رومولا یا جولیا؛ حکایت عشق در قلبهای آهنین

در یکی از عجیبترین و خلاقانهترین اجرایهای تئاتری سال، تماشاگران در استونی شاهد عشقی تراژیک میان دو ماشین در نقشهای رومئو و ژولیت بودند
هفت صبح| نمایشنامه جاودانه «رومئو و ژولیت» بار دیگر روی صحنه آمده؛ اما نه در تالاری کلاسیک با دکورهای مخملی و بازیگرانی با جامههای دوره رنسانس، بلکه در دل یک معدن متروکه در استونی، جایی میان شن، فولاد و شعله. گروه تئاتر تجربی و مستقل «کینوتئاتر» در استونی، با نگاهی جسورانه به فرم و روایت، این تراژدی را با کامیونها و ماشینآلات سنگین بازآفرینی کرده است.
در این بازخوانی مدرن و صنعتی، نه دیالوگی هست و نه چهرهای انسانی. همهچیز از زبان آهن و حرکت روایت میشود. رومئو، یک کامیون مسابقهای رالی است و ژولیت، یک وانت قرمز رنگ فورد. در کنار آنها، نقشآفرینانی از جنس آتشنشانی، اتوبوس و میکسر بتن با قلبهایی نقاشیشده، در صحنه حضور دارند. ۱۰ راننده، ۲ مکانیک و یک متخصص آتشبازی نیز پشت صحنه این اجرای غیرعادی را هدایت میکنند.
عاشقانهای بیکلام اما پرهیاهو
«رومولا یا جولیا» که عنوان استونیایی این اجراست، تقریبا هیچ دیالوگی ندارد. مخاطبان، از کودکان گرفته تا بزرگسالان، فقط نظارهگر حرکت، دود، موسیقی و تصادفاند. کامیونها بازوهای مکانیکی خود را به نشانه نبرد یا بوسه گشوده و گاه با چرخش و پرشهای تماشایی، احساساتی را منتقل میکنند که در اجرایهای سنتی با چهره و کلام بازیگران منتقل میشد. صحنه اجرای این تئاتر، معدن سنگآهک «رومو» در ۴۵ دقیقهای جنوبغربی پایتخت استونی، تالین است. گورستان ماشینها و بکگراند تپههای شنی، حالوهوایی آخرالزمانی به نمایش دادهاند؛ گویی عشق رومئو و ژولیت اینبار در دوران زوال انسان و حکومت ماشینها شکوفا شده است.
نمایشی که محدودیتها را درهم شکست
گروه «کینوتئاتر» پیشتر نیز به دلیل اجرایهای نوآورانه و مرزشکناش شناخته شده بود، اما اینبار پا را فراتر گذاشته است. در بیانیهای رسمی، آنها اجرای جدید را چنین توصیف کردهاند: «تراژدیای موتوری در گورستان ضایعات آهن، با چشماندازی شاعرانه از معدن شن». بهگفته منتقدان، این اجرا نهتنها جسورانه و عجیب، بلکه نوعی بازتاب استعاری از جهان مدرن، هویت ماشینزده انسانها و جایگاه عشق در جهانی سرد و صنعتی است. این اجرا تنها در ۶ نوبت برگزار میشود و بلیتهای آن، بهرغم فضای نامعمول، بهسرعت به فروش رفتهاند. تماشاگران، روی صندلیهای ساده یا حتی درون ماشینهای شخصی خود، نظارهگر تصادف عشق و فولاد هستند.
شاید آغاز فصلی تازه باشد
در دورانی که تئاترها برای بقا با چالشهایی چون تکنولوژی، کاهش مخاطب و بحران معنا مواجهاند، چنین نمایشهایی شاید نشاندهنده راهی نو باشند؛ نمایشی که نهتنها کلاسیکها را از نو میسازد، بلکه پرسشی اساسی را مطرح میکند: وقتی کلام نمیماند، آیا ماشینها میتوانند زبان احساس را یاد بگیرند؟ شاید پاسخ را بتوان در میان دود و شعلههای این عشق مکانیکی جستوجو کرد.