ساعت دوازده | ماجرای ستاره و سوپ زندان و آقای پاستابار

میگویم چطوری؟ امروز چطور بود؟ میگوید: «خوب. همهاش سه تا دعوا کردم.»
هفت صبح، علی مجتهدزاده| ستاره را از مدرسه برداشتهام و توی فکرم که الان چه خاکی بریزم به سرم که هم بچه ناهار بخورد و هم من هم آب توی دلم تکان نخورد؛ حالا که مادرش هم دستش بند بوده و ناغافلی امروز وسط همه کارهایم آمدهام با توفیق اجباری و همه این حرفها وقتی میبینمش دود میشود میرود هوا چون بچه دارد میخندد.
میگویم چطوری؟ امروز چطور بود؟ میگوید: «خوب. همهاش سه تا دعوا کردم.» میگویم از اولش تعریف کند و میگوید: «اولش اون کلاسیها همهشون دیوونهان. یکیشون واستاده بود مقنعهاشرو میزد تو کله همه. بعد به من گفت چرا مقنعهام رو لگد کردی؟ من لگد نکردم. خودش افتاد رو زمین. بعدشم دخترخالهاش تو کلاس ماست داشتیم موی همرو میکشیدیم، خانوم معلم بهمون گفت جریمه میشیم. اون گریه کرد. من گریه نکردم واسه همین لجش گرفت.
خانوم معلم که رفت اونور کلاس بهم دهنکجی کرد. من درست نشونهگیری نکردم پاککن خورد تو سر کژال ولی اون با من دوسته. خواستم پاککن رو دوباره ازش بگیرم اون دخترخالههه خواست بزنه زیر دستش که دستش خورد تو صورت آرنیکا گریه کرد. باز انداختن گردن من. چرا همهچیرو میندازن گردن من. اه. مامان کو؟»
میگویم مادرش رفته دنبال داروی ام.اس خودش و امروز نیست و باید خودمان ناهار بخوریم که چشمهایش برق میزنند که: «همین کوچه پشتیمونه.» میپرسم چی و میگوید یک جایی به اسم «پاستابار» و تا میگویم خانه ناهار درست میکنم، میگوید: «من اون سوپ زندانرو نمیخورم.»
افتادهایم آن طرفی و من دل توی دل جیبم نیست ولی بدو میرود با آقای پاستابار خوش و بش میکند که میبینم دست بر قضا آشنای قدیمی خودم است و دیگر نشستهایم. صورت غذا روی میز است و من توی فکرم که فتوچینی چه مرگی است و مگر اینها همهاش یکجور ماکارونی نیست که میپرسد من چه میخورم که البته میگویم ناهار خوردهام و خودش یک چیزی سفارش میدهد که به همین سوی چراغ اسمش سخت بود و یادم نمانده.
دوباره دم میگیرد: «سی و یکم اردیبهشت چه روزیه؟» میگویم سه هفته دیگر و میگوید: «امسال تابستون فقط میخوام تو خونه کار کنم. اولش میخوام نقاشی کنم همهاش. بعدشم کاردستی درست کنم. بعدشم میخوام مثل خالهام طراح لباس بشم.»
میپرسم کدام خاله؟ میگوید: «اون یکی که رفته کانادا. وقتی ایران بود همهاش طراح لباس بود.» میگویم مگر دوخت و دوز بلد است که میگوید: «مامان بزرگ میخواست یادم بده. مثل اون فیلمه یک ساعت داشت سوزن نخ میکرد. من براش نخ کردم گفت تو استعداد داری. تابستون میرم براش سوزن نخ میکنم که بهم یاد بده کوک بزنم.» آوردند. اسمش هست پنه.