کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۴۲۳۱۹۸
تاریخ خبر:

گفتگو با گلاره عباسی‌ درباره رمان «مریلین مونرو سرِ جردن»

روزنامه هفت صبح، یاسر نوروزی | لحظاتی هست که تو به آن‌ها می‌گویی آنات نویسندگی؛ مثل زمانی که نویسنده می‌گوید:‌ «آسمان دماوند، ادامه آبی ملحفه‌های اتاق من است». همیشه البته این آنات، شاعرانگی نیست. گاهی قیاس‌هایی نامتعارف است، گاهی نوعی جهان‌بینی ویژه است و گاهی خلاقیتی هرچند گذرا که در ذهن‌مان می‌ماند. رمان خانم گلاره عباسی را البته با این پیش‌فرض‌ها نخواندم. رفته رفته اما به این نتیجه رسیدم که او پیش از این‌ها زیاد نوشته است. رمانش از نوعی پختگی حکایت دارد و از مؤلفی که از داستان‌نویسی و نوشتن دور نبوده است.

او پیش از بازیگری، در کارگاه‌های محمد محمدعلی قصه‌نویسی را مشق کرده است و بعدها از کلاس‌های امین تارخ به عرصه بازیگری آمده است. «مریلین مونر…» اما نشان می‌دهد چرا یک هنرمند می‌تواند در وجوه مختلف، نوعی ویژگی از خود در جهان پیرامون حک کند و نشان می‌دهد گاهی موفقیت‌های گوناگون بی‌دلیل نبوده است. آنچه در ادامه می‌خوانید گفت‌وگویی بود که تلاش کردیم پرسش‌هایی متفاوت داشته باشد. در ادامه خیلی صریح و موبه‌مو سراغ مؤلفه‌های رمان خانم عباسی هم نرفتیم تا مخاطب اگر نخوانده است، بخواند.

چند سوال بپرسم بعد بروم سراغ رمان‌تان. رمانی یا داستانی هست که وقتی خواندید با خودتان گفتید کاش نویسنده‌اش شما بودید؟
واقعیتش هیچ‌وقت دلم نمی‌خواسته جای کس دیگری باشم. چه در زندگی و چه در هنر، حتی جای بهترین‌ها. همیشه دوست دارم بهترینِ خودم باشم و یا از بهترین‌های آدم‌ها لذت ببرم؛ از نوشته یک نویسنده‌ عالی، از تابلوی یک نقاش درجه یک و یا از ایفای نقش یک بازیگر خوب. دلیلی نمی‌بینم جای آنها باشم. می‌توانم جای خودم باشم و از خود بودنم و کارهایم لذت ببرم و آنها را هم تحسین کنم. همیشه فکر می‌کنم مدیون هر کسی هستم که با اثر هنری‌اش روی من تاثیر می‌گذارد.

اگر می‌شد جای کاراکترهای یک داستان یا رمان زندگی کنید، چه کتابی را انتخاب می‌کردید؟
تنها کتابی که همیشه از کودکی، پدر برایم می‌خواند و تا امروز که می‌شنومش همیشه شگفت‌زده‌تر می‌شوم و بیشتر احساس می‌کنم کاش بیشتر خوانده و شنیده بودم، داستان‌های شاهنامه است. اگر قرار بود در جایی بین کتابی زندگی کنم، بی‌شک شاهنامه را انتخاب می‌کردم.

اگر بخواهید زندگی خودتان را به یک رمان تشبیه کنید، چه رمانی را مثال می‌زنید؟
هنوز رمان زندگی خودم را نخوانده‌ام. فکر نمی‌کنم هیچ‌وقت هیچ رمانی بخوانم که مرا یاد زندگی خودم بیندازد. چون اگر قصه و رمان، خوب نباشد که با آن ارتباط برقرار نمی‌کنم. اگر هم ارتباط برقرار کنم، آن‌قدر این ارتباط واقعی است و وارد جهان آنها می‌شوم و برایم شخصیت‌ها و کاراکترهایی می‌شوند که با آنها خوشحال می‌شوم و ناراحت. نگران‌شان می‌شوم و می‌شوند «آشنا». آشنا هیچ وقت «خودت» نیست. کس دیگری است که تو خیلی خوب می‌شناسی‌اش.

«آشنا» به خاطر چیزی «آشنا» به نظر می‌آید؛ به خاطر نوعی کیفیت که ما از خودمان در او می‌بینیم، نوعی شباهت. برای همین ما همه شبیه هم هستیم و در عین حال همه با هم متفاوت‌ایم. «کوه‌ها با هم‌اند و تنهایند / همچو ما با همانِ تنهایان»
مهم‌، تنهایی است و‌ اینکه سهمی که برای تو قطعی است، تنهایی است.

ایده رمان «مریلین مونرو سرِ جردن» از کجا آمد؟ از یک آدم؟ از یک خاطره؟ از یک خیال؟ از یک خواب؟ تا به حال با آدم دوقطبی زندگی کرده‌اید؟
چاپ کردن کتاب «مریلین مونرو…» زمان زیادی برد. با توجه به احترامی که برای فضای ادبیات قائلم و وسواسی که برای باید و نباید چاپ کتاب داشتم، زمان زیادی داشتم از دوره کلاس‌های محمد محمدعلی تا داستان‌های کوتاهم و ستون‌نویسی که از دل آن یک طرح بیرون آمد که دو نیلوفر داشت و یک ساختمان آکواریوم و البته آشپزخانه. من عاشق فضای رویا و خیال هستم. فکر می‌کنم اینکه شما و یا خیلی‌ها اسمش را دوقطبی و شیدایی می‌گذارند، برای من تخیل و رویابافی است. نیلوفر بی‌قرار است، خیال‌پرداز است. شاید هم به قول شما دو قطبی است. در رفت و آمد بین گذشته و آینده و خیال و واقعیت است ولی من از الگوی بیماری دوقطبی استفاده نکردم. تحقیقی هم نکردم. ولی شاید هم دوقطبی است!

من برداشت ویژه دوقطبی بودن از کاراکتر رمان شما ندارم. ولی عنوان یک رمان به نظرم جزئی از رمان است. وقتی شما می‌نویسید «مریلین مونرو سرِ جردن»، ناگزیر هرآنچه مربوط به مریلین مونرو وجود دارد در ذهنم می‌آید؛ به‌ویژه اختلالات افسردگی و شیدایی‌اش. برای همین دوقطبی بودن را مطرح کردم. هرچند چندان هم از نیلوفر داستان شما دور نیست، ولی خب خیلی هم نزدیک نیست. در واقع باید بپرسم اصلا چرا مریلین مونرو؟

مریلین مونرو زیبا بود و خواننده و مدل و هنرپیشه جذاب و مطرحی هم بود. همیشه تصویر شاد و زیبایی از او در تصور ماست. او درون آشفته و بی‌قراری داشته. در سی و شش سالگی با یک مرگ عجیب که معلوم نیست مصرف دارو بوده یا خودکشی، از بین می‌رود و همه‌ اینها خیلی به فضای قصه نیلوفر نزدیک است.

خانم عباسی، اصلاً تنهایی یک انسان از کجا شروع می‌شود؟ تنهایی نیلوفر از کجا؟
تنهایی انسان شروع نمی‌شود، با او هست. شاید با تمام شدن او، تمام شود ولی هیچ شروعی ندارد. هست. چسبیده به روح انسان، اگر به و روح و جسم اعتقاد داشته باشیم. فقط گاهی عشق، حواس‌مان را از تنهایی‌مان پرت می‌کند. نیلوفر هم مثل همه آدم‌ها تنهاست. گاهی حواسش پرت می‌شود و گاهی خودش می‌خواهد حواس خودش را پرت کند.

خیلی جواب جالبی بود. پس عشق به یک آدم خاص می‌شود نوعی حواس‌پرتی؟ دارم با خودم فکر می‌کنم یک نوع حواس‌پرتی که گاهی خوب است، گاهی بد؛ بستگی به این دارد که حواس آدم از چه چیزی پرت شده باشد به سمت چه چیزی.
من فکر می کنم تهش تنها چیزی که با خودمان داریم که مال خودمان است، تنهایی‌مان است.

چطور یک آدم به جایی می‌رسد که در خیالاتش زندگی می‌کند؟
شاید این مال آدم‌هایی است که تخیل قوی‌تری دارند. شاید آدم‌هایی که دوست داشتن و آرزوها و رویاهای‌شان در واقعیت نیست و در خیال به آن فکر می‌کنند و جهان خیال را ترجیح می‌دهند، دنیای خیال با آنها از دنیای واقعیت مهربان‌تر است.

اگر انسان رد پای واقعیت را گم کند، به دنیای زیباتری پا می‌گذارد؟
نمی‌دانم. حتما در آدم‌های مختلف، متفاوت است. بعضی‌ها می‌شوند دو قطبی و بیمار که شما گفتید. بعضی‌ها هم شاید غمگین‌ترند؛ شاید هم شادتر.

نیلوفر چه چیزی را در «گذشته» جا گذاشته است؟
شاید «بودن آینده» را؛ اینکه آینده‌ای هست. و خب امیدی هم هست و عشقی هم خواهد بود.

چیزی هست که شما هم در «گذشته» جا گذاشته باشید؟
امیدوارم که نه… یک زمانی فکر می‌کردم در گذشته سرکش‌تر بودم و با گذر زمان از آن جا ماندم… ولی امروز فکر می‌کنم سرکشی و جسارت شکل‌شان عوض می‌شود. پخته‌تر می‌شود. حتی شاید این سرکشی بیشتر هم شده باشد ولی کمتر بیرونی است. بیشتر به یک جسارت پنهان و گاهی برنده‌تر تبدیل شده‌ است.

نیلوفر خیال خودش را می‌کشد یا خودش را؟
این چیزی است که خودم هم هیچ‌وقت نفهمیدم. این را که کِی خیال کشته می‌شود و کِی خودِ شخص نمی‌دانم. این بخشی است که همیشه دلم می‌خواسته مخاطب درباره آن تصمیم بگیرد.

نیلوفر خودش را می‌کشد، پس خیالش کشته می‌شود. خیالش را می‌کشد و خودش کشته می‌شود. انسانی فارغ از خیالات خودش وجود ندارد و اگر وجود داشته باشد، هویت انسانی ندارد. برای همین رمان شما با نیست شدن نیلوفر، تمام می‌شود. برداشت من این است.
شاید به خیالات، باید عشق و امید را اضافه کنیم.

قبول دارم. مسئله بعدی درباره رابطه انسان و غذاست؛ رابطه بین خورنده و خوردنی. غذا هم مثل انسان پخته و خام دارد، سرد و گرم دارد، مانده و تازه، پیچیده و ساده. چرا اسم فصل‌ها را از بین غذاها انتخاب کردید؟

برای من همان‌طور که شما گفتید، غذا فقط خوردنی نیست. مثل شام سال نو، مثل زرشک پلوی ختم، سبزی پلوماهی عید، یا قیمه‌ محرم. این‌ها همه بو، رنگ، مزه و صدا دارند، خاطره دارند، گذشته دارند. غذایی که پخته می‌شود، بویی که تمام شهر را پر می‌کند، غذایی که یخ‌زده می‌ماند روی کانتر و پخته نمی‌شود، غذایی که ته گرفته، کیک هانس، گلاب و… اینها فقط غذا و خوردنی نیستند؛ این‌ها می‌توانند تمام گذشته‌ یک نفر باشند. اضطراب، عشق و نفرت‌های ما لابه‌لای همین مزه‌ها و بوها شکل گرفته.

من یک جمله زیبا از رمان‌تان انتخاب کرده‌ام: «آسمان دماوند، ادامه آبی ملحفه‌های اتاق من است». شما چه جمله‌ای را انتخاب می‌کنید؟
جمله که نه ولی این فراز را انتخاب می‌کنم: «می‌آید سمت پنجره. توی انعکاس شیشه، زخم گلویم کم‌رنگ‌تر به نظر می‌آید. شاید این ‌بار هم اگر عمو دکتر بود، من و نیلوفر به اتاق عمل نمی‌رفتیم و الان رد سرخی تیغ جراحی مثل کسی که از طناب دار جسته، روی گردن‌مان نبود. انگار خانواده شاکی، لحظه آخر رضایت داده بودند و فقط یک رد مانده بود از طناب دار روی گلوی ما.»

کدخبر: ۴۲۳۱۹۸
تاریخ خبر:
ارسال نظر