کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۳۱۲۲۹۱
تاریخ خبر:

چرا داستان ازدواج را دوست نداشتم

روزنامه هفت صبح، آرش خوشخو |‌ یک: داستان ازدواج در سطوح مختلف وامدار سینمای وودی آلن است. منظورم چیزی بیش از آن سطوح معمول وابستگی فیلم‌های بمباک به وودی آلن است که در همه فیلم‌هایش وجود دارند. از فرانسس‌ها تا داستان میروویتز. بمباک مثل وس اندرسون و لینکلیتر و حتی سوفی کاپولا و همه سینماگرانی که درباره «رابطه» و شکنندگی رابطه در دنیای مدرن و فرامدرن فیلم می‌سازند، خواسته و ناخواسته مدیون وودی آلن و فیلم‌های نیویورکی‌اش هستند. اما داستان ازدواج ارتباطی ارگانیک با سینمای وودی آلن دارد. این ارتباط در دو وجه مشخص و بنیادین از فیلم پیگیری شده است.

* دو: دلیل طلاق در این فیلم شاید برای بسیاری از تماشاگران گنگ و نامتقاعدکننده باشد. دلیل طلاق هیچکدام از آن دلایل مشهور و قابل فهم مرسوم نیست. اینجا با خانواده ای روبه‌رو هستیم که به‌ظاهر مشکل مشخصی با یکدیگر ندارند و زن و شوهر در مقاطع مختلف تحسین و عشقشان به یکدیگر را نمایش می‌دهند. تنها علتی که فیلم برای طلاق ارائه می‌دهد، اشتیاق زن به پیشرفت و خروج از سایه مرد است. زنی که فکر می‌کند بیش از حد لزوم برای موفقیت مردش فداکاری کرده و نقشش در این پیشرفت نادیده انگاشته شده است.

زنی که فکر می‌کند سهمش در موفقیت، درنظر گرفته نشده است؛ همین مضمون موتور محرکه پروسه طلاق زوج دوست‌داشتنی ما در فیلم داستان ازدواج است… این همان تم پنهان یکی از فیلم‌های مشهور وودی آلن است. در ویکی‌کریستینا بارسلونا، پنه‌لوپه کروز وقتی همچون صاعقه به زندگی شوهر سابقش و دو مهمان زیبارویش(با بازی همین اسکارلت یوهانسون و ربه‌کا ‌هال) وارد می‌شود، زبان به شکایت می‌گشاید که همسرش از فداکاری و ایده‌های او استفاده کرده و به چنین جایگاهی رسیده است(یک ضرب‌المثل آمریکایی می‌گوید ازدواج‌ اول موجب موفقیت حرفه‌ای ‌مرد می‌شود و موفقیت حرفه‌ای‌،‌ موجب ازدواج دوم‌!).

اگر تماشاگر فیلم‌های وودی آلن باشید می‌دانید که چیزی در روابط زن و شوهر‌های مدرن و تحصیلکرده نیست که در فیلم‌های آلن به آنها پرداخته نشده باشد. منهتن‌، آنی‌هال‌،‌ هانا و خواهران‌، شوهران و همسران‌،‌ مچ‌پوینت‌، پایان ‌هالیوودی و همین ویکی‌کریستینا بارسلونا‌، همه دائره‌المعارف‌ مسائل مردان و زنان هستند و حتی سوژه به‌نظر بکر داستان ازدواج نیز از این قاعده مستثنا نیست. اینجا هم با مفاهیمی ‌مثل اعتماد و عشق و فداکاری روبه‌رو هستیم. چقدر باید برای بقای زندگی داد و چقدر باید در انتظار سهم خود باشیم.

* سه: مضمون دوم اما به شکل واضح‌تر و ملموس‌تری در فیلم حضور دارد. داستان قدیمی ‌نیویورک و کالیفرنیا. اختلاط اروپایی-آمریکایی ساحل شرقی با سبک زندگی خالص آمریکایی در ساحل غربی. شلوارک‌ها و صندل‌ها و ویلاهای آفتابگیر و بزرگ و خیابان‌های پهن و مردم مهربان و البته حسابگر در مقابل خیابان‌های شلوغ و مترو و آسمانخراش‌ها و آپارتمان‌های قشنگ و کافه‌های پرازدحام و پر از موسیقی.

همان داستانی که وودی آلن ابتدا در آنی ‌هال پی گرفت و آرام آرام به یکی از مضامین حاشیه‌ای سینمای آمریکا تبدیل شد(حتی در جان‌سخت هم شوخی نیویورکی وکالیفرنیایی وجود دارد). داستان ازدواج روی این مفهوم بنا شده است و این مضمون موتور کمکی ایجاد دوقطبی زن و مرد و تقلایشان برای زندگی و یا طلاق شده است. کشمکش زندگی و طلاق در نیویورک و یا لس‌آنجلس در تمام طول فیلم وجود دارد و البته ترکیب این تم مشهور با رقابت و دعوای حقوقی دو وکیل درنده‌خو که از فصول جذاب فیلم است.

* چهار: اعتراف می‌کنم که در انتهای فیلم احساس می‌کردم یک مشکلی وجود دارد. وقتی اسکارلت یوهانسون خم شد تا بند کفش آدام درایور را ببندد و فیلم هم در دورنمای آن خیابان قشنگ کالیفرنیایی تمام شد. می‌دانم که خم‌شدن و زانو زدن اسکارلت پاسخی بود به همان زانو زدن آدام درایور در سکانس غول‌آسای مشاجره این دونفر در یک فصل قبل. اما بازهم در انتهای فیلم احساس می‌کردم داستان ازدواج ، همچون یک موجود مشخص و معین در ذهنم جا نخواهد گرفت.

تم‌های متعدد روایتی و تغییر لحن‌های پرشمار فیلم، آن را متشتت کرده است. نمی‌خواهم غر بزنم و کفران نعمت کنم. دوساعت و ربع تماشای فیلم، لذت‌بخش بود و آکنده از احساسات متغیر و حتی داده‌های اطلاعاتی مفید و همین‌طور شیوه‌های متنوع و جذاب بیانی از سوی کارگردان و بازیگرانش. نمی‌خواهم بی‌اشاره به بازی‌های خارق‌العاده درایور و یوهانسون، افاضه فضل بی‌جهت انجام دهم. هرچقدر بیشتر فیلم می‌بینم، عمیق‌تر و دقیق‌تر به این مسئله واقف می‌شوم که بازیگرها، آن گله گاو ادعایی هیچکاک نیستند. این‌که دیدن چهره متاثر و همزمان خشمالود اسکارلت یوهانسون و فروپاشی ذره‌ذره چهره درایور، خودش بخش بزرگی از معنای سینماست. چهره آدمیزاد.

این‌ها را می‌دانم و قدردان بمباک و بازیگرانش هستم. اما درنهایت داستان ازدواج نامتقاعدکننده است. علت به‌نظرم تردید بمباک در اصول اصلی فیلم است. چه در لحن و چه در مضمون. تناوب فصول کمدی وودی آلنی با سکانس‌هایی که مستقیما به سینمای برگمان ارجاع دارند، گیج‌کننده است. تصاویر صریح و گستاخانه فیلمساز از چهره بازیگران دردمند و شوریده‌اش درحالی‌که در پس‌زمینه دیوارهای سفید و خاکستری صورت آنها را قاب گرفته است و نزدیکی دیوانه‌وار دوربین به چشمان و گونه‌های بازیگران، شما را به دنیای سونات پاییزی و مصائب آنا و حتی پرسونا می‌برد.

شباهت چهره اسکاندیناویایی اسکارلت یوهانسون با لیو اولمن و یا بیبی اندرسون، این تداعی را تشدید هم می‌کند. اما در میان چنین صحنه‌هایی، با فصول «کمدی موقعیت»های اغراق‌شده‌ای روبه‌رو می‌شویم. مثل صحنه‌ای که کارشناس خانواده به دیدن رابطه آدام درایور و پسرش می‌آید و صحنه بریدن دست درایور و خون‌آمدن و بقیه ماجرا. و لابه‌لای این فصول گاه کمدی و گاه برگمانی، با صحنه‌های مألوف و دلنشین فیلم‌های بمباک مواجه هستیم. همان احساس گرم و طنز آرامی‌ که این‌همه سال ما را طرفدار سینمای او ساخته است.

* پنج: جدا از لحن دو و به عبارتی سه‌پاره فیلم، به‌لحاظ جهت‌گیری ایدئولوژیک هم فیلم سرگردان است. این سرگردانی را با حذف ناگهانی بهترین کاراکتر فیلم یعنی آلن الدا، در نقش وکیل اول آدام درایور، می‌توانید ببینید. بمباک می‌دانست با وجود شخصیت قدرتمند و سمپات آن وکیل فرزانه، جهت داستان فیلم باید تغییر می‌کرد. پس او را به‌شکلی ناجوانمردانه حذف می‌کند تا رقابت حیوانی وکلا برای برنده‌شدن در پرونده را به محلی برای ارضای حس کینه‌توزانه لانه‌کرده در دودسته متفاوت مردان و زنان تماشاگرش قرار بدهد.

او حتی از تغییر رویکرد شخصیت‌های فیلمش هم ابایی ندارد. ما متوجه نمی‌شویم که اسکارلت یوهانسون چگونه می‌تواند همزمان اینقدر مهربان و خانواده‌دوست باشد و در صحنه‌ای دیگر این‌گونه بی‌رحم و حسابگر. و فیلم در نهایت و با چنین تغییر جهت‌هایی، به جای داستان ازدواج ، داستان طلاق است. بمباک گویی گریزان از افتادن در دام داستان‌های مشابه و پایان‌بندی‌های خوش مرسوم این‌گونه فیلم‌ها، فیلم را به سمت ستایش از واگرایی پیش می‌برد.

حرکت دوربین فیلم در انتها، از موضعی به‌ظاهر حکیمانه می‌خواهد به ما بگوید، همان بهتر که چنین زوج‌هایی از هم جدا شوند، البته مسالمت‌آمیز و مهربانانه! و این نتیجه خطرناکی است. ما به‌عنوان تماشاگر و در محکمه انصاف خودمان، نمی‌توانیم درک کنیم که بمباک به‌عنوان خالق اثر چرا چنین پایان خطرناکی را برای قهرمانان خود در نظر گرفته است. آیا او متاثر از تلاطم روابطش با گرتا گرویگ در زندگی واقعی‌اش بوده است؟

(حتی شاید علت تمایل خفیف فیلم به شخصیت مرد و در عین حال ترس از بی‌انصافی نسبت به شخصیت زن ناشی از همین تاثیر بیرونی زندگی بمباک در فیلم باشد) آیا فیلم متاثر از تزهای روانشناسی معاصر ساخته شده که همنشینی دو «اگو»ی قدرتمند و خودپسند هنرمندانه را غیرممکن می‌دانند؟ نمی‌دانم. اما به‌عنوان یک تماشاگر سینما اعتراف می‌کنم که بعد از ۱۳۵دقیقه، نتوانستم درک کنم که چرا این دو نفر باید از هم جدا شوند؟ زندگی کوتاه‌تر و ساده‌تر از این حرف‌هاست. (به سفارش دنیای تصویر)

کدخبر: ۳۱۲۲۹۱
تاریخ خبر:
ارسال نظر