اگر شبی از شبهای زمستان مسافری...
داستان ملاقات با یک راننده تاکسی منحصر به فرد
روزنامه هفت صبح| نیمه شب بود. سرمای منفی سه و راه طولانی. خود راننده اسنپ هم موضوع را فهمیده بود و همان اول سر صحبت و شوخی را باز کرد. در جمله دوم و سوم داشت از قیمت مخدرات شرق در بازار میگفت و این که سنش دیگر دارد به جایی میرسد که شاید بد نباشد از آن متاع هم استفاده کند.
راست و صاف پشت رل نشسته بود. یک تاکسی پژو 405 ترو تمیز که معلوم بود رانندهاش خوب به آن رسیده است. موهای کوتاه مدل ارتشی داشت و صورت سه تیغ.به نظر اضافه وزنی هم در کار نبود. برای همین وقتی گفت متولد 1342 است غافلگیر شدم.
وسط شوخیها و شعر و آوازهایش به مازنی و گیلکی و ترکی و کردی، گفت که آخر هفته می رود به سیاهکل برای شکار غاز و قرقاول. سیاهکل زادگاه پدرش بوده اما خودش بچه چیذر تهران بود. از سابقه ورزشیاش گفت و سر پرشور. این که سال 57 متخصص صابون رنده کردن برای ساخت کوکتل مولوتف بوده.
روزهای 21 و 22 بهمن. وسط نقل این خاطرات بازهم آواز میخواند و بذلهگویی و کمی هم حرفهای غیرمجاز! گفت که هجده ساله بوده که میرود سربازی و به خاطر ورزشکار بودنش میرود برای آموزش بچههای دانشکده افسری. میگفت که :«سال 62 که سربازیام تمام شد خودم رفتم جنگ. تا سال 66 جنگ بودم.»
دوباره چندتا شعر و متل بامزه خواند. از تلویزیون بد میگفت و چندتا فحش هم نثارشان میکرد که از فواید فیزیکی نماز حرف نمیزنند و از «داداش سجاد » هم چیزی نمیگویند. منظورش امام سجاد بود. این وسطها معلومات مرا هم ارزیابی میکرد.
از شهربانو گفت و یکی دوتا بد و بیراه هم به دستگاه داد و بعد به خاطراتش برگشت:«سال 66 اسیر شدم تا سال 69 اسیر بودم.» اینجا که رسید سکوت کرد و بعد دوباره با مجموعهای از شعرها و متلهای تند و تیز، بساط شوخی و خنده را برقرار کرد.
و بعد از این میان پردهها، گویی با اکراه به خاطراتش برگشت. این بار تن صدایش آرام بود و ضعیف: «توی اسارت آن قدر با پوتین به دهنم کوبیدند که نصف دندانهایم را از دست دادم. جمجمه سرم هم همانجا ترک خورده ...به خاطر همین وقتی هوا سرد میشود سردردهایی میگیرم که به مرگ راضی میشوم...» دیگر تا آخر مسیر حرفی نزد. از پنجره به بیرون نگاه کردم. برف آرام آرام روی زمین مینشست.