زیستن در حاشیه| روایتهایی که دیده نمیشوند

من از منطقهای میآیم که در نقشه هست، اما در حافظه عمومی جایی ندارد
هفت صبح،محمد بلوچ | گاهی زندگی نه با جنگ، نه با فقر، بلکه با نادیدهگرفته شدن زخم میزند. گاهی بزرگترین رنج، نداشتن نیست، دیده نشدن است. وقتی در حاشیه به دنیا میآیی، حاشیه تنها یک مکان جغرافیایی نیست؛ حاشیه یک تجربه زیستن است، نوعی بودن در حاشیه نگاه، حاشیه تصمیم، حاشیه برنامهریزی. و درست همینجاست که روایت ما آغاز میشود؛ از دل سکوتی که سالهاست هیچکس صدایش را نشنیده.
من از منطقهای میآیم که در نقشه هست، اما در حافظه عمومی جایی ندارد. جایی که نه در اخبار ظاهر میشود، نه در کتابهای درسی، نه در برنامههای توسعه. مردم اینجا زندگی میکنند، رشد میکنند، پیر میشوند، اما گویی نه در زماناند، نه در صحنه. ما در سایه شهری دیگر، در حاشیه تصمیمی دیگر، در تهمانده منابعی دیگر قد کشیدیم. مدرسههای ما رنگ نداشتند.
نه فقط دیوارهایشان، که رؤیاهایمان هم خاکستری بود. معلمها گاه میآمدند، گاه نمیآمدند. اما بیاعتناتر از همه، سکوتی بود که ما را احاطه کرده بود. ما نه اعتراض میکردیم، نه تقاضا. ما فقط کمکم یاد گرفتیم آرزوهایمان را درون خودمان دفن کنیم تا مبادا سنگینتر از سقف کلاسهامان شوند.
ما بچههایی بودیم که در نقشه کشور جا داشتیم، اما در ذهن هیچکس نه. وقتی در حاشیه بزرگ میشوی، درک میکنی که فرصتها مساوی توزیع نمیشوند. بعضیها با فرصت به دنیا میآیند، بعضیها با تأخیر و بعضیها با حسرت. ما اغلب میدانستیم چه چیزی کم داریم، اما نمیدانستیم چطور بخواهیمش. کلماتی مثل «آینده»، «توسعه» برای ما مفاهیمی دور بودند؛ مثل فیلمهایی که صدا ندارند.
میدیدیمشان، اما لمسشان نمیکردیم. اما ما قربانی نبودیم. ما از دل همین حاشیه، معنای دیگری از رشد یاد گرفتیم. یاد گرفتیم که گاهی باید با نور چراغقوه کوچک خودت، مسیر تاریکی را که کسی برایت روشن نکرده، ببینی. یاد گرفتیم که سکوت، گاهی به معنای پایان نیست؛ میتواند نقطه شروعی باشد برای نوشتن، برای گفتن، برای ساختن چیزی که وجود نداشت. ما در میان دیدهنشدن، راه دیدن را تمرین کردیم.
مرکز همیشه تصور میکند که فقط آنجاست که مسائل واقعی وجود دارد. اما آنچه از دید مرکز پنهان میماند، زندگی روزمره میلیونها نفریست که هر روز با نبودن کنار آمدهاند. با نبود درمانگاه، نبود کتابخانه، نبود فضای فرهنگی. اما شاید سختترین نبود، «نبود شنیدن» است. آنجایی که صدای تو را کسی نمیشنود، حتی وقتی فریاد هم بزنی.
این یادداشت، فریاد نیست. شکایت هم نیست. صرفاً کوششیست برای رساندن صدایی که معمولاً از فیلتر توجه عبور نمیکند. گاهی باید نوشت، چون گفتن دیگر کافی نیست. گاهی باید ثبت کرد، چون حافظهها کوتاهمدت شدهاند. و گاهی باید از حاشیه نوشت، نه برای دیده شدن، بلکه برای اینکه چیزی پاک نشود.
چون حاشیه بودن، به معنای بیارزشی نیست؛ فقط به این معناست که تا امروز کسی نخواسته آن را ببیند. من باور دارم که روایتهای ما، هرچند کوتاه، هرچند دور، هرچند بیصدا، بخشی از حقیقت بزرگتریست که باید شنیده شود. نه برای دلسوزی، بلکه برای درک. نه برای ترحم، بلکه برای تغییر.