ضد گزارش از رونمایی صدای تختی
درباره رونمایی از صدای تختی در مراسم سده المپیک.
روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار| یک: وقتی«ممّد» فریاد زد«ممّد کجایی؟» سالن «اجلاس سران» تقریبا قالب تهی کرد. ممّد اول، اعجوبه وزنهبرداری ایران محمد نصیری بود و ممّد دوم که دنبالش میگشت محمد فنایی، داور معروف فوتبال. مو به تنم سیخ شده بود. دیگر فکر همه جایش را کرده بودیم الا اینجایش را.
قرار بود وسط مراسم سده المپیک، یکهو مجری از سن پایین بیاید و برود سراغ «ممد اول» و بپرسد «آجر خشتی، شما را یاد چه میاندازد؟» و او داستان روی آوردنش به هالتر را بگوید. اما به محض شنیدن کلمه آجرخشتی، توی بلندگو فریاد زد ممد کجایی؟ از «ممد دوم» صدایی بلند نشد و «ممد اول» شروع کرد به بازگویی خاطرات پرورشگاه خانم بهار -دختر ملکالشعرای بهار- و حضار که همه المپینهای تاریخ ورزش ایران بودند کپ کردند و چشمها چرخید دنبال «ممّد دوم» اما «ممّد سوم» از گوشه سالن وارد ماجرا شد.
ممد اول میخواست تایید «ممد دوم» را بگیرد که باهم در دوران کودکی و بیکسی، در پرورشگاه بهار، از درخت بالا میرفتند تا شاخهای کَت و کلفت بشکنند و «ممد اول» با آن برای خودش یک هالتر خشتی درست کند. یعنی اولش شاخه را با چاقو صیقل بدهد و بعد وسط آجر را سوراخ کند و بعد شاخه درخت را از وسط آجرها بگذراند و با آنها هالتر درست کند.
ما گریان و هقهقزنان، برگشته بودیم به اوایل دهه سی و داشتیم دعا به روح بزرگ خانم بهار میکردیم که وقتی ممد اول را بالای درخت و به جستوجوی هالتر دیده بود همان روز برایش یک هالتر کهنه خریده بود و بعد از آن بود که ممد اول تبدیل شد به ستاره وزنهبرداری عالم.
اما «ممد دوم» نبود که بپرسم آیا خانم بهار برای تو هم سوتسوتک خریده بود که توی پرورشگاه، بازی بچهیتیمها را سوت بزنی و سالها بعد کارت برسد به قضاوت فینال جامجهانی؟ صدای فریاد «ممد سوم» از ردیفهای آخر سالن اجلاس که آمد هنوز هقهق امانمان نمیداد که ناگهان کل سالن آنقدر برای «ممد اول» کف زدند که کف دستشان تاول زد. گیرم کسی اشکهایش را پاکِ پاک نکرد.
دو: «ممد دوم» در سالن نبود یا شرم کرد جلو بیاید اما ناگهان «ممد سوم» از گوشه سالن برخاست و خطاب به رئیس کمیته المپیک چیزی فریاد زد و بعدش دیدیم که آن دو در آغوش هم میگریند. از آن بارانهای بهاری که نای ایستادن ندارد و باید ببارد بر این کشتزارهای غمزده.
آنقدر ببارد که ما را با خود ببرد. حالا ممد سوم (محمد هاشمی- رئیس فدراسیون دوچرخهسواری در دهه 70 و از باوفاهای خالص تهران قدیم) داشت از وضع وخیم زندگی «ممد اول» میگفت. همان ممد اول که هفته پیش در گفتوگو با رسانههای ایران از فرط نداری، آرزوی مرگ کرده بود.
همان خروس طلایی وزنهبرداری جهان با 6 طلای جهان و المپیک که دیگر یک پاپاسی هم در زندگی ندارد که باهاش بربری برشته بخرد و دوباره دل را بزند به دریا و کل خاطرات بالای 18 خود در اردوها و مسابقات جهانی را تعریف کند و همگی ریسه برویم از دستش و تبدیل به میّتی بیحرکت شویم. ببین دنیا با او چه کرده بود؟
ببین دنیا با او در غیاب خانم بهار چه کرده بود که میخواست به یاد آجر خشتی بگرید اما مردان قدیم معمولا عادت داشتند آدم را بخندانند نه اینکه به گریه بیندازند. حالا بیشتر سالن داشتند برای «ممد اول» دست میزدند و همزمان میگریستند. وقتی مجری از «ممد اول» پرسید آجر خشتی، شما را یاد چه میاندازد؟ گفت «وای خدا مرا بردید به هزار سال پیش» و من به هرچه آجر خشتی لعنت فرستادم. بگو بیش لعنت.
چهار: برگشته بودم به هزار سال پیش. اما ناگهان تختی را دیدم که با آن گرمکن کاموایی سبز و قرمز المپیک ملبورن، پهلویم نشسته است و دارد شعری از قُلزم را تمرین میکند؛ «گربیامد شیری از راه و شکاری خورد خورد/ یا بُزی شد سوی صحرا و گیاهی خورد خورد....» یک لحظه رویش را کرد به طرفم و گفت «آقا چطور بود؟» گفتم عالی.
اما خدایا این غلامرضا دیگر چرا از ابنبابویه گریخته و اینجا نشسته است؟ خدایا ببین گرمکنش چقدر خوشگل است. خدایا این کفش کشتی آدیداس مشکی که بچههای کمیته در لحظه آخر به دستش رساندند و همان جا کنار من به پاش کرد چقدر بهش میآید. خدایا ببین تختی هنوز یک تارموی سفید هم به سر ندارد. امروز ساعت 5صبح رفته آرایشگاه و صورتش را سهتیغه زده و الان دارد شعر قلزم را دکلمه میکند؛ «آقا گوش بده ببین خوب حفظ کردم؟»
من چطور میتوانستم به آقاتختی بگویم «با این تهلهجه کرمونشاهی، جذابتر هم شدی!» اما دیدم که قشنگ حفظ است. یعنی دو هفته بود پشت تلفن باهم تمرین کرده بودیم. هی وویس فرستاده بود و هی ایرادهایش را برطرف کرده بود و الان دیگر داشت با تسلط کامل آخرین دکلمهها را مرور میکرد که قرار بود وسط مراسم (بعد از آنکه مجری، پلاتوی مربوط به نامههای تختی را خواند و ازش دعوت کرد که به روی سن بیاید) برود و قیامت به پا کند.
خدایا این بلوز و شلوار کاموایی سبز و قرمز که رویش درشت به انگلیسی کلمه IRAN را نوشته بودند چقدر بهش میآید. اولش قرار بود آس رو کنیم و او پشت صحنه گریم بشود و با ورودش روی سن، حضار ناگهان ببینند که وای غلامرضا تختی با پای خودش به مراسم آمده و کف و خون بالا بیاورند اما وقتی گریمور معروف دستمزد 500 میلیون تومانی خواست و گریمور دوم گفت که دیگر دیر شده است و باید یک ماه قبل از مراسم میگفتید که برای صورتش گونههای مصنوعی بسازم تا با غلامرضا تختی مو نزند، قرار شد خود شاهرخ شهبازی، بازیگر نقش جوانی تختی در فیلم آقای توکلی، در هیبت تختی برود روی سن و شعر بخواند.
اما روز، روز ما نبود. شاهرخ عزیزم که تا پیش از مراسم شعر را صدبار از حفظ خوانده و صدبارش را هم عالی حفظ کرده بود وقتی روی سن رفت نمیدانم چه شد که ابهت مراسم او را گرفت و در جاهایی خراب کرد و حالم خراب شد. پسر باحال و باصفای کرمانشانی که با شمایل تختی، مو نمیزد بعد از اجرا، توی راهرو گفت «آقا خراب کردم؟» رویم نشد بگویم نه تنها تو، نه تنها باندهای سالن اجلاس که ویدئوهای اولیه را بدون صدا و مغشوش پخش کردند
بلکه مجریان به آن شهرت و بزرگی هم بخشی از پلاتوها را اشتباه خواندند. چنان اعصابم خرد شده بود که وسط مراسم زدم بیرون و به پیرامون گفتم «توروخدا بگو ماشین بیاید مرا به خانه ببرد.» هشت ماه کار با وسواس فراوان روی پروژه تختی و آخرش هم این همه سهو و اهمال؟ در روز بارانی سهشنبه برگشتم خانه. لحاف را کشیدم روی سرم و گفتم ببین الان طفلک اکبر و محمود و فرهاد و بقیه برو بچ چه میکشند.
پنج: مراسم «سده المپیک» که عنوانش پیشنهاد من بود شاید تنها مراسم این سی،چهل سال اخیر بود که بدون حضور سیاستمداران برگزار شد. قایم شده بودم در ردیف آخر سالن اجلاس سران و با تماشای شکستگی هر قهرمان پیری که سی چهل سال بود ندیده بودمشان اشکم دَم مشکم بود. خدایا این پیر از پا افتاده، همان مهدی مناجاتی خودمان است که در جامجهانی کوچک برزیل دهه 50، تمام ایل و تبار فوتبال دنیا از دستش شکار بودند؟
خدایا این حسین عسگری اولین مدالآور شیرجه ایران در بازیهای آسیایی است و سنش باید از صد گذشته باشد؟ خدایا این حسین راغفر است؟ نه دیگر حتما باید او را سیر بغل کنم. اما من که سر صبحی، ویندوزم هنوز بالا نیامده است. از ساعت شش و نیم صبح که برای دومینبار در عمرم سپیدهدم کبود و بنفش تهران را دیدهام (اولینش هم برای حضور در جلسه رونمایی از صدای تختی بود) توی نسق یک سیگار بودم اما سالن اجلاس سران که جای این کارها نداشت.
آخرش به عکاس مونقرهای خوشتیپ گفتم آقا دارم میمیرم، کجا بروم سیگاری فسدود کنم؟ ماشین سیار پخش مستقیم تلویزیون را از در عقبی نشان داد که کنارش خوشبختانه کلی تهسیگار ریخته بود. دوتا پشت سر هم کشیدم و گیجگیجی رفتم و برگشتم سالن و به مجری دوستداشتنی مراسم گفتم آقا اگر دوست دارید جای دُخان را پیدا کردهام اما او حالش خوش نبود. انگاری حقالزحمه او را به حساب بانکی مجری دوم واریز کرده بودند و دستمزد مجری دوم را به حساب او و طبیعتا صمبکم گوشه سالن نشسته بود.
شش: هشت ماه کار بیوقفه برای برگزاری یک مراسم ملی با حضور تمام المپینهای تاریخ. چقدر زحمت کشیده بودند بچهها برای دعوت مهمانهای خارجنشین و شهرستاننشین و بخش تشریفات و اهدای «نشان ویژه» به المپینها و ساخت تکتک ویدئوها و پلاتوها و داستانها. برای تکتک ثانیهها که نباید هیچ زمانی هدر برود. اما وقتی اولین ویدئو روی وال رفت در جای خود خشکیدیم. خدایا این چرا صدا ندارد؟
اکبر را دیدم که رنگش شده عین گچ و چانهاش اندازه یک پنجزاری کوچک شده بود و چشمهایش دودو میزد. چاره چه بود؟ مرشدها را آوردند روی سن که بزنند و باستانیکاران جوان شیرینکاری کنند بلکه اشکال صدا رفع شود. بدبختیمان فقط مشکلات صوتی که نبود. باران هم علیه سده المپیک قیام کرده بود و لابد میدانید که در این پایتخت فشلکاران، اگر قطرهای رحمتافزا ببارد ترافیک قفل میشود و مهمانان دیر میآیند.
همین چیزها بود که باعث شد مراسمی که قرار بود پذیرش مهمانانش سر ساعت 9 و نیم صبح کلید بخورد و فیکس از ساعت10 آغاز شود و نهایتش دوساعت و نیم طول بکشد در ساعت یک ظهر هنوز به نیمه نرسیده بود. دیگر باور باید کرد که در این مملکت آنقدر «اتفاقات اتفاقی» سر راه آدم است که هرگز امکان ندارد همه چیز را مو به مو و طبق برنامه پیش برد.
طبیعتا تاپترین چهره مراسم عبداله موحد بود که با کت و شلوار شیک و کراوات جذابش روی صندلی خود نشسته بود. اما حیف که امامعلی و آقاصنعت و آقای مُلاقاسمی به خاطر بیماری غایب بودند. تکلیف رسول خادم هم که از پیش معلوم بود. او معمولا هیچ مراسمی نمیرود. مخصوصا اگر علی دبیر آنجا باشد اما راسیتش وقتی اسمش آمد جماعت قیامتی برایش به پا کردند.
بالاخره چون بهانه اصلی برگزاری سده المپیک، رونمایی از صدای به یادگار مانده از آقاتختی بود که آقای بهمنش پیش اکبر محمدیبقا کارگردان مراسم امانت گذاشته بود تا در مکان و زمان مناسبی در معرض استفاده عموم قرار گیرد من دوست داشتم غلامرضا (نوه تختی) از آمریکا بیاید اما خب بعضیها معتقد بودند که بابک این اجازه را نخواهد داد. پس طبیعتا برادرزادههای تختی برای گرفتن نشان ویژه او به مراسم آمدند.
البته به همراه آقارضا توکلی عزیز، اخوی شهلاخانم. راستش من قبل از این مراسم نمیدانستم که تختی چقدر عاشق شاعرانی عجیب و غریب است. میدانستم که با هوشنگ ابتهاج و سیاوش کسرایی صنمی بسیار دارد اما نمیدانستم که دفترچه روزنوشت او لبریز از شعرهای شاعران گمنام است. وقتی شعر قُلزم را برای دکلمه شاهرخ شهبازی در وسط مراسم انتخاب کردیم یک انتخاب دیگر هم داشتیم و آن شعر لاادری بود به دستخط غلامرضا در یکی از هشت دفترچه به یادگار ماندهاش؛
«آی عشق، ساعتی از این دلم برو بیرون. تا شرح حال خویش نویسم برای یار/ یاران دهد مژده که غم رفت و گشت طی. ساقی گذار بر کف دستم تو جامِ می. مطرب بزن بر من بینوا نی» که شاید هم اصلا سروده خود تختی بود! اما ما شعر آقای ملکحجازی متخلص به قلزم را انتخاب کردیم که تختی با خودنویس سبزش در دفترچهاش تحریر کرده بود؛
«گربیامد شیری از راه و شکاری خورد خورد/ یا بُزی شد سوی صحرا و گیاهی خورد خورد/ هر کسی از کرده خود در جهان مانَد چنین/ خواجه خواجه، بنده بنده، گنده گنده، خُرد خُرد/ هر خفیفی روی آب و هر ثقیلی زیر آب/ در پیاله بین که باشد صاف صاف و دُرد دُرد/ هر مکافات و مجازاتی در این عالم بجاست/ تا نگوید دهری بدبین که هرکس مُرد مُرد/ در جهان، گسترده بین هر سو بساط برد و باخت/ هر که خود را باخت خود را باخت هرکس بُرد بُرد/ عرصه گیتی جای زورمندان است قلزما/ هرکه کمزور است کمزور است هر کس گُرد گُرد.»
هفت: مراسم ضیافت سده که با حضور قهرمانان و مدالآوران تاریخ المپیک ایران برگزار شد البته چیزهای خوشگلتری هم داشت. مثلا یکیاش ساخت موسیقی المپیک به دست هنرمند مجیدآقا انتظامی که گویا بدون هیچ دستمزدی به سده المپیک تقدیم شده بود. یکی دیگرش قدردانی انجمن مفاخر ایران از پنج قهرمان بزرگ سده اخیر ورزش ایران بود که برای اولین بار ورزشکاران را هم در میان مفاخر بزرگ فرهنگی ایران جای داده بود.
مخصوصا بزرگداشت آسیدحسن رزاز که من عمری عاشقش بودم و حالا اسمش در میان مفاخر ایرانزمین در کنار امامعلی حبیبی و غلامرضا تختی و عبدالله موحد و محمد نصیری حضور داشت. راستش وقتی داشتم به خانه برمیگشتم باران همه جا را شسته بود. حتی قلب مرا، اما تاریخ را نتوانسته بود شستوشو کند. تاریخ خود، همه را میشوید و کیسه میکشد. چه عروس هزارداماد اعجوبهای است این تاریخ.