۹ سال حبس، تاوان فداکاری برای برادر
روزنامه هفت صبح| برادرم گفت حمل مواد را گردن بگیر نجاتت میدهیم… عباس از قدیمیهای زندان است. حدود ۹ سالی میشود که پشت میلههای زندان مانده بلکه تکلیف زندگیاش معلوم شود. زندگیای که به قول خودش، برادرش باعث نابودی آن شده است. او میگوید: سن و سالی نداشتم، پدر هم بالای سر ما نبود، هر چه برادر بزرگترمان میگفت چشم و گوش بسته قبول میکردیم اما فکر نمیکردم این حرف شنوی کار دستم بدهم و سالها پشت میلههای زندان بمانم.
ماجرا را چنین تعریف میکند: وقتی دستگیر شدم ۲۰ ساله بودم، تازه نامزد کرده بودم و حالا ۹ سالی میشود که اینجا هستم، با این تفاوت که دیگر جوانیام تباه شده و نامزدم را هم از دست دادم و مادرم هم سکته کرد و مرد بدون این که بتوانم حتی در مراسمش حضور داشته باشم.ماجرای زندگیاش را اینگونه تعریف میکند: از بچگی تا یادم میآید همیشه پدرم در حال فرار بود. تا مامور میدید میدوید و بعدها فهمیدم پدرم ساقی مواد بوده است.
هم یک روزی شاید حدود پنج ساله بودم یادم میآید برادر بزرگترم به دنبالمان آمد و گفت میخواهیم برویم بابا را ببینیم. برادرم خیلی از من بزرگتر بود و من هم آخرین بچه خانه بعد از چند خواهر و برادر. با مادر و خواهر و برادرهایم آخرین بار پدرم را در زندان دیدم و بعدش هم خانه سیاهپوش شد و هر وقت به کوچه برای بازی میرفتم بچهها پچ پچ میکردند و دست آخر من را قاطی بازی نمیکردند. من هم همیشه گریان و کتک خورده به خانه میآمدم تا بزرگتر شدم و فهمیدم پدرم را به جرم حمل چندین کیلو مواد اعدام کردهاند و الکی میگفتند پدرم مریض شده و مرده است.
همانجا بود که برادر بزرگترم شد پدرمان. غافل از آن که برادرم یا برادرهایم هم جا پای پدرم گذاشته بودند. حتی خواهرهایم را که شوهر دادند هم دامادها شکل برادرهایم بودند. انگار همگی در کار خرید و فروش و پخش مواد بودند و من چون از همه کوچکتر بودم کسی کاری به کارم نداشت. در محلهای که زندگی میکردیم معتاد زیاد بود و مادرم از من قول گرفته بود جا پای پدر و برادرهایم نگذارم و لااقل من درس بخوانم.
دلش میخواست دکتر بشوم. دلِ خوشی از روزگاری که پدرم و بعد برادرهایم برایش ساخته بودند نداشت. همیشه برادرهایم یا زندان بودند یا تحت تعقیب اما روزگارمان میگذشت. برادر بزرگترم کم نمیگذاشت اما من را قاطی بازی مواد نمیکردند شاید از ترس مادرم یا احترام بود یا من چون کوچکتر بودم میخواستند مراقبم باشند. دیپلمم را که گرفتم دانشگاه پرستاری قبول شدم. دو تا از برادرهایم به جرم توزیع مواد در زندان بودند، یکی از دامادهایمان را هم گرفته بودند.
جرات نمیکردم به کسی بگویم که وضع زندگیمان چطور است. برادرهایم دیگر نمیتوانستند زندگیشان را عوض کنند. با پول فروش مواد زندگی میکردند و من میخواستم راهم را عوض کنم. از همان سال اول دانشگاه سرکار رفتم، برادرم میگفت مگر پول تو جیبیات کم است که کار میکنی اما جرات نداشتم بگویم من این پول را نمیخواهم. در یک شرکت کار کامپیوتری میکردم و همانجا با دختری آشنا شدم که توانستم ماجرای زندگیمان را کمی برایش بگویم.
نامزد کردیم اما مشخص بود که خانوادهاش از خانواده ما میترسند.پدرش تحقیق کرده بود و در و همسایه گفته بودند پدرم را برای حمل مواد اعدام کردهاند اما به هرحال دخترش به او گفته بود من فرق دارم و فعلا نامزد بودیم. اوضاع بد نبود، سال دوم دانشگاه رشته پرستاری بودم،کار میکردم هرچند حقوقش کم بود و لااقل مادرم از من راضی بود. دلش خوش بود حداقل من یکی را پشت میلههای زندان نمیبیند. تا آن روز کذایی رسید. شب قبلش رفت و آمدهای مشکوک به خانه داشتیم.
یک ماشین با چند نفر از شهرستان آمده بودند و با برادرم کار داشتند. همه در یک خانه قدیمی با زن برادرها و دامادها زندگی میکردیم. آخر شب مهمانها رفتند. عباس از نحوه دستگیریاش میگوید: صبح زود بود و من زودتر از همه از خانه بیرون زده بودم تا به کلاس اول وقتم برسم. هنوز از خم کوچه نگذشته بودم که از پشت یک نفر من را به دیوار کوبید و گفت حرکت نکن. سردی دستبند روی مچهایم بود. بعد از آن همه چیز در رویا گذشت.
در کابوس. کوله دانشگاهم که دست ماموران بود و از داخلش چند کیلو تریاک بیرون کشیدند. چهره همسایهها، مادرم و برادرم. در شوک بودم. خواب بودم. تازه دوزاریم افتاد که ماجرا از چه قرار است. شب قبل، مهمانها از شهرستان مواد آورده بودند و برادرم فکر کرده بود کمترین کسی که در خانه شکبرانگیز است من هستم. مواد را داخل کولهام جاساز کرده بودند و میخواستند فردا که از خانه بیرون رفتم به من بگویند که در محلی به آنها مواد را تحویل دهم و در واقع در عمل انجام شده قرار بگیرم.
غافل از آن که آنها میدانستند خانه تحت نظر است و ردشان را زدهاند و من از همه جا بیخبر صبح زود با کوله روانه دانشگاه بودم. در بازداشتگاه برادرم گفت گردن بگیر چون بقیه برادرهایم سابقه داشتند و حتما اعدام میشدند و خودش هم اگر زندان میرفت چه کسی خرج خانواده را میداد. گفت مادرمان طاقت یک اعدام دیگر را ندارد، تو چون سابقه نداری قبول کنی زود جریمه را میدهیم و بیرونت میآوریم. اما این همه داستان نبود.
آن همه مواد حدود ۱۰سال زندان داشت. جریمه و شلاق هم داشت. من هم وارد بازیشان کردند. سال اول فکر میکردم همه اینها خواب است و تمام میشود. اما وقتی بیدار شدم که نامزدم از من جدا شد چون باورش نشد کسی از چنین خانوادهای همدست برادرش نباشد. سال بعد مادرم از نبود پسری که دلش به او خوش بود سکته کرد و مرد. سالهای بعد دیگر گذشت. در زندان تغییر رشته دادم و درسم را خواندم. حالا به خاطر حسن اخلاق به زودی آزاد میشوم اما یادم مانده طمع برادرم برای پول همه زندگی من را نابود کرد. اگر آزاد شوم دیگر به آن خانه برنمیگردم. میترسم نحسیشان باز دامنم را بگیرد.