کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۵۶۳۰۰۶
تاریخ خبر:

سوژه هفته؛ پیری | این خانه دور است!

سوژه هفته؛ پیری | این خانه دور است!

آدم دلش می‌خواهد مثل قیصر به خان دایی بگوید اگر پیری این است آدم حالش به هم می‌خورد

هفت صبح| یک: ‌سریال مهجوری در دهه ۷۰ بود که زوج مسعود رسام و بیژن بیرنگ قبل از گل کردنشان در سریال‌های همسران و خانه سبز ساخته بودند به اسم «این خانه دور است» که بعد از یک بار پخش به آرشیو تلویزیون منتقل شد و دیگر مواجهه‌ای با آن نداشتیم و حکایت پیرمردان و پیرزنان یک خانه سالمندان را روایت می‌کرد که هر کدام با کمبودهای عاطفی خاص آن دوران دست و پنجه نرم کرده و به جایی که متعلق به آن نیستند تبعید شده‌اند و حالا باید کنار هم سن و سالان خود دردهای مشترکشان را درمان کنند.

 

سریالی به شدت تلخ و ترسناک از آینده‌ای که عاطفه و مهر و محبت به کیمیا بدل می‌شود و در این بی‌رونقی عشق والدین و فرزندان جایی برای کهنسالان نیست و خانواده و جامعه به راحتی آنها را طرد می‌کنند. هرچند نگاه خاص زوج بیرنگ و رسام تمام تلاشش را برای تبدیل آن محنت کده به بهشتی کوچک به کار بسته بود و سعی می‌کرد نکات مثبت قضیه را ببیند اما همین بی‌پناهی آدم‌هایی که روزگاری برای خود یلی بودند به شدت ملال‌انگیز می‌شود و حالا فقط تبدیل به آلبوم تصویری ماندگار از بازیگران سینما و تلویزیون ایران در پیرانه‌سری ست که جلال مقدم با آن قد و بالای رشیدش و حمیده خیرآبادی به آن مادرانگی تمام نشدنی‌اش در اذهان ماندگار شده‌اند.

 

دو: دوران طفولیت ویژگی خاصی که داشت نشستن پای صحبت ریش سفیدها و شنیدن خاطرات و روایت‌های دست اولشان از دوران قدیم بود و چقدر دور و بر ما پر بود از این آدم‌های سالخورده که هنوز روی پا هستند و کار و زندگی‌شان را می‌چرخانند و خم به ابرو نمی‌آورند.  البته در هر خانه‌ای هم می‌شد یکی دو پیر از کار افتاده و بالای ۹۰ سال سراغ گرفت که دیگر آردهایشان را بیخته‌اند و الک‌هایشان را آویزان کرده‌اند و منتظر آن روز به خصوص هستند که یکی یکی خرقه تهی‌کنند!

 

و یک روز چشم باز می‌کنی و می‌بینی همه رفته‌اند و جهان خالیست از موی سپید و ریش سفید و تنها کسی که هنوز چهارپایه‌اش را گوشه‌ای از کوچه می‌گذارد و رو به آفتاب می‌نشیند «مش مراد» است که سال قبل همین موقع‌ها آخرین هم نسلش را هم بدرقه کرد. همان که هفته قبلش کله به کله هم نشسته بودند و در زیر سایه تابستان از این می‌گفتند که همه رفته‌اند و تنها ما دوتا مانده‌ایم انگار فینال جام حذفی است و شاید هم در دل خود به این فکر می‌کردند که الان دیگر نوبت کدام یک از ماست؟ و سید دردمندانه جواب می‌داد که این چه ماندنیست آخر! هر روز با هزار جور درد و مرض دست به گریبانیم خوش به حال رفتگان!

 

سه: در یک اپیزود از سریال چراغ جادو (همایون اسعدیان) مردی نامیرا با بازی رضا خندان که پهلوانی دوره گرد است از چراغ جادو مرگش را می‌خواهد. اینکه سال‌هاست زنده است و شاهد مرگ عزیزانش بوده از همسر و برادرها و خواهرها گرفته تا فرزندان و نوه‌هایش حالا چند نسل بعد هنوز او با همان ریخت و قیافه میانسالی نفس می‌کشد و اما در سینه ساکت خود قلبی دارد که دهها سال پیش مرده و او از خدا تنها واژه جادویی مرگ را طلب می‌کند! جایی که دیگر کوچه و خیابان رنگ و بوی قدیم را ندارد و هر روز باید داغ عزیزی را ببینی و دم بر نیاوری و منتظر داغ بعدی باشی و با خود بگویی که گاهی مرگ هم برای خود لعبتی‌ست دست نیافتنی!

 

چهار: فیلم «مورد عجیب بنجامین باتن» ساخته دیوید فینچر در کنار داستان منحصر به فرد خود در مورد خلقت معکوس بنجامین که حرکتی خلاف جهت سایرین را در پیش گرفته و از پیری به کودکی حرکت می‌کند و در میانسالی با همسر جوان خود که از همبازیان کودکی‌اش است ازدواج می‌کند و عاشقانگی از پی می‌گیرد و روز به روز جوان‌تر و جوان‌تر می‌شود تا اینکه طفلی می‌شود و در آغوش همسر کهنسالش جان می‌دهد.

 

فیلم در بطن خود پیام فلسفی مهمی دارد که انگار کودکی و پیری دو روی یک سکه‌اند که چندان تفاوتی با هم ندارند و این را در سال‌های پایانی عمر پدر با پوست و گوشت و استخوان تجربه کردیم. آنگاه که دیگر تفاوت خاصی بین سیری و گرسنگی‌اش وجود نداشت و هر گاه مادر بشقابی غذا می‌داد دستش و می‌گفت: «بخور!»شروع به خوردن می‌کرد و هر موقع که می‌گفت: «بخواب!» چون کودکی سه چهار ساله چشمانش را می‌بست و به خوابی عمیق فرو می‌رفت

 

تا مبین این نکته باشد که پیری یک روزه به دست نمی‌آید و در طی دهه‌های آخر عمر آرام آرام با از دست دادن توانایی‌های بدیهی انسان چون ناتوانی در دویدن و جنب و جوش آغاز شده و بعد با مشکلات جسمی همراه شده و یواش یواش حافظه دستخوش تغییر می‌شود و در آخر قدرت تکلم تحت تاثیر قرار گرفته و حتی وقتی که کاملا توانایی راه رفتن و کار کردن را از دست داد گوشه‌ای می‌نشیند و فقط نظاره می‌کند و چون کودکی غریب بی‌دفاع است و حتی اگر از خدا بی‌خبری توی کوچه خفتش کرد حتی توانایی ناله کردن هم ندارد.

 

احساسات در آن سن چنان کم رنگ می‌شوند که حتی دیگر حس خنده و گریه هم مثل سابق نیست و گاهی به خنده اطرافیان چونان مات می‌نگرد که انگار مغزش توانایی تجزیه و تحلیل طنز مستتر در کلام گوینده را ندارد و فقط می‌تواند از کم توجهی اطرافیان گله کند که این نیز خود از ویژگی‌های بارز کودکی است و آن هنگام که قلب عنوان آخرین سنگر به یغما رفت و دیگر کارایی خود را نداشت همان اتفاق معهود رخ می‌دهد و باید برای روحش طلب آمرزش کنیم!

 

پنج: آدم وقتی دوران پیری فردی مثل علی نصیریان را می‌بیند که در ۹۰ سالگی همچنان -بزنیم به تخته- روی پاست و حافظه‌اش مثل ساعت کار می‌کند و در هر جمعی با آن سر و وضع شیک سعی می‌کند که تنظیم کننده حرارت مجلس باشد می‌خواهد ۹۰ سال یا حتی ۱۰۰ سال هم عمر کند و شمع جمع باشد و جوانان از هم صحبتی با چنین شخصی محترم فراری نباشند که هیچ بلکه با سر و جان، تمام تن گوش شوند و چشم تا پیمانه‌ای بیشتر از تجربیات استاد به انبان خویش بریزند اما وقتی از هم گسیختگی فیزیکی و ذهنی برخی از آدم‌ها که در ۶۰- ۷۰ سالگی به آن دچار می‌شوند

 

و تمام خاطرات خوش گذشته را در پیش چشم خانواده تحت‌الشعاع ضعف جسمی و حافظه خود قرار می‌دهند آدم دلش می‌خواهد مثل قیصر به خان دایی بگوید اگر پیری این است آدم حالش به هم می‌خورد و از خدا می‌خواهد هیچ وقت پیرش نکند و در همین حوالی مثل یک مرد سرش را بگذارد زمین و فردا بیدار نشود. حتی اگر تمام درختان و گل‌ها و پرندگان عالم هم بیدار شدند و خروس‌های جهان تمام زورشان را به حنجره منتقل کردند تا بگویند فلانی بلند شو که از عمر شبی گذشت و تو بی‌خبری او خبردار نشود و در خوابی آرام برای همیشه چشم از این دنیایی که جایی برای پیران نیست ببندد!

 

کدخبر: ۵۶۳۰۰۶
تاریخ خبر:
ارسال نظر