شبیه دختر رویاهایم بود
یادداشت نادر نامدار در باشگاه مشتزنی با موضوع: آقای سرمربی
روزنامه هفت صبح| شیرین بود اما خیلی کوتاه، به اندازه یک خواب در یک بعد از ظهر تابستان. و خیلی بلند بود. به اندازه بزرگترین حسرت زندگی یک آدم. بعد از آن، اگر چه همیشه دوستش داشتم و دارم، اما هیچوقت به آن زیبایی ندیدمش.
به این میماند که دختر رویاهایت را یک روز، انگار که بخواهد به جشنی برود، در زیباترین و آراستهترین شکل ممکن دیده باشی و از آن به بعد، اگر چه دیگر هیچ خط و ربطی بین تو و او نباشد و او رفته باشد که رفته باشد، اما تو هر بار که او را میبینی، در نظرت همان قدر زیبا و خواستنی جلوه کند، اما ناگهان به خودت بیایی و یادت بیاید که او رفته است، شاید برای همیشه.
بخندید. حتی اگر دوست دارید مسخره کنید. ایراد ندارد. اما استقلالی که آندرهآ استراماچونی ساخته بود، برای من دقیقا به اندازه دختر رویاهایم زیبا و خواستنی و حسرتانگیز بود. بارها به این فکر کردهام که اگر آن جدایی عجیب و مرموز نبود، استقلال میتوانست به کجاها برسد و چه خاطرات زیباتری را برای من و امثال من بسازد.
این حسرت وقتی بزرگتر و غمانگیزتر میشود که روزهای بعد از او را مرور میکنم و هیچ نشانهای از آن همه زیبایی در استقلال نمیبینم. بعد از او مجیدی و فکری و ساپینتو و نکونام آمدهاند و مجیدی حتی استقلال را بدون باخت قهرمان کرده اما استقلالی که همه اینها ساختهاند، هیچ جوره به گرد پای «استقلالِ استرا» نمیرسد. آن استقلال همه جوره زیبا بود. هیچ نقصی نداشت.
آن استقلال شروع خوبی نداشت. تا چند هفته اول رنگ برد را هم ندید اما اگر کمی دقیق نگاهش میکردی، به وضوح میدیدی که در حال زیبا شدن است، حتی وقتی در دربی به پرسپولیس باخت. همان باخت، آخرین باری بود که آن استقلال بازنده از زمین بیرون آمد. از آن به بعد، تیم استراماچونی برای هوادارانش یک غول زیبا و برای رقبا و هوادارانشان یک هیولای ترسناک و یک اژدهای هفتسر بود.
ترسی به جان حریفانش انداخته بود که بیا و ببین. در همین تحریریه هفت صبح، دو پرسپولیسی متعصب و دو آتشه، بعدها اعتراف کردند که تیمشان در بهترین زمان با استقلال بازی کرد و اگر دربی آن دوره، چند هفته دیرتر برگزار میشد، معلوم نبود چه بر سر تیمشان میآمد. کور شوم اگر دروغ بگویم! ماجرا البته فقط بردهای پرگل نبود. آن استقلال به شکل عجیبی زیبا و چشمنواز بازی میکرد و از همه دل میبرد. اغراق نیست اگر بگویم پرسپولیسیهایی بودند که منتظر میماندند تا بازی استقلال برسد و آنها از تماشای یک بازی قشنگ لذت ببرند.
مثل همه چیزهای خوب، این روزهای خوب هم خیلی زود تمام شد. استراماچونی درست چند روز پس از این که استقلال را بعد از سالها به صدر جدول رساند، از ایران رفت، برای همیشه. البته میگویند و درست هم میگویند که آن صدرنشینی به لطف یک بازی بیشتر نسبت به رقیب به دست آمده بود. اما کیست که نداند اگر استراماچونی میماند، آن استقلال دیگر از صدر جدول پایین نمیآمد. آن استقلال در قواره قهرمانی آسیا هم بود اما افسوس که نگذاشتند و نشد.
آن استقلال و آن استراماچونی عجیب به هم میآمدند. خدا در و تخته را خوب با هم جور کرده بود. بعد از جدایی اما، نه استقلال دیگر به قشنگی آن دوره شد، نه استراماچونی در تیمهای دیگر آن قشنگی را ساخت. انگار با آن جدایی هر دو از دست رفتند و از آنها فقط خاطره ماند و بس.
حالا هر بار که استقلال بازی دارد، میشوم مثل همان پسری که از در خانه بیرون میآید تا شاید دختر رویاهایش را ببیند که چند خانه آنطرفتر در را باز میکند. اما دیگر نه از دختر خبری هست و نه از آن زیبایی. او رفته است. شاید برای همیشه.