کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۵۵۳۸۰۳
تاریخ خبر:

مردی با یک میلیون و پانصد و چهار متلک

مردی با یک میلیون و پانصد و چهار متلک

یادداشت ابراهیم افشار در باشگاه مشتزنی با موضوع: بانمک‌ها و بذله‌گوها

روزنامه هفت صبح| یک:  ‌خیلی وقت است مجتبی (محرمی) را ندیده‌‌ام. تلخی‌‌های ظاهری‌‌اش را نگاه نکنید. وقتی با مهدی عاقلی، دمپر هم می‌‌افتادند فقط باید ریسه می‌‌رفتی. او بعد از آن‌که مهم‌‌ترین پنالتی عمرش را در جام ملت‌‌های دوبی از دست داد و خنده‌‌ای بر لب آورد که دنیا رویش شمشیر کشید. گفتند چنین تراژدی نابهنگامی مگر خنده هم دارد؟ او باز هم خندید.

 

یادم هست که آن لحظه مهدی پشت دروازه نشسته بود و داشت عکس می‌‌گرفت، مجی وقتی پنالتی را خراب کرد چشمش افتاد تو چشم او. توقع داشتی نخندد؟ خب همان روز قبلش با مهدی رفته بودیم هتل تیم و این دو در حیاط کنتینانتال آنقدر گفتند و خندیدند که من دیگر گفتم مهدی بیا برویم شکمم درد گرفت. معلوم بود هنوز تتمه خنده‌‌ها در دلش مانده است.

 

من هم بودم اگر بعد از پنالتی چشمم به او می‌‌افتاد می‌‌خندیدم. در میان ورزشکاران ایرانی شمس‌‌الدین سیدعباسی سلطان فتیله‌‌پیچ دنیا هم عجیب بامزه و خوش‌‌محضر بود و وقتی در دهه 60 به کیهان‌‌ورزشی می‌‌آمد می‌‌دانستیم که باید کار را تعطیل کرد و بساط هرهر و کرکر را به راه. درست است که کمی بالای 18 بود ولی طنزهایش اختصاصی و تودل‌‌برو بود.

 

بسیار بُرنده و از بین بَرنده. برای همین هم بود که روزنامه‌‌نگارهای دهه چهل و پنجاه هر وقت عشق‌‌شان می‌‌کشید گفت‌وگوهای طنز و فان تنظیم کنند سراغ او می‌‌رفتند و علی‌الدوام به فیضی می‌‌رسیدند. عین یک نقال هم به صورت عملگرا عینا نشان می‌‌داد عمق کارهایش را. 

 

قدیم‌‌ها گروهی در ورزش ایران بودند که کارشان فقط لقب گذاشتن روی ستاره‌‌ها بود. ناشناس هم بودند. مثلا لقب «محمود پیف‌‌پاف»! را روی اسم محمود زارع مربی قصریخ می‌‌گذاشتند و می‌‌گفتند «بس که پاپیون می‌‌زند آقا، بس که تر و تمیز است آقا، بس که ادکلن خالی می‌‌کند لیترلیتر روی غبغب و شقیقه‌‌اش.» یا لقب «کاپیتان جوک»!

 

برای امیر حاج‌‌رضایی در تیم برق تهران؛ «از بس که هرروز جوک‌‌های جدید تو آستین‌‌ داره به کاپیتان جوک معروف شده.» حالا را نگاه نکن که یک چشمش گریان است و یک چشمش گریان‌تر. یا لقب «مهراب گازوئیل» برای طفلی مهراب شاهرخی، وقتی وسط دود از نظرها پنهان می‌‌شد. می‌‌گفتند «توی بندرشاه به محض اینکه از شیر گرفتندش، بستندش به شیلنگ گازوئیل.» چقدر دل‌‌مان خوش بود خدایا. 

 

دو: آقا من در عمرم چندباری به کافه خران رفتم. تمام اسطوره‌‌هایم آنجا بودند. جذاب‌‌ترین طنازان شفاهی و کمدین‌‌استندآپ‌‌های زندگی‌‌ام. رندهای چای‌خور قهوه‌‌خانه‌‌‌‌نشین. یکی از ندامت‌‌های بزرگ زندگی‌ام این است که چرا وقتی جوان بودم باهاشان مفصل مصاحبه نکردم. آنجا آنقدر علیه‌‌ام لیچار بافتند که کپ کردم و گفتم ببین دیگر اگر تقاضای مصاحبه کنم لابد تا شب دستم می‌‌اندازند.

 

مردانی سنگرگرفته در قهوه‌‌خانه‌‌ها که اولین‌بار وقتی وارد شدم خیلی جوان بودم. نمی‌‌دانم کی گفت ایشون خبرنگار است و رحیم‌‌آقا که دویست کیلو وزن داشت پشتش را نشان داد که شبیه تخته سیاه بود و گفت «می‌‌شه اینجا یک تیتری بنویسید؟» قهوه‌‌خانه  رفت رو هوا و پشتبندش هم یک نعلبکی پر از جو گذاشتند جلویم. «با چای می‌‌چسبد». می‌‌دانستم که هرچه بیشتر حرف بزنم همانقدر زندگی‌‌ام سرویس است. لالمانی گرفتم و چیزهایی نثارم کردند که وقتی بیرون آمدم صورتم عینهو لبو شده بود.

 

سه: پدرم کاست‌‌های طنز شفاهی میرمحسن مستجاب‌‌الدعوه را به خانه می‌‌آورد و هر کس مهمان می‌‌آمد آن را در ضبط‌‌صوت «آیوا»ش می‌‌گذاشت و زن و بچه‌‌ها را از اتاق بیرون می‌‌کرد و دیگر تا شب صدای قهقهه قطع نمی‌‌شد. دائم از ساری‌‌قلی‌‌خان (قلی‌‌خان زردمبو) می‌‌گفت که رند روی دستش نیامده است.

 

مردانی حاضرجواب و بذله‌‌گو و نکته‌‌سنج که اگرچه از طرف روشنفکران عصاقورت داده زمانه به عنوان موجودات بی‌‌ادب و مزاحم معرفی می‌‌شدند اما محبوبیت شگرفی در کوچه و بازار داشتند. مردانی که در یک جامعه اتوکشیده ادب‌‌محور سنتی به سیم آخر زده و طنزهای شفاهی بالای 18 سال‌‌شان درباره مناسبات اجتماعی، آن هم به صورت بداهه‌‌پردازانه و لحظه‌‌ای، قهقهه‌‌ها را به آسمان می‌‌برد. ساری‌‌قلی‌‌خان همانی است که گفته می‌‌شود پسرش اسفندیار بعدها به خواننده معروفی تبدیل شد و موسیقی «آمریکا آمریکا ننگ به نیرنگ تو» را خوانده و صدالبته ترانه‌‌های لیریک ترکی‌‌اش در روزگار خود گل کرد و معروف شد. 

 

چهار: با اینکه کافه خران را بارها در اوایل دهه 60 رفتم و مثل لبو بیرون آمدم ولی غفلت کردم. آن روزها طبیعتا چنان در مناسبات اخبار ادبی و ورزشی، غرق بودیم که نمی‌‌فهمیدیم که پاتوق‌‌های طنازان شفاهی به عنوان میزان‌‌الحراره یک جامعه تب‌‌زده چه نقشی برعهده دارند.

 

ما به آنها «میرت‌‌چی» (اهل‌‌شوخی) و «دوببَه» (لوده) می‌‌گفتیم و کافه خران نیز در اصل جانشین همین دوببه‌‌ها و دَبَک‌‌ها (بی‌‌خیالان) شده بود. آنها سمبلی از حاضرجوابی‌‌ها و شوخ‌‌طبعی‌‌ها و خوش‌‌محضری‌‌ها بودند و طنزهایشان از چنان چسبندگی و قدرتی برخوردار بود که سینه به سینه به نسل‌‌های بعدی منتقل می‌شد و هنوز بعد از شصت هفتادسال در ادبیات شفاهی مردم و رجوع‌‌هایشان باقی مانده است.

 

مردانی که با طنز ظریف، نامتعادل و بُرنده خود دل به دریا می‌‌زدند و مستقیم یا غیرمستقیم، گعده حکام، افسران و ریاکاران جامعه را مورد هدف قرار می‌‌دادند. یکی از پرفروش‌‌ترین کاست‌‌های دهه 50 که پدرم عاشقش بود و صدبار هم گوش می‌‌کرد خسته نمی‌‌شد نوارهای طنز شفاهی مستجاب‌‌الدعوه بود که معمولا در هر خانه‌‌ای یک نسخه‌‌اش پیدا می‌‌شد و در مهمانی‌‌های خانوادگی، رونق‌‌بخش قهقهه‌‌های جمعی به حساب می‌‌آمد.

 

در این طنزهای روایتگرا که البته تُن صدا و میمیک صورت گوینده هم در تاثیرگذاری‌‌اش مهم بود هیچ خطابه تحقیرآمیزی نسبت به اقوام، ادیان و طبقات اجتماعی نبود. کمی بعد جامعه انقلابی آرمانگرا و ضدطنز، طنازان شفاهی را به ساحل تنهایی و خانه‌‌نشینی عودت داد و من الاغ چه می‌‌دانستم که مصاحبه با آنها بعدها چه ارزشی پیدا خواهد کرد. (خب البته کمی هم می‌‌ترسیدم چون خیلی بچه بودم!) 

 

پنج: یکی از نهنگ‌‌ترین بذله‌‌گویان تبریز، ساری‌‌قلی‌‌خان بود. مردی با یک زندگی اسرارآمیزِ و پاندول شده بین رندی و عرفان! متولد 1254 تبریز و درگذشته به سال 1348 در یکی از مریضخانه‌‌های تهران. مترجم کنسولگری روسیه در تبریز و آگاه به پیچ و خم‌‌های زبان‌‌های روسی، ارمنی، فرانسه، کردی، فارسی و ترکی.

 

طنازان شفاهی قدیم در فقدان رسانه و دستگاه‌‌های ارتباط‌‌جمعی تمامیت هنر و کرشمه خود را در قهوه‌‌خانه‌‌ها بیرون می‌‌ریختند.  قهوه‌‌خانه‌‌هایی که در آن تمام طبقات اجتماعی از روشنفکران و تحصیلکردگان تا تکنوکرات‌‌ها در کنار مردم عادی کوچه و بازار تنگ هم می‌‌نشستند و با سلاح طنز به نبرد با ظلمت فکری می‌‌رفتند.

 

پاتوق سار‌‌ی‌‌‌‌قلی‌‌خان در زمان اشغال تبریز به دست روس‌‌ها در قهوه‌‌خانه‌‌ای واقع در «ایکی‌‌قالا» (دوقلعه) بود و هر روز تیکه‌‌ای از او ورد زبان مردم می‌‌شد و قل می‌‌خورد و صیقل می‌‌یافت. طنازانی با شوخی و تنقید با شعرهای معروف شاعران بزرگ، شوخی‌‌شوخی هدف‌‌های بزرگ سیاسی-اجتماعی را سیبل می‌‌کردند. مثل همین شعر ساری‌‌قلی‌‌خان که با تنقید از شعر معروف سعدی «گلی خوشبو در حمام روزی/ رسید از دست محبوبی به دستم» اوضاع خراب نان در جنگ‌‌جهانی دوم را به نقد کشیده است: 

 

«یکی نان سیاه و بدقواره/ رسید از دست وَردستی به دستم/ بدو گفتم جویی یا نان گندم؟/ تو نانی یا واقعا بنده مستم؟/ بگفتا من نه جو هستم نه گندم/ ولیکن با جو و گندم نشستم/ کمال همنشین در من اثر کرد/ وگرنه من همان خاکم که هستم/ ز سنگک چون شنیدم این سخن را/ پرید هوش از سر و عقلم ز دستم/ به تنقید مسبب‌‌های اصلی/ دهان وا کردم و من دیده بستم/  بگفتم ای باعث برو حیا کن/ مگو دیگر که من میهن‌‌پرستم»! 

 

شش: اگر تبریز به ساری‌‌قلی‌‌خان و مستجاب‌‌الدعوه‌‌اش می‌‌بالید، اصفهان هم «یوزباشی» خود را داشت که آفریننده طنز بداهه و شفاهه بود. متلک‌‌گوی چیره‌‌دستی که شغل منحصربه‌فردش متلک‌‌گویی به جماعت بود و از این راه هم مستفیض می‌‌شد. یوزباشی اصفهانی در اواسط دهه پنجاه، هفتاد بهار از عمر پانصد ساله‌‌اش را پشت سر گذاشته بود و خودش می‌گفت در این هفت دهه، دقیقا یک میلیون و پانصد و چهار متلک نثار خلق‌‌الله کرده است.

 

جناب یوزباشی در زندگی‌‌اش فقط یک کار منحصربه‌فرد داشت آن هم ارائه متلک‌‌های طنزآلود بود و پول درآوردن. او به طور کاملا سیخکی توی راسته چهارباغ اصفهان راه می‌‌رفت و متلک بار مردم می‌‌کرد و بعدش هم دستخوش می‌‌گرفت. یوزباشی برای اصفهان اصلا جاذبه توریستی داشت و نوروز هر سال عده‌‌ای از تهرانی‌‌ها فقط برای شنیدن متلک‌‌های اختصاصی او راهی اصفهان می‌‌شدند و در ازای شنیدن متلک‌‌هایش آنقدر به او پول می‌‌دادند که مخارج یک‌سال او تامین می‌‌شد.

 

یوزباشی قهار اصفهانی‌‌ها در پاسخ به اینکه چرا در میان صدها شغل جورواجور، شغل شریف متلک‌‌گویی را انتخاب کرده است می‌‌گفت «اولا چون شغل کم‌‌دردسری ست و دوم اینکه مردم را که گرفتار چک و سفته و طلب و قرض هستند بالاخره یکی باید باشد که خنده بر لب‌‌شان بیاورد.» طنز شفاهه یوزباشی البته چندان هم کم‌‌دردسر نبود او را یک‌بار به جرم متلک گفتن گرفته و به دادگاه برده بودند و رئیس دادگاه گفته بود «یا دویست هزارتومان پول بده یا چهل روز برو زندان».

 

یوزباشی هم گفته بود «جناب رئیس چرا دویست تومان جریمه بدهم؟ می‌‌توانم با دویست تومان، یک خر بندری بخرم و منبعد به صورت سواره به مردم متلک بگویم!» یوزباشی آن روزها تصمیم داشت برای پنجمین‌بار تجدیدفراش کند (انگار این قضیه در خون همه طنازان شفاهی هست!)  4 تا زن گرفته بود که به قول خودش همه‌‌شان بی‌‌دماغ بودند و حالا می‌‌خواست پنجمی را امتحان کند. او که قول داده بود 500 سال عمر کند اصلا یکجوری از دنیا رفت که کسی نفهمید کی آمد، کی رفت.

 

کدخبر: ۵۵۳۸۰۳
تاریخ خبر:
ارسال نظر