودند و گاهی زیبا و رویاگونه. بعد از پایان این دوره بود که لذت در لحظه بودن را کشف کردم. هرچند خیلی کوتاه بود و همانند نوری در تاریکی آمد و رفت اما لحظهای بود که همواره آن را به یاد دارم. بهنظرم پس از آن لحظه بود که زندگی در هند را کشف کردم و به درک متفاوتی از آن سرزمین رسیدم و روح هند را دیدم.
* راستی چرا همیشه داستانهای کوتاه نوشتهاید؟ چرا هیچوقت سراغ نوشتن رمان نرفتید؟ چون در همین داستانهای «او شبها میآید»، بعضی داستانها را میبینیم که انگار با رویکرد نوشتن رمان، شروع شدهاند اما درنهایت به شکل داستان کوتاه درآمدهاند؛ مثل «روز پدر» یا «مرد و حافظ».
پاسخ دقیقش را نمیدانم ولی از آنجایی که با سرعت و تغییر خیلی همراهم، شاید صبر و شکیبایی لازم را برای نوشتن رمان نداشتهام. داستان کوتاه همیشه برایم جذابتر بوده، البته نوشتن رمان مدتی است ذهنم را مشغول کرده و چند طرح اولیه هم نوشتهام اما هنوز به آن چیزی که راضیام کند، نرسیدهام.
برای تحلیل مجموعهداستان در این مجال، نمیشود طبیعتا تکبهتک راجع به داستانها صحبت کرد.
* برای همین به چند مؤلفه مشترک در تمام داستانهایتان اشاره میکنم. اولین مؤلفه مشترک «هویت» است؛ در کمترین تعریف، تجربیات زیستی گذشته یک انسان(اعم از ارتباطات و زمان و مکان) که قرار است به زیست روانی و عینی اکنون همان انسان معنا بدهد. یعنی «من» با «هویت» پیوندهای زیادی دارد. این هویت در اکثر داستانهای شما، ازدسترفته تعبیر میشود و حتی سرکوبشده. در «روز پدر» ما درواقع با «روز ناپدری» مواجهایم، در «فراموشی» این گمگشتگی به شکل دیگر خودش را نشان میدهد، در «راه آخر» دوباره نوزادی داریم که بیمادر به دنیا میآید، در «دوربین دیجیتال» حتی زنی میخواهد سابقه خودش را از بین ببرد و… چقدر با این مولفه مشترک که گفتم موافقاید؟
انسانها و موقعیتهایی که در آن قرار میگیرند همیشه برایم مهم بودهاند. موقعیتی که برخی اوقات اجبار در آن نقش دارد و انتخاب خود شخص نیست. مثلا در «روز پدر»، شخصیت داستان واقعا قصد سفر به هند را نداشته اما برای فرار از جنگ به سرزمینی رفته که هیچ شناختی از آن ندارد و درگیر ماجراهایی میشود که هیچکدام انتخاب خودش نبوده بلکه شرایط آن را تحمیل کرده است. این نارضایتی از شرایط و اتفاقات، از او آدم ناراضی میسازد، هرچند درنهایت تسلیم میشود. در «راه آخر» هم به همین شکل، شرایط اجتماعی که انتخاب ما نیست اما به ما تحمیل میشود و نتیجهاش اتفاق ناخوشایند و تلخی است مانند تولد کودکی ناقص با مادری مرده.
در داستان «فراموشی» و «دوربین دیجیتال» هم وقتی شخصیت داستان نمیتواند شرایط تحمیلشده را تغییر دهد، دست به تغییر خودش میزند و پاککردن گذشته و خاطراتش را در پیش میگیرد. این «من» با جامعه و شرایطی گره خورده که فرد را از هویتش دور کرده است و در نهایت سبب شده که علیه خودش طغیان کند. بنابراین برخورد هر داستان و شخصیتهایش با این جبر و تحمیل، متفاوت است برخی در نهایت تسلیم میشوند و شرایط را میپذیرند، بعضی آن را نمیپذیرند و با عواقبش روبهرو میشوند و برخی دیگر سعی میکنند جبری را که درگیر آن هستند، فراموش کنند.
* نقطه مشترک دیگری که در بعضی داستانها وجود دارد، «جستوجو» و نوعی «سفر درونی» است که گاهی عینیت هم پیدا کرده و تبدیل شده به سفری بیرونی. اما مسئله اینجاست که انسان جهان داستانهای شما در این جستوجو گاهی دوباره میرسد به نقطه اول؛ مثل داستان «مرد و حافظ»، «زن طبقه بالا» و «او شبها میآید». در «مرد و حافظ»، مرد متوجه میشود که این جستوجو و انتظار، سالها قبل با مرگ «فرزانه» به پایان رسیده ولی او نمیدانسته. اما در «زن طبقه بالا» و «او شبها میآید»، این جستوجو بسیار درونیتر است؛ طوریکه حتی فرم داستان را هم تحت تأثیر قرار داده و کاراکترها در نهایت میرسند به تماشای خودشان؛ انگار تمام جستوجوی اینها در نهایت این بوده که خودشان را ببینند.
سفر با جستوجو برای شناخت مردم، منطقه، آداب و رسوم، فرهنگ و مواجهه با هر چیز نو و تازهای همراه است. اما وقتی تفاوتها و تازگیها را میبینیم بهطرز شگفتآوری شباهتها را هم کشف میکنیم. انسانها با حسهایشان، با تنهاییشان، با غم، شادی، عشق و مرگشان همگی شبیه هم هستند و زندگی ما برساخته مفاهیمی ازلی و ابدی است. تفاوتها در نوع روایت، فرم و جزئیات است. شاید بهنوعی در این داستانهایی که شما اشاره کردید سفر و جستوجو، برای کشف همین حقیقت است.
برای مثال در «مرد و حافظ» اگر جستوجویی نبود، کشفی هم وجود نداشت و مرد هیچگاه به این درک نمیرسید که فرزانه مرده است. در این داستان، مرد خاطراتش را با دو نفر مرور میکند؛ یکی فرزانه و دیگری علی. اما جستوجو فقط برای یافتن فرزانه است و چون جستوجویی برای علی درکار نیست، ما از سرنوشت علی خبر نداریم. در سفرهای درونی داستانهای «زن طبقه بالا»، «مردی که من بودم» و «او شبها میآید» هم همین است. شخصیت داستان میخواهد درباره خودش و موقعیتش بداند؛ اینکه چرا کابوس میبیند، چرا مردی را که دوست داشت هر روز بهجای دیدن او، به خانه زن طبقه بالا میرود، یا چرا خودش را در هیات زنی میبیند که نیست.
در تمام این داستانها یک پرسش آغازگر جستوجو است. جستوجوهایی که منجر به سفر هم میشوند. در داستان «مرد و حافظ» ما با سه مکان روبهرو هستیم. شخصیت اصلی داستان هندی است، در آمریکا و هند زندگی میکند و دوستانش ایرانی هستند. دوستانی که همواره آنها را از دست میدهد یا گم میکند. در داستان «زن طبقه بالا» پرسشی که برای شخصیت داستان مطرح میشود، نماد بیرونی دارد اما برای کشف آن به سفری درونی میرود و با مرور خاطرهها درنهایت به طبقه بالا میرسد و حقیقت را درباره خودش کشف میکند.
در داستان «او شبها میآید» ولی ما هر دو جستوجو را داریم. زن برای پایان دادن به کابوسهایش به سفر میرود تا حقیقت را کشف کند. در این مسیر از خودش و زن دیگری میگوید که هرشب به خوابهایش میآید و در نهایت وقتی به نقطه کشف میرسد، ما نمیدانیم کدام زن حقیقی است؛ زنی که زندگی معمولی دارد یا زنی که در کابوسها زندگی میکند. بنابراین فکر میکنم هر زمان انسان پرسشی داشته باشد، جستوجو آغاز میشود و تلاش برای رسیدن به پاسخ میتواند روایتهای متفاوتی را بسازد. مهم نیست که این پاسخ یا کشف کجای روایت قرار دارد، مهم خود «جستوجو» است.
* اگر بخواهید بهترین داستانتان را در این مجموعه(او شبها میآید) انتخاب کنید، کدام داستان را انتخاب میکنید؟
انتخاب یک داستان سخت است اما اگر بخواهم یک داستان را بهعنوان بهترین داستان این مجموعه انتخاب کنم مسلما داستان «او شبها میآید» است.
* و کدام داستان از نظرتان ضعیفترین نمره را میگیرد؟
ضعیفترین داستان بهنظرم «بازگشت» است. داستانی که برای بودنش در این مجموعه تردید هم داشتم اما در نهایت ماند و منتشر شد.
* اگر کار دیگری در دست تالیف یا انتشار دارید، بگویید.
دو مجموعه داستان دیگر دارم که هر دو آماده هستند و درحال ویرایش نهایی برای انتشار. مجموعهای که زودتر برای انتشار خواهد رفت شامل داستانهای کوتاهی است از دوران قرنطینه و شیوع ویروس کرونا. داستانهایی است که در مواجهه با رویدادهای دوران کرونا نوشتم. مجموعهداستان دیگری هم آماده چاپ دارم با نام «پستچی مادرم را آورد» که امیدوارم هر دو را در همین سال منتشر کنم.