وقتی از بیآبی میگوییم دقیقا از چه حرف میزنیم؟
روزنامه هفت صبح، حمید رستمی| ۳۵ سال پیش، در میانه جنگ ایران و عراق، که همه حواسها معطوف به مرزهای جنگی بود، در گوشه دیگری از این خاک و در منتهی الیه شمالغرب در یک نقطه مرزی، ۵۰ هزار جمعیت یک منطقه شهری کل تابستان را برای دبهای آب، سگ دو میزدند و چهار ماه تمام، یک چکه آب، از شیرهای منازل پایین نمیآمد و این زائده فلزی در حیاط، تبدیل میشد به یک شی تزئینی که مهمترین کاربردش در هنگام بازی فوتبال به جای تیر دروازه گل کوچیک بود.
حیاط هر خانهای پر بود از دبههای کوچک و بزرگ که هر کدام کاربری خاص خود را داشت و البته گالونهای ۲۰لیتری نفت نوع و جنسشان مجزا بود ولی از این دبهها برای آوردن و ذخیره آب آشامیدنی استفاده میشد و بعضی دیگر هم آب غیر آشامیدنی و برای شستوشو و از این جور مسائل که البته بشکههای خالی قیر هم معمولا در زیر ناودانها بهصورت ثابت جاسازی شده بود تا احیانا اگر دل آسمان به رحم آمد و خواست بر زمینیان رحیم شود باران پشت بام هدر نرود. آیا تا بهحال با آب باران دست و روی شستهاید؟
هر هفته یک بار از طرف شهرداری، یک تانکر آب برای هر محله اختصاص داده میشد و تا میآمد در گوشهای از محله مستقر شود خبر پخش شده بود و ریز و درشت خانواده، هرکدام دو سه دبه در دست به سمت محل توقف تانکر آب هروله میکردند و در عرض یک ربع صفی طویل تشکیل میشد و اگر خوش اقبال بودی چند دبه پر میکردی و نهایتاً نیم ساعت بعد آب تانکر تمام میشد و ملت غرولندکنان دبههای خالی را به خانه باز میگرداندند و آنها که خیلی روابط بهتری داشتند از کسانی که دبههای پر داشتند یکی دو تا قرض میگرفتند.
این ۳۰دقیقه از پر استرسترین لحظات کودکی بود. آیا میشود برای مصرف با قناعت یکی دو روز هم که شده، آب ذخیره کرد یا خیر؟ لازم به ذکر هم نیست که این آب قابل شرب نبود و فقط اسم آب را با خود یدک میکشید. حالا در این میان خوشبخت کسانی بودند که یک وانت لکنتی داشتند و میتوانستند پیامآور شادی برای فامیل و همسایه باشند و پشت وانت را پر از دبه خالی کرده و به دهات اطراف بروند و بعد از چند ساعت مشقت دبهها را پر کرده و قوم و خویش را خرسند نمایند.
اما حکایت آب شرب پیچیدهتر از این حرفها بود و نهایتا باید از دو سه تا چشمه واقع در حومه شهر تامین میشد که همیشه خدا جلویشان غلغله بود و هرچه به آخر تابستان نزدیکتر میشدیم جریان آب ضعیف و ضعیفتر میشد… شبها که کمی خلوتتر میشد با فانوسی در دست، در میان خواب و بیداری تا خروسخوان منتظر پر شدن دبههایی میشدیم که گاهی هر کدام یک ربع طول میکشید. طفلی ده دوازده ساله در ساعت دو شب وقتی به ستارههای آسمان چشم میدوخت حتی نمیتوانست فکرش را هم بکند که سی و چند سال بعد یکی دو ساعت قطعی آب ملت را تا چه حدی میتواند عاصی کند؟ حالا از مسیر صعب العبور آن چشمهها نپرسید چرا که هر چه بگویم نمیتواند حق مطلب را ادا کند.
یکی که کمی نزدیکتر بود و بعد از گذر از کوچه پس کوچههای شهری کوهستانی، به مهمترین بخش آن، یعنی قسمت آخرش میرسیدی که چیزی شبیه پرتگاه بود و باید به درهای سرازیر میشدی که طولش، دستکم نیم کیلومتر با شیب کمیکمتر از نود درجه بود و حتی به سختی میشد با دستان خالی تعادل را حفظ کرد. در برگشت هم در سر بالایی دیوار گونه با دو دبه سنگین در دست، باید زیگزاگی میآمدی بالا تا فشار جسمانی کمتری متحمل شوی.
آن یکی که دورتر بود «یالقوز بلاغ» (تک چشمه) نام داشت و در پشت یک کوه آرام رو به مشرق آرمیده بود و بعد از گذر از این چشمه اولی، باید کوهی دوهزار متری را فتح میکردی تا به مقصد موعود رسیده و دو دبه قابل حمل پر کنی و در بهترین حالت دو ساعت بعد در خانه باشی! حال آنکه در مسیر سنگلاخ و سربالایی و سرپایینی دره و کوه، دیدن مار و سایر خزندگان جزو تفریحات سالم محسوب میشد. ناگفته پیداست دستههای مفتولی دبهها چه دماری از کف دستانمان در میآورد و خدا خدا میکردیم تا تکهای شیلنگ را روکش مفتول کنند تا به هنگام حملهای طولانی کف دست را زیاد آسیب نرساند.
اواخر جنگ بود که گفتند مسئولی بلندپایه برای سفر استانی آمده و احتمالاً به ما هم سری بزند. وسط شهر طفلان هم سن و سال را جمع کردند و به دست هر کداممان کاسهای خالی دادند تا به وقتش گریه کنیم و آب التماس نماییم! نیازی به صحنه سازی و داشتن هنر بازیگری نبود هر کداممان آنقدر سختی کشیده بودیم که بتوانیم دل سنگ را آب کنیم. شاید اگر آن موقع موبایل بود چیزی شبیه کلیپهایی که این روزها دست به دست میشود با حضور ما در میآمد. ولی ساعتها زیر آفتاب سوختیم و نه رئیسجمهور آمد و نه کسی درد دلمان را شنید.