مرثیهای برای دکتر نراقی، کوهنورد قله کلکچال
روزنامه هفت صبح | «بر فراز قله کلکچال با هادی بهادری. روز بسیار سردیه. این آخر هم سوز باد اذیت کرد اما روز زیباییه. فکر کنم با وینچیل حول و حوش منفی ۲۰ باشه.» اینها آخرین جملاتی است که از اشکان نراقی در دوربین گوشیاش ثبت شده. صدایی ضبط شده مربوط به شاید پنج، ۱۰ یا ۱۵ دقیقه قبل از آنکه بوران، جمعه هفته پیش را به جمعه سیاه مشهور کند.
۱۲ کوهنوردی که در سه منطقه آهار، کلکچال و دارآباد به قله یا نزدیکیهای آن رسیده بودند و دیگر هیچ وقت به دامنه کوه برنگشتند. مثل اشکان رضوان نراقی و دوست او هادی بهادری . حالا با گذشت پنج روز از حادثه، دوستان و اعضای خانواده آنها از شوک حادثه بیرون آمده و کمکم روایتهای خود را از همنشینی با اشکان نراقی، استاد دانشگاه تهران مینویسند و منتشر میکنند.
یکی از آنها ریحانه طباطبایی، روزنامهنگاری است که آخرین فیلم داخل گوشی پسرعمهاش را منتشر کرده و نوشته: « قرار شده فردا به یادش سپید بپوشیم و به خاطرش تصنیفی از شهرام ناظری را که همیشه دوست داشت زمزمه کنیم. تصنیف یادگار دوست.» آنها روز گذشته دکتر اشکان نراقی را به خاک سپردند . طباطبایی ویدیوئی از اشکان حین نواختن هارمونیکا در تلگرامش هم منتشر کرده و نوشته است:
«پسر عمه کوچکم آدم خاصی بود. عاشق کوه بود. هیچ وقت کوه رفتنش قطع نشد. سازدهنی میزد، دانشگاه درس میداد، یک پسر کوچک داشت و دختری در راه. عاشق زندگیاش بود. عاشق همسرش بود. عاشق بچههایش بود. مادرش را یک لحظه تنها نمیگذاشت. حواسش به مامان و بابای منم بود، حواسش به همه بود. {…} حالا اشکان توی کوه رفت، همانجایی که دوست داشت، همانجایی که عاشقش بود و ما مصیبتزده شدیم.»
اشکان نراقی، این کوهنورد حرفهای متولد سال ۱۳۶۲ که در دانشگاه تهران، شهرسازی خوانده بود، بعد از گرفتن مدرک دکترای خود از دانشگاه ویسکانسین به رغم بعضی توصیه ها به ماندن در آمریکاتصمیم خودرا گرفته بود که به کشورش بازگردد.با همسرش به ایران برگشتند و اولین فرزندشان، یزدان را همین جا به دنیا آوردند. دو ماه دیگر هم قرار بود «آفتاب»، فرزند دختر آنها از راه برسد.
همنوردهای اشکان نراقی پیامکهایشان را در اینستاگرام منتشر کردهاند. آنها از اول طی کرده بودند که وقتی پایین برسند به سرپرست برنامه آن روزشان خبر بدهند؛ اما پیامهایشان هیچ وقت به دست اشکان نرسید. تا اینکه یک روز بعد جسد یخزده او را بعد از جست و جوی زیاد نزدیکی قله و بین برفها پیدا کردند و همه با خبر شدند مردی که راه دماوند را مانند کف دست بلد بود و قلههای برفی ایالت میشیگان را بارها فتح کرده بود، مغلوب برف و بوران کلکچال شده.
همنوردهای او از روز حادثه اینطور میگویند که هیچ وقت در عمرشان کلکچال را تا این اندازه وحشی ندیده بودند. یکی از آنها نوشته است: «برف نمیبارید اما سرعت باد آنقدر زیاد بود که باعث افت دمای زیادی میشد.» صفحه اینستاگرام اشکان نراقی پر از تصاویر کوه و تجربیات کوهنوردی او، قلههای رفیع، مسیرهای ناشناخته و صعبی است که برای فتح آن تا امروز قدم گذاشته بود. او پیش از این یک بار در صفحه شخصیاش درباره مرگ اینطور نوشته بود:
« آدمی نرم نرم میمیره؛ همزمان با از دست دادن تدریجی شاعرانگی زندگیش. ترکیبی از یه کم جنون و بیخیالی، مقداری امید، دلخوشی، غم و حتی ترس، حجم زیادی آرزو و یه دنیا عاشقی این شاعرانگیرو شکل میده. شاعرانگی همین کوهنوردیه؛ این اتصال بیواسطه به طبیعت، این فراموش کردن خود، این بیخودی و ناخودی اما ما نرم نرم میمیریم. آروم آروم این شاعرانگی محو میشه. در عوض یه پیله میپیچیم به دور خودمون در آرزوی پروانه شدن.
پیلهای برای تعریف یک «من». سر کار، توی دانشگاه، سر کلاس درس، توی خیابون، جمع رفقا، همراه معشوقمون. خلاصه همه جا این «من» رو تمرین میکنیم. هر روز سفت و سختترش میکنیم غافل از آنکه این «من»، پیله مرگ ماست. یکیمون میشه استاد و اون یکی دکتر و مهندس، یکی آرتیست و اون یکی سلبریتی، یکی بازو کلفت میکنه، اون یکی پروتز تزریق میکنه،یکی هم میره تو دار و دسته سیاسیون و آخری هم میشه سرمایهدار. دروغ نگم، یکی هم به کوهنوردیش میباله.
این برچسبها منجمدمون میکنن، پیلهای میشوند سفت و سخت و ما چنان دلخوش برچسبمون هستیم که هر حرکتمون در راستای تحکیم این هویت ساختگیه. مراقب مردنمون باشیم، مراقب شاعر درونمون باشیم. گرفتار پیله «من» نشویم که عاقبتی جز مرگ نداره.»
تا امروز دانشگاه تهران و همچنین معاون وزیر راه و شهرسازی کشور مرگ او را تسلیت گفتهاند اما یکی از دلسوزانهترین تسلیتها را استاد مقطع دکترای او نوشته است. این استاد رشته مطالعات شهری دانشگاه ویسکانسین پس از شنیدن خبر مرگ نامهای فرستاده که همسر او، ستاره آن را منتشر کرده است: «با شنیدن خبر مرگ اشکان در بین کوهستان ویران شدم.
هیچ کلمهای در دنیا نیست که به تو آرامشی که اکنون به آن نیاز داری را هدیه دهد. هیچ چیز نمیتواند غیبت اشکان را در زندگی تو و کودکانت پر کند….. داستان محبوب من از اشکان به زمانی برمیگردد که او یک ارائه از کار فوکو برای کلاس آماده کرده بود. همانطور که میدانی فوکو به این شهرت دارد که درک آن بسیار سخت است. اگرچه به آن زیاد ارجاع میکنند اما بسیار کم پیش میآید که کسی او را کاملا فهمیده باشد.
وقتی که اشکان به پایان ارائهاش رسید، دستیارم به سمتم خم شد و زمزمه کرد: «این شفافترین توضیحی بوده که تا امروز درباره فوکو شنیدهام.» همه آثار اشکان همینطور بود: بدون ترس مهمترین محققان را انتخاب میکرد و آن را در شفافترین حالت ارائه میداد. {…} گاهی دفاع کردن از تز دکترا خیلی موقعیت استرسآوری است.
اما همه ما در اتاق فهمیده بودیم که با یکی از خارقالعادهترین محققانی کار میکردیم که لیاقت او را برای مدرک پی اچ دی نمیشد زیر سوال برد. او تمام این سالها فقط یک بار سال ۲۰۱۲ در کلاس حاضر نشد و توضیح داد که بلیت موسیقیدان بزرگ، باب دیلن را که در یک آمفیتئاتر محلی اجرا داشت، خریده و گفته بود همیشه رویای از نزدیک شنیدن صدای دیلن را داشت.
من به این ایمیل، آخرین نامهام به اشکان را ضمیمهکردهام؛ در آن ابراز امیدواری کردم که او برگردد و به محض تمام شدن پاندمی کرونا تحقیقش را انجام دهد. {…} {…}». علاوه بر استادان، شاگردانش هم از روزی که دیگر همه امیدشان را به بازگشت این استاد دانشگاه از دست دادند، شروع به توصیف کلاسهای پرهیجان او کردند.