جاودانگی با آثار باستانی | عکس یادگاری روی گردن شیردال تختجمشید

آنجایی که داریوش اسم خودش را به میخی نوشته بود، من هم یک میخ برداشتم و اسم خودم را به فارسی امروز حک کردم
هفت صبح، عبدالله مقدمی| چند روزی بود خانعمو با دوستانش به مسافرت رفته بودند. مسافرتی که خود خانعمو آن را مسافرت فرهنگی صدا میکرد. اینطور که متوجه شدم، وقتی چند تا کلیپ تاریخی با صدای دالبی و فیلمبرداری دوربینک هوایی (این را به جای هلیشات از خودم ساختم، مگر من چهام از فرهنگستان زبان کمتر است؟)
از آثار تاریخی ایران در گروه مجازی «بازنشستگان باحال» به اشتراک گذاشته شده بود، تعدادی از موهای بدنشان سیخ شده بود و خیلی زود تصمیم گرفته بودند از نزدیک با این شاهکارها آشنا شوند. اما ای کاش همان چند موی باقی ماندهشان سیخ نشده بود.
خانعمو زیرچشمی نگاهی به من کرد و گفت: «ولی واقعا جایت خالی بود. آدم از دیدن عظمت و شکوه تاریخ مملکتش به وجد میآمد.» گفتم: «اولا که دوستان به جای ما. ثانیا شما چقدر قشنگ صحبت میکنید. از توی روزنامه خواندید؟» گفت: «بله. توی جعبه میوه بود ولی خدایی این کلمه «وجد» ابتکار خودم بود!» گفتم: «از مسافرتتان تعریف کنید. کجاها رفتید؟»
گفت: «همه جا. تخت جمشید، نقش رستم، پاسارگاد و کلی جاهای تاریخی دیگر. البته برادرزاده جان! من پا به هر جایی گذاشتم بعد از اینکه به «وجد» آمدم، نام خودم را هم در کنار بزرگان تاریخ ایرانزمین جاودانه کردم.» گفتم: «جاودانه کردید؟ یعنی چکار کردید؟»
گفت: «هیچی دیگر. آنجایی که مثلا داریوش اسم خودش را به میخی نوشته بود، من هم یک میخ برداشتم و اسم خودم را به فارسی امروز حک کردم. البته خطم خیلی خوب نبود و یک چیزی شبیه همان میخی آنها شد.» گفتم: «ای وای! یعنی به میراث فرهنگی کشور آسیب زدید؟» گفت: «چه آسیبی؟ آسیب را رفیقم زد که پایش گرفت به گلدان پنج هزار ساله و خرد و خمیرش کرد.»
گفتم: «گلدان پنج هزار ساله؟!» گفت:«خود گلدان که فدای سرش. آسیب را آنجا زد که آن را انداخت روی سر همسفرمان که میخواست با پایه گلدان عکس یادگاری بگیرد.» گفتم: «شما و دوستانتان قبل از مسافرت در مورد نگهداری از آثار باستانی و اشیای عتیقه چیزی نخواندید؟» گفت: «جزوهاش را دادند اما چون میدانستیم امتحان نمیگیرند، هیچکداممان نخواندیم.»
گفتم: «ظاهرا شما و دوستانتان دیگر نباید به گردش تاریخی بروید.» گفت: «حالا همهمان هم که برنگشتیم. بعضیهایمان را آنجا نگه داشتند.» گفتم: «برای گلدان؟» گفت: «نه آن را که کسی ندید. دو تا از همسفرهایمان خواستند روی گردن شیردال تختجمشید بنشینند و عکس یادگاری بگیرند که...» گفتم: «دستگیر شدند؟» گفت: «نه از آن بالا افتادند و شست پایشان رفت توی چشمشان.»