فقرات| بارش پراکنده ۱۶
برخلاف باور عمومی، تجربه وحشت تو را شجاعتر نمیکند
هفت صبح| یک: عجیب نیست که درست در همون دقایقی که نشستی یه گوشه و داری در سکوت و آرامش استراحت میکنی، پوستت در حال پیر شدنه و اعضای بدنت دست از تلاش برای فرسوده شدن برنمیدارن؟
دو: چیز سیاهی که موقع پختن مرغ ازش بیرون میاد تاریکیهای روحشه که توی رونش گیر کرده بود؟
سه: یکی از موضوعاتی که معمولاً بهش پرداخته نمیشه عدم قرینگی در زندگی روزمره آدمهاست. میتونیم این رو هم به لیست آرزوهای خوب برای دیگران اضافه کنیم:«عزیزم برات خط چشمهای قرینه یا دو طرفِ یکسانِ سیبیل آرزومندم.»
چهار: یک صدایی هست که هر روز بارها در خیابون شنیده میشه. مردی عاصی که فریاد میزنه: «برووو دیگهههه...» همون صدا، همون لحن، همون کشیدگی و طلبکاری. انگار مردم فکر میکنن برای فرمانِ حرکت دادن به باقی ماشینها باید حتماً از این قالب پیروی کنن. مثل وانتیهای همه چیز خر که نمیتونن با لحن و آوای دیگهای خبر بدن ضایعات، آهن آلات، آبِ گرمکن خرییییدارم.»
پنج: میدونی کجای آشپزی عجیبه؟ اونجایی که رگبار قطرههای داغ روغن روی دستت پاشیده میشه، پوستت میسوزه و بدون آوردن خم به ابرو محتویات ماهیتابه رو پشت و رو میکنی و بدون گفتن آخ به کارت ادامه میدی. انگار سوختن بخشی از زندگی باشه.
شش: دیوید بنیوف در کتاب شهر دزدها مینویسه: برخلاف باور عمومی، تجربه وحشت تو را شجاعتر نمیکند. فقط شاید اگر تمام وقت در وحشت باشی، راحتتر بتوانی ترست را مخفی کنی.