کلاهبردارها، پلیس فتا و وسوسههای یک مرد طماع
سوال سوم را بیرحمانهتر پرسیدم: «ولی شما توی هیچ قرعهکشی شرکت نکرده بودید، درسته؟»
هفت صبح | احمدآقا تندتند دستهایش را در هوا تکان میداد و طوریکه انگار او موفق شده از دزدها 50میلیون تومان کلاهبرداری کند، با حرارت فراوان ماجرا را تعریف میکرد. مرد محترمی است، زن و دوتا بچه بزرگ و حالا عروس دارد و طی سالهای طولانی خدمتش بهعنوان مدیر حسابداری یک شرکت نسبتا بزرگ تجربه زیادی در مسائل مالی کسب کرده.
هر طور فکر میکنم، نباید قربانی چنین ماجرایی میشد چون از آدمهایی مثل احمدآقا توقع نمیرود گول تماسهای تلفنی مشکوک را بخورند و با وعده دریافت جایزه خام شوند و دودستی 50میلیون تومان پول را تقدیم کلاهبردارها کنند. هرچند خودش وقتی داستان را برای بقیه تعریف میکند با اصرار میگوید 200میلیون تومان! انگار اگر رقم کلاهبرداری بالا باشد، کلاسش بیشتر است.
یک موز از روی ظرف میوه برداشتم و گذاشتم توی بشقابم. احمدآقا داشت با همان هیجان زایدالوصف به بقیه میگفت: «لامصبها همه اطلاعات آدم رو داشتند.» مادرم سرش را چرخاند سمت من و در حالیکه چشمغره میرفت، گفت: «خدا ازشان نگذرد.» نفهمیدم مشکلش دزدها بودند یا موز توی بشقاب من. همسر احمدآقا از آشپزخانه بیرون آمد و نچنچکنان گفت: «آخه مرد حسابی تو واسه چی 200میلیون توی حسابت نگه داشتی؟»
احمدآقا گفت: «خانم شما توی موقعیت نبودی. نمیدونی که، شماره تلفنم رو داشتن، کد ملی و شماره شناسنامهم رو گفت و تازه اسم بانکهایی که توشون حساب دارم رو میدونست. من که دروغ نمیگم.» موز را دست نخورده با بشقاب گذاشتم روی میز عسلی کنارم و خیره شدم به احمدآقا. معلوم بود دوست دارد قصه را کش بدهد. قطعاً مورد کلاهبرداری قرار گرفته، چون همان صبح برای ثبت شکایت به پلیس فتا مراجعه کرده بود اما اطمینان داشتم موقع تعریف کردن ماجرا، صداقت به خرج نمیدهد. مهگل روی صندلی سمت راستم نشسته بود. همسن و سال خودمان است و دو سالی میشود با سروش، پسر احمد آقا، عقد کرده. خبر داشتم دارند آماده برگزاری مراسم عروسی میشوند.
همه برگشتیم سمت جایی که پدرم نشسته بود: «آقای مهندس! آدم کف دستش رو که بو نکرده، بالاخره وقتی این همه اطلاعات دارند از من و شما چه توقعی میشه داشت؟» تقریبا همه حرفش را تایید کردند. موز را از توی بشقاب برداشتم و وارسی کردم. همسر احمد آقا گفت: «خیر ندیدهها! ما این پول رو برای عروسی سروش و مهگل جون با هزار زحمت جمع کرده بودیم.» مهگل حرفش را قطع کرد: «فدای سرتون مادر جون.» احمدآقا گفت: «نه حتما پول را پس میگیریم. شما نگران نباشید.» مادرم پرسید: «پلیس فتا چی گفته؟» احمدآقا گفت: «خیلی تحویل نگرفتن. تقصیر نداشتن سرشون شلوغ بود.»
موز را برگرداندم به ظرف میوه و زیرچشم به مهگل چشم دوختم. کف دستهایش را به هم میمالید. احمد آقا ادامه داد: «افسری که نشسته بود، بهم گفت پدر جان بعد این همه هشدار، چطور هنوز خام این کلاهبردارها میشین؟» مادرم گفت: «شما که تقصیر نداشتید. معلوم نیست اطلاعات شما رو از کجا کِش رفته بودند.» جمع با هم یکصدا تکرار کردند: «بله بله!»
احمد آقا گفت: «200میلیون بیزبان!» سروش و مهگل دوتایی پریدند وسط حرفش: «حالا فدای سرتون آقا جون.» مهگل تنهایی ادامه داد: «بالاخره شما این همه سال تجربه دارید. برای خودتون مدیر مالی بودین؛ حتما توی کارشون خبره بودند، نه؟؟». برگشت سمت من و جملهاش را با یک نه کشدار به پایان رساند.
قبل از اینکه بازی به اینجا کشیده شود، داشتم فکر میکردم جای موز، سیب بردارم یا هلو. تقصیر مهگل بود، تمرکزم به هم ریخت و ناگهان چیزی که نباید میگفتم از دهنم بیرون پرید: «ولی احمدآقا، اگر رمز را بهشان نمیگفتید، نمیتوانستند به پولتان دست بزنند.»
سروش روی صندلی نیمخیز شد و گفت: «آقاجونم بهشون چیزی نگفته.» زن احمدآقا گفت: «خیر ندیدهها، تمام اطلاعاتش رو داشتن.» مهگل بدون اینکه به من نگاه کند در دفاع از پدر شوهرش تاکید کرد: «معلوم نیست این اطلاعات رو از کجا میارن.» توی چشمهای احمد آقا خیره شدم و پرسیدم: «تماس را با یک شماره موبایل گرفته بودند، نه؟» احمدآقا گفت: «آره لعنتیها.» فرصت ندادم و سوال دوم را طرح کردم: «گفتند توی قرعهکشی برنده شدید، نه؟» این مرتبه زن احمدآقا جواب مثبت داد. سوال سوم را بیرحمانهتر پرسیدم: «ولی شما توی هیچ قرعهکشی شرکت نکرده بودید، درسته؟» احمد آقا توی مبل فرو رفت و نالهای نامفهوم از گلویش خارج شد.
وقتش بود دستهایم را بکوبم به هم و داد بزنم دیدی، دیدی! مطمئن بودم اشتباه از خودته احمدآقا ولی جلوی خودم را گرفتم. پرسیدم: «طرف بهتان گفت قرار است یک پیامک برایتان ارسال شود؟» منتظر جواب نماندم. ادامه دادم: «توی همان پیامک نوشتهاند به هیچوجه رمز را در اختیار دیگران نگذارید.» احمدآقا دوباره صدایی نامفهوم تولید کرد. گفتم: «ولی با وجود هشدارهای چند سال اخیر، شما رمز توی پیامک رو براشون خوندی.»
احمد آقا گفت: «سامانه دولتی بود.» خواستم بگویم: «حقته مرتیکه طماع!» ولی ترجیح دادم یک موز بردارم و بگذارم توی بشقابم. صدایی توی سرم تکرار کرد: «همین الان بهشون بگو، بهشون بگو.» پوست موز را کندم و با چاقو افتادم به جان میوه بدبخت. به من ربطی ندارد چرا احمدآقا اصرار دارد موقع تعریف کردن قصه، رقم کلاهبرداری را بهجای 50میلیون تومان، 200میلیون تومان اعلامکند!!