پیامهایی که به مقصد نرسیدند
یادداشت حمید رستمی در باشگاه مشتزنی با موضوع: حیفشدگان
روزنامه هفت صبح| رضا را اوایل در روزنامه فروشی آقای موسوی میدیدم که تقریبا از تمام مجلات و نشریات موجود یک نسخه میخرید و لوله کرده و سربالایی را بالا میرفت.یک پسر همسن و سال خودم که تپل بود و سفید و با آن عینک ضخیم انگار خلق شده بود که بخواند و بخواند و بنویسد. تک فرزند بود و سوگلی و پدر شریف و کارمندش از نظر مالی همه جوره ساپورتش میکرد تا هر کتاب و مجلهای که دلش خواست بگیرد و بخواند.
آنها که دیده بودند میگفتند در آن سن و سال یک اتاق دارد که تمام دیوارهایش کتابخانه است و آکنده از کتاب. سال اول دبیرستان که به حکم شانس و اقبال همکلاسی شدیم ردیف اول کلاس مینشست و بیسروصدا بیآنکه با کسی داد و ستدی داشته باشد و حرفی برند گوشه کلاس حضوری آرام و مطمئن داشت که فقط سوال پرسیدنهای معلم میتوانست روزه سکوتش را بشکند و او را به حرف درآود.
فقط کافی بود یک بار کتاب درسی را مرور کند و مثل بلبل جواب سوالها را پشت سر هم ردیف کند. همیشه هم لای کتابهایش در آن کیف چرمی چند شماره از مجلات جوانان، اطلاعات هفتگی، دانشمند و ....را میتوانستی ببینی و البته مجلات جدول همچون کتیبه را! جدول حل کردن برایش همچون خوردن آب روان بود. انگار میخواست مشق بنویسد.
سوال را نخوانده جوابش را مینوشت. تنها درسی که او را با مشکل مواجه میکرد ورزش بود و امتحانات آمادگی جسمانی از قبیل دراز و نشست، بارفیکس و دویدن که همواره نمراتش لب مرزی بود و آن هم از صدقه سر معلمان ورزش که وقتی نمرات دروس دیگر را میدیدند شرم میکردند نمره تک برایش منظور کنند و در مدرسه بپیچد که فلانی تجدید شده آنهم در درس ورزش!
چیزی شبیه مجید در قصههای مجید! همان سال بود که فرصت را غنیمت شمردم و نزدیکاش شدم. نشستن کنار دستش تجربه بدیعی بود، اینکه باید با منقاش از دهانش حرف بکشی بیرون. اینکه با جوابهای تک کلمهایاش قانع نشوی و سوال دیگری بپرسی. اینکه بفهمی دنیایش چه رنگی است؟ در زمانه وفور اولاد یک تک فرزند چگونه در خانه حوصلهاش سر نمیرود؟
همه اینها سوالاتی بود که از رضا میپرسیدم و در نهایت با یک لبخند و جوابهای کوتاه دست به سرم میکرد. کار نوشتن و مطالعات رضا به اینها ختم نشد و خیلی زود سر از صفحات شعر و داستان مجلات معتبری چون جوانان و اطلاعات هفتگی در آورد. تقریبا در هر شماره یک داستان کوتاه و یا شعری جدی و طنز میتوانستی از او سراغ بگیری.
در زمانی که چاپ شدن اسامی آدمها در صفحه نامههای یک نشریهای برای خودش کلاس محسوب میشد و آن را به تک تک آدمهای اطراف نشان میداد رضا در سکوت و آرامش و بیادعا کار خودش را میکرد و اصلا تفاخری به آثارش نداشت و من به جای او از لذت بیحد و حصر کیفور میشدم و اینکه زیر هر شعر و داستان اسم رضا قهرمانی را ببینم و فردا با شور و شوق در کلاس از آن حرف بزنم برایش چندان جذابیتی نداشت.
اما آنچنان هم اذیت نمیشد که واکنشی منفی نشان دهد. روزگار خوشی باهم داشتیم و علاقه مشترکمان توانسته بود که یک پل ارتباط حداقلی بینمان ایجاد کند. حالا دیگر وقتی جمعهها با پدرش دوتایی راهی حمام عمومی میشدند سلام و علیک کوتاهی میکردیم و او حتی تا سالها بعد از نوجوانی هم در حالیکه ساک حمام در دست پدر بود با سطلی در دست که حاوی مواد شوینده،کیسه و شانه بود با نیم متر فاصله از پیاش روان میشد و همه محله از این حجم از رفاقت پدر و فرزند انگشت به دهان میماندند.
همیشه به میزان مطالعه و اطلاعات و نوشتههایش غبطه میخوردم و احساس میکردم سالهای بعد که نویسنده معروفی شد از این خاطرات همکلاس و همکلام بودن برای بالا بردن پرستیژ خودم استفاده خواهم کرد و مفتخر خواهم شد که با این نویسنده بزرگ رفیق بودم تا اینکه روزی از روزها پرستویی خبر آورد که رضا در همان بیست سالگی مزدوج شده و قاطی مرغها! آرام آرام سرش گرم زندگی شد و کمتر خبری توانستم از زندگی ادبیاش بگیرم.
تا ده سال بعد که در جشنوارهای طنز چند روزی با رضا رفیع همنفس شدیم که در آن دوران دبیر سرویس شعر و ادب مجله جوانان بود و از صفحه طنز و سرگرمی و اشعار داغ شاطرخانهاش حرفها زدیم و شاعرانی که در آن صفحه شناخته و معرفی شدند و شعرا و نویسندگان شهرستانی چقدر از این فرصت برای معرفی خود و آثارشان استفاده کردهاند.
وقتی اصالتم را پرسید و گفتم شهر گرمی در استان اردبیل. بدون هیچ مکثی پرسید «اون همشهریتون چکار میکنه؟ رضا قهرمانی!» از تعجب چشمانم گرد شد که چگونه بعد از این همه سال در ذهنش مانده و فصلی مشبع از امتیازات نوشتههایش گفت و منی که دیگر مدتها بود از رضا هیچ خبری نداشتم. چند سال بعد که سردبیر یک نشریه محلی در اردبیل بودم در یک عصر غمانگیز پاییزی بهصورت کاملا اتفاقی رضا را در پیاده رو دیدم که تقریبا همان هیکل و اندام را داشت با سبیلی پر پشت و موهایی که گرد پیری رویشان نشسته و سیگاری در دست.
آشنایی که دادم انگار از عمیقترین لایههای ذهنیاش تصویر رنگ و رو رفتهای از پسرکی لاغر اندام و زردنبو را بیرون کشید که زمانی کوتاه با هم همکلام شده بودیم. چشمان خستهاش به زور لبهای غنچه شدهاش را یاری کرد تا کمی ذوق کرده باشد. فقط پرسید چکار میکنی؟ با ذوق و شوق گفتم که همان علاقه مشترکمان را دنبال میکنم و نشریه دارم و اینها. باز هم فقط گوش کرد. بیآنکه بدانی اصلا رغبتی برای شنیدن دارد یا نه؟
رسما درخواست کردم که برایم بنویسد از هر آنچه دوست دارد از شعر و داستان یا هر چیزی که خودش میخواهد فقط میخواهم که باشد.گفت که کارمند اداره دارایی است و سالهاست دیگر فضایی که من گفتم را نمیشناسد. هر چه اصرار کردم کمتر روی خوش نشان داد و پکی عمیق به سیگارش زده و خداحافظی کرد و در پیادهروی غمگین بین دهها نفر گم شد. انگار که از اول نبوده و تمام آن سالهای ابری را در خواب دیدهام. کاش میشد از آن معلومات بیانتها نسخه پشتیبان بگیری و بعدها بیدلواپسی از خراب شدن و از بین رفتن نسخه اصلی از آن استفاده کنی!