مثل بستنی در قاشق تابستان آب شد
یادداشتی از فریدون صدیقی در روزنامه امروز هفت صبح
هفت صبح| خودِ خود دلبر بود با آن سیمای حقبهجانب که همیشه نرمه شرمی در نگاهش پرسه میزد با آن پیشانی بلند که خبر از اطمینان و اعتماد میداد و آن صدای آهستهتر از گلسرخ که در بزنگاهها پرطنین و دلآرا میشد. اینها به اضافه خانوادهای آشنا، کار نسبتاً خوب، یعنی آرزو، امید و وصال! میگفت: دوستت دارم خیلی زیاد! من باور کردم. شما هم بودید باور میکردید، دو سال برای باور کردن یک جمله کافی نیست؟ به خیالم چند قدم به عقد و خنچه مانده بود که به او گفتم پدر و مادرم آمادگی دارند تشریف بیاورید. چقدر حالم بهارنارنج بود، اصلاً حالم رؤیا، دریا و دامنههای پرگل دماوند بود وقتی گفتم بیایید خواستگاری. اما و اما انگار چیزی افتاد و شکست. حتی آب شد، مثل بستنی تو قاشق تابستان، رنگش مثل نیرنگ، هفترنگ شد. بهنظرم چشمهایش تاب خورد. نگاهش ترک برداشت. همه اینها در چند لحظه اتفاق افتاد و تو چشمم زل زد وگفت: معذرت میخواهم پدر ومادرم مخالف ازدواج ما هستند ویعنی همه چیز تمام شد.
و یعنی من دو سال و بیشتردر تله فریب وحماقت بودم .
کسی میگوید: بدترین انتظار، در انتظار ماندن کسی است که قرار نیست بیاید.
حالا دختر فریب خورده داروی روانپزشک میخورد تا از بیقراری به قراری حداقلی برسد تا بعد در روزها و بعدهای دیگر روانشناس او را آماده کند تا به بازآفرینی خود گمشدهاش برسد به تعادل و به اعتماد برسد. فعلاً در کنج تاریکی، قرص میبلعد. چقدر دشوار است که حال آدم مثل دستمال کاغذی مچاله شده، دورریز شود.
با پاهای برهنه راه مرو
چرا که خرده شیشه است
آینه غمم
به دست خیالم شکست
به خاطر غباری
راست این است در سالهای دور و دیر که دروغگو خیلی دشمن خدا بودیم و من کودکتر از اکنون بودم وقتی سر سادهترین اتفاق میخواستم مادرم را که مهربانتر از جان بود فریب بدهم، چشمهایم تب میکرد و قلبم صدای رپرپ دف میشد. مادر میگفت: قسم بخور! اما من نمیتوانستم. چون باورم این بود همانجا یا چند قدم دورتر بلایی بر من نازل میشود. پس سکوت میشدم. مادر میگفت: دیگه دروغ نگو! من میگفتم به جان چیزهایی که خیلی دوست دارم دیگر نمیگویم به جان انجیر، به جان توت و کشمش. او میخندید، شیرینتر از تبسم ماه شب چهارده از بس جان جانان بود.
حالا و اکنون اما با تألم بسیار باید گفت دروغ گفتن یک مهارت کموبیش عمومی شده است. یا بهتر است بگویم راست نگفتن یک تخصص کموبیش همگانی است! نمونهاش خود من که به خودم هم دروغ میگویم. یعنی چیزهایی را میبینم ولی خودم را به ندیدن میزنم یا چیزهایی را ندیدهام و تظاهر به دیدن میکنم. وقتی دوستتدارمها را پنهان میکنم و سکوت میکنم. وقتی چشمهایم را میبندم تا دنیا را تاریک ببینم. یعنی حقیقت را پنهان میکنم. من دروغگوترین موجود زمین هستم. یعنی نمیدانم راههای رسیدن به حقیقت بسیارند و دیر یا زود رسوا میشوم؟ میدانم آنهایی که راست میگویند به خدا نزدیکترند. میدانم نام دیگر حقیقت، وجدان است اما پس چرا به دروغ گفتن عادت کردهام.
چرا زبانم لال خیلیخیلیها مثل من دروغگوهای قهاری هستند. یعنی نمیدانیم مرگ بزرگتر از کوه و کوچکتر از مو است. یعنی نمیدانیم چوپان دروغگو، نهتنها خائن که خود گرگ است! دیشب همین دیشب خواب دیدم که دارم راستگو میشوم. اما نیمههای راستگویی از خواب پریدم. گریه بودم به گمانم تو خواب هم داشتم دروغ میگفتم. پنجره را باز کردم. صبح در کوچه راه میرفت و چند گنجشک در گوش درختِ مجنون جیکجیک میکردند. میدانم گنجشکها دروغ نمیگویند. کاش همه ما گنجشک بودیم.
نفس تو را که فرو دادم
نمنم باران
روی گونه پاییز بارید و
من هم سبز شدم
*شعرها از شیرکوه بیکس با ترجمه مختار شکریپور