بچهصیادی که شاعر شد
یادداشت ابراهیم افشار درباره عبدالله موحد
روزنامه هفت صبح| یک: آمد. با همان دستهای بلند. همان دماغ عقابی. همان فروتنی و همان استحکام قدیمی. انگار وقتی در تهران نفس میکشد، صدسال جوانتر میشود. مریمجانش هم پیشاش است. هم زنش هست. هم رفیقش. هم رئیساش. هم مدیربرنامههاش. احمد عرب هم هست که در این چهل روز و اندی که عبدالله از آمریکا آمده ایران، صبح تا شب از این میهمانی به آن میهمانی میبردش.
موحد برخلاف آمریکا که در خانه درندشتاش که یک طبقهاش را هم برای خودش باشگاه بدنسازی درست کرده تنهاست و هیچکس پیرمرد را بهجا نمیآورد. اینجا در تمام این چهل روز، روی پلک مردم جا داشته است. اینجا برای خودش سلطان است و آنجا برای خودش یک شهروند ساده تنها. عطا و سوسن دعوتشان کردهاند. من یالقوز را هم. صدری را هم. آقارضا و روحیخانوم (روحانگیز پندنواز دارنده برنز زنان ایران در آسیا 1966 بانکوک) هم آمدهاند. عطا سه تا قوری لبالب را روی دستگاه چایساز گذاشته آشپزخانه که شب کم نیاورم.
خودشان هم داستان خودشان را دارند. عبدالله و مریم آخرین روزهایشان در تهران است و دوباره میپرند آمریکا. بس که دلشان برای نوهشان تنگ شده است. آنقدر در این چهل روز و اندی به میهمانی مردم و رفقا دعوت شدهاند که یک روز را هم در خانه خود غذا نخوردهاند. عبدالله یک آستینکوتاه پوشیده و من سه تا بلوز کاموا رویهم رویهم؛ در حالی که اقل کم بیست سال از او جوانترم مثلا. قبلا که تهران میآمد همه جا با کراوات میرفت. چه میهمانی رسمی. چه غیررسمی. چه استودیوی تلویزیون ایران.
چه فدراسیون. اما اینبار غیر از ضیافت سده المپیک که با کت و شلوار کِرِم و کراوات آمد، هر جا که رفته همهاش لباس ساده اسپورت تنش بوده و کاربران شبکههای مجازی از اینکه به دیدن علیرضا دبیر رفته، شاکی شده و به تیربار ملامت بستهاندش که چرا کراواتش را درآورده؛ اما نمیشود که به تکتک آنها توضیح داد که عبدالله وابسته به هیچ فرقهای نیست. او فقط عبداله موحد است.
او مرد سیاست نیست. با اینکه سه برادرش در روزهای شکست قیام 28 مرداد با چاپ نامهای در روزنامهها از حزب توده اعلام گسست کردهاند، اما خودش همیشه تنها جنگیده و در هیچ حزبی نگنجیده است. یکی از فخرهایش هم این بوده که در عمرش هرگز دست هیچ صاحب منصبی را نبوسیده است. چند روز پیش گویا دیده که یک جوان در خلوت خیابان افتاده دنبالش. گفته خدایا چکار دارد با من؟
برگشته بگوید قربان چیزی لازم دارید؟ طرف افتاده به پایش که میخواهم فقط پایت را ببوسم. عبدالله صورتش را بوسیده و حالا دارد میگوید حاضرم دست هر کودکی را ببوسم، اما صاحبمنصب هرگز. قهرمانی که شش طلای جهان و المپیک را دارد و هفت سال تمام در دنیا کشتیگیری پیدا نشده که به سلطنتاش چپ نگاه کند چنان عاشق شعر است که هر چیزی را با دو خط شعر پاسخ میدهد. ...گفتند امروز ناهار را در ییلاقات تهران، میهمان مسیح شاهآبادی تنها گندهلات دارای دکترای تهران بودهاند و از همانجا آمدهاند خانه عطا.
به صدری میگویم کاش مسیح هم آورده بودید من چقدر تشنه صحبت با اویم. یک گندهلات قدیم تهران چطور میتواند بعد از آنهمه سال زندان و حبس در آمریکا و آلمان، دکترایاش را بگیرد. قول میدهند دفعه بعد، که دلم خوش باشد. که چیزی نگویم تا صدری از ممد نوری بخواند و احمدآقاجون از جواد یساری و روحیجان یک ترانه غمگین فولکلور که نشنیدهام.
ترانه که تمام میشود، عطا میگوید: عبداللهجون از کل کشتیات با آنهمه مدال جهانی و آسیایی و المپیکی و کشوری، چقدر عایدت شده؟ میگوید کل کشتیام 50 هزارتومان پاداش نگرفتم. مریمخانم میگوید توی این چهل روز که هر روز میهمان دعوت شدهاند همهاش کاپ و مدال و بج و گلدان هدیه دادند که نمیشود توی طیاره برد به آمریکا، یک چیزی هم ندادند که بهدرد آدم بخورد! عطا میدهد کتابی را برای موحد نوشتهام پشتنویسی کند.
باز آقاعبدالله یک شعر مینویسد از شعرهای خودش. دیوانی که هنوز منتشر نشده است و گویا گذاشته که بعد مرگش منتشر شود. سر میز شام، صدری از اوضاع زندگی ممد نصیری میگوید که چند وقت پیش از خدا طلب مرگ کرده. از زندگی بسیاری از قهرمانان قدیمی... از ابوطالب طالبی دارنده سه برنز جهان که آخرعمری، کارش به آسایشگاه افتاده بود و حتی نبیخان سروری، مربی تیمملی که در تنهایی بیامان خودش سه روز بود که مرده بود و آخرش هم همسایهها به اورژانس خبر دادند که آمدند در خانهاش را شکستند و جنازهاش را برداشتند.
مریمخانم جوری که من نشنوم توی گوش خانمها پچپچ میکند که عبدالله با پولی که از مکانیکی درمیآورد برای هر کدامشان نفری 5 هزاردلار فرستاده بود، اما زندگیشان با این چیزها که سامان پیدا نمیکرد. عبداله حرفش را قطع میکند میگوید «زمان شاه روسها ممد را میخواستند ببرند روسیه اما نرفت. طلا به پاش میریختند.»
دو: آن «صیادبچه» چهارساله که پدرش را بهتازگی از دست داده بود، چگونه میتوانست با دستهای کوچکاش برای بنّاها آجر بالا بیندازد و نزد دوزندهها شاگردخیاطی کند و برای صیادها آبخنک تهیه کند و جاندادن قزلهای صیدشده در پرّههای صیادان را روی ساحل تماشا کند و هر ماهی سفید را یکی یک قران بفروشد و بگذارد کف دست مادر که در فقدان پدر، کمکخرج خانواده شود.
آن بچهصیاد که در همان روزهای کبود، ساخته شد. فانوسی در چشمهایش میدرخشید که نور نارنجیاش با همه فرق داشت؛ سختکوشی و جنگیدن تا پای جان. فقری که او را خودساخته بار آورد بعدها روی تشکهای بیرحم کشتی هم به دادش رسید و صیاد کوچک تشکهای پر از کاهِ کشتی را به بزرگترین پناهگاه خود تبدیل کرد. او زاده روزهای سخت بود و در سختکوشی بیمثال.
شاید هنوز هم آن غروب بنفش را از خاطر نبرده که یک روز بعد از اتمام کار، صاحبکارش هنگام پرداخت دستمزد روزانه او، پنجزار بیشتر از هر روز کف دستش گذاشت. عبدالله مغرور گفت «اوسعلی امروز چرا به من پنج تومن و پنج زار دادی؟» اوستا گفت «راسیّتاش امروز وقتی صاحبکار آمد و کار کردن تو را که دید، از من پرسید این بچه کی هست؟ گفتم عبدالله است. صاحبکار به قاعده نیم ساعت ایستاد و تو را از دور تماشا کرد و رفتنی رو به من گفت اوسعلی از امروز به حساب من، پنجزار بیشتر به این بچه بده، چون هیچ کارگری مثل او از ته دل کار نمیکند.»
سه: کشتی، ناجی زندگی او بود و تشکهای برزنتی، او را از دامنه توفانها قاپید و ناگهان، سالاری در کشتی قدعلم کرد که هیچکس نمیتوانست به سلطنت او در جهان چپ نگاه کند. شاید اگر هوای سیاست، زندگی همین مرد بزرگ ابری و عرصه را بر او تنگ نمیکرد، رکوردی جاودانهتر در تاریخ ورزش ایران بهجا میگذاشت؛ اما با او چنان دشمنیها کردند که بعدها حتی وقتی پسرش در آمریکا دل به کشتی بست، جلوی او ایستاد که این راه به رویا ختم نمیشود و مانع کشتیگیری او شد.
البته مهربانیها هم کم نبود. نمونهاش محبتهای بیشائبه رحمتالله غفوریان، مربی باشگاه کشتی تهرانجوان که عبدالله را چنان رام و دلبسته کرد که هرگز آن باشگاه را ترک نکرد. کلوپی که در خیابان ژاله -سر ایستگاه بهنام- قرار داشت و آن روزها پاتوق مخالفین چپگرای سیستم حاکم بر دستگاه ورزش و باشگاه تاج بود. روز اول ورود به باشگاه تهرانجوان، هنگامی که آقافکری عبدالله را از پرداخت شهریه «پنج تومان در ماه» معاف کرده و برای دلگرمیاش، از صمیم قلب تعارف زد که «عبدالله اینجا خانه دوم توست» و این جمله تا ابد بر قلب او حک شد.
او بیآنکه دوبنده و کفش مخصوص کشتی داشته باشد، هفتهای شش روز روی تشک عرق میریخت. تازه روز هفتم (جمعهها) را هم از پیچشمران تا تجریش پیادهروی میکرد تا بدنش را بسازد. شاید دلیل آنهمه وابستگی و دوام آوردن در آن کلوپ محقر تهرانجوان، بهخاطر شرافت مربیاش آقارحمت بود که هر چه حقوق میگرفت، از دهان زن و بچهاش میزد و فراغبال خرج کشتیگیرانش میکرد.
حالا تهرانجوان جوانان آتیهداری چون محمدعلی صنعتکاران، حسین تهامی، حسین فرهنگدوست، مصطفی تاجیک و بچههای مستعد دیگری را در دل خود جمع کرده بود که همگی پابند محبت انسانیت استاد غفوریان برای پوشیدن دوبنده تیم ملی، شب و روز نداشتند. باشگاه فقیری که حتی یک دوش حمام نداشت و قهرمانان مجبور بودند بعد از هر تمرین، به حمام عمومی بازارچه سقاباشی پشت عینالدوله بروند تا دوشی بگیرند و عرق از تَن بزدایند.
استاد غفوریان یک روز به موحد اشاره کرد «عبداللهجان قبل از اینکه به خانه بروی، پیشم بیا». عبدالله بعد از آنکه در حمام سقاباشی دوش گرفت پیش مربی بازگشت و آقای غفوریان را دید که از چشمهایش محبت میبارد؛ یک پاکت چاق جلوی عبدالله گذاشت و گفت «ین گوشت راسته و فیله است، ببر خانه بپز و بخور تا قوی شوی». عبدالله با اینکه از عمق محبت استاد نسبت به شاگردانش خبر داشت، اما در آن لحظه کمی دلچرکین شد. غرور، کرامت، عزتنفس و بینیازی اش خدشهدار شده بود.
آن لحظه عبدالله دقایقی طولانی به پاکت حاوی گوشتها نگاه کرد و حرفش را خورد و لبش را جوید و استادرحمت فهمید که شاگردش حق استادشاگردی را بهجا میآورد وگرنه هر لحظه ممکن است منفجر شود. عبدالله یک لحظه، تمام خاطرات روزهای شاگردصیادی و کمکبنایی و شاگردخیاطی خود را در ذهن مرور کرد و یاد پدر افتاد که به پسرانش گفته بود در این دنیا هیچ چیز قیمتیتر از عزتنفس وجود ندارد.
او سلانه سلانه راه افتاد و در حین خروج خطاب به مربی گفت: «آقا من این یکبار را قبول میکنم، اما اگر بار دیگر از این کارها بکنید دیگر به باشگاه نمیآیم. میبینید». عبدالله در مسیر سهراه ژاله تا منزل مادر، پیچوخمهای زندگی استادرحمت را مرور کرد. میدانست که وضع مالی مربی هم چندان تعریفی ندارد. ...