در ستایش زندگی و منش دولتآبادی
روزنامه هفت صبح، یاسر نوروزی| دیروز عکسی در توئیتر منتشر شد که محمود دولتآبادی را در روستای پدریاش دولتآباد نشان میداد. یادمان آمد که این نویسنده ممتاز چگونه طوفانهای مختلف را از سر گذرانیده. هنر زیستن بهعنوان یک نویسنده بدون تبعات سیاست و افکار عمومی.
جوانی شهرستانی آمده تهران؛ از خراسانی که چهره به چهره نامآوران فرهنگ و ادب را تقدیم ایرانزمین کرده. اهل سبزوار است؛ جایی که تاریخش همزمان سر سرخ آزادمردانی را هم سپرده به باد. از دولتآباد آمده تهران به عشق بازیگری: «من جوانی شهرستانی بودم که به عشق بازیگری آمدم تهران… البته هنر در دوره جدید، آموزش علمی و آکادمیک دارد و هرگز به جوانان توصیه نمیکنم که به شکل جوانی ما با هنر پیوند بخورند. ما دیمی بودیم.
گندم دیمی اگر نان شود، طعم خوشمزهای دارد، ولی گاهیاوقات که آب به آن نمیرسد میسوزد و بسیاری از همنسلان من این وسط سوختند.» هرچند محمود دولتآبادی این میانه نسوخت. حتی آن زمان که در سال 1353 به زندان هم افتاد و نگران دستنوشتههای «کلیدر» بود، باز هم بخت و دولت یارش بود. ماشینی به دنبالش میآید، سوارش میکنند و او را میبرند به کمیته مشترک ضدخرابکاری.
چهرههای معروف شکنجهگرهای ساواک را میبیند؛ آرش، رسولی و… هرچند آنطور که در بعضی مصاحبههایش گفته، شکنجه نمیشود. اما قرار است فرجام انقلابیون را ببیند. در واقع حاکمیت قرار است نسق بکشد؛ از هر کسی که حتی ذرهای قدم کج برمیدارد؛ از هر کسی که حتی سودای کجروی دارد: «در تمام آن دوران، تنها یک بار و آن هم گروهبانی تلنگری به سر من زد اما صدای شکنجه دیگران تا مدتها در گوشم بود.
مثلاً از شش شب تا شش صبح روز اول سال 1354، وحید افراخته را شکنجه میدادند و من در سلول کنارش بودم… پشت سر من یک جوانی را شکنجه میدادند، چهره او هرگز یادم نمیرود… از ساعت هشت و نیم تا نزدیک ساعت یک، شلاق به کف پاهای او میزدند و من هم در آنجا نشسته بودم و آقای حسینزاده به همه نویسندگان مدرن و شعرای مدرن فحش میداد…» تمام این رفتارها با دولتآبادی هنوز هم دلیل مشخصی ندارد.
در واقع ماجرا به همان سرکوب و خفقان همگانی برمیگردد که ساواک طی دهه چهل تا اواسط پنجاه تصمیم گرفته بود عملی کند. چون محمود دولتآبادی جرم مشخصی نداشت. نه چریک بود که به جرم انقلابیگری او را گرفته باشند، نه تئورسین سیاسی که از بسط تفکراتش در هراس افتاده باشند.
خودش میگوید «آثارم خوانده میشد، مرا گرفتند!» در واقع دلیلشان این بود هر کسی را میگرفتند، نسخههایی از آثار محمود دولتآبادی در خانهاش داشت. عدهای هم بودند که بهاصطلاح خودمان زیرآبش را زدند؛ به این استدلال که چرا ما را میگیرید و میبرید و فلانی را نمیگیرید؟! همین میشود که دولتآبادی یک سال و اندی در زندان پهلوی گرفتار میشود. نامهای هم حتی برای فرح نوشت. چون آن زمان، تنها احتمال آزادی، میانجیگریهای فرح بود. اما نامه احتمالا اصلا به دست فرح نمیرسد.
به هر حال وقتی خود بازجوها هم دل خوشی از فرح نداشتند، بعید بوده نامه را هم برسانند. دولتآبادی در خاطراتش از رسولی یاد میکند که حتی موقع اسم بردن از فرح، به او هم فحش میدهد! همین زمانهاست که دولتآبادی بخشهایی از «کلیدر» را نوشته و در زندان نگران است، مبادا که یادداشتهای دستنویسش را ضبط کنند و ادامه کار به مشکل بربخورد. این اتفاق اما نمیافتد و نسخه دستنویس «کلیدر» جان به سلامت میبرد.
زندان دولتآبادی هم احتمالا همزمان میشود با سالهای 54 و 55 که آغاز قدرت گرفتن دموکراتها در آمریکاست. مسائل حقوق بشری درباره زندانهای ایران مطرح شده و محمدرضاشاه تحت فشار قرار گرفته است. شاید اینها هم مزید بر علت میشود برای آزادی محمود دولتآبادی. هرچند واقعاً جرمی به مثابه آنچه گفتیم، ندارد. خودش حتی بارها اذعان کرده سیاسی نبوده و نیست و تأکید کرده نویسنده است.
مارکسیست هم نبوده است: «از طرف حقوق بشر آمدند و به من گفتند: «رفقای شما در غرب میگویند شما نویسنده مارکسیست هستید.» من در جواب گفتم: «این صحبت شما سه اشکال دارد. یک، من اصلاً به غرب نرفتهام تا آنجا آشنایی داشته باشم چه رسد به رفیق! دو، مارکسیسم در این کشور ممنوع است. آثار آن هم وجود ندارد. سه، من عضو هیچ حزبی نیستم که احیانا در کلاسهای آن مثلا شرکت کرده باشم. پس حرف شما از ریشه غلط است.»
در نهایت هم از زندان آزاد میشود؛ در سالهایی که بسیاری از نویسندگان ایرانی، همچنان چپگرایانه، انقلابیاند. آثارشان را هم که نگاه کنی پر است از دایره واژگان ادبیات سوسیالیستی، کمونیستی، ضدامپریالیستی… کم هستند نویسندگان یا شاعرانی که در آن دوره دور از فضای سنگین چپآلود، نفس کشیدهاند.
همین اندیشهها هم بعد از انقلاب، بهتدریج بعضی از آنها را از دایره فعالیت رسمی بیرون میکشد. گردونه قدرت روی نامشان خط میکشد. به این ترتیب، بهتدریج نامهای آشنای ادبیات روشنفکری پیش از انقلاب، یک به یک جزو غیرخودیها طبقهبندی میشوند و آثارشان با ممیزیهای سخت و سنگین مواجه میشود. گاهی هم اصلاً دیگر چاپ نمیشود. یکی از ایران میرود، یکی پای نامهای ضدحکومتی را امضا میکند، یکی ناچار به جلای وطن میشود، یکی علیه مقامات تراز اول سیاسی ایران سخن میگوید… همه اینها در واقع آغازیست برای حذفشان از چرخه انتشار آثار.
محمود دولتآبادی اما جان به سلامت میبرد؟ در سالهای اخیر رادیکالها از او انتقاد کردهاند که در بزنگاههای سیاسی، اعتراضهای شایستهای نشان نداده است. بعضیها حتی تندتر، القابی نظیر «زرنگ» خطاب به قدیمیترین چهره رماننویسی ایران حواله کردهاند. بهخصوص که محمود دولتآبادی بعد از اتفاقات 88، در گفتوگویی با مجله «شهروند» رسماً اعلام کرد سیاسی نیست و دوباره تأکید کرد که نویسنده است.
هرچند باید در نظر داشت که در این سالها آثارش همچنان زیر تیغ ممیزی بوده و هست. بارها علیه سانسور، سخنرانی کرده است و در بسیاری از گفتوگوهایش از حقوق نویسندگان ایرانی دفاع کرده است. با این حال، گاهی هم پیامهایی دارد که حرکت بعدی او را غیرقابلپیشبینی کرده است. بحث سر این است که دولتآبادی دقیقا قصد حرکت کردن در چه مسیری را داشته است؟ یا پیام رمزگونهاش خطاب به چه کسانی بوده است؟ امید دارد؟ آینده را روشن میبیند؟
اصلاحات را میخواهد با مدارا هم شده تحملپذیر بداند؟ نمیدانیم. آنچه میدانیم این است که حتی چنین رویکردهایی هم فایدهای برای آثارش ندارد. آخرین رمانش، «کلنل» هرگز مجوز نمیگیرد و تا همین حالا هم مجوز نگرفته است. اما دولتآبادی باز هم از سوی عدهای منتقدان، محور انتقادات بوده است؛ به خاطر شرکت در مراسم دولتی، حضور روبهروی روحانی یا سکوتش. در واقع تکستاره رماننویسی ایران، مثل برخی دیگر از نویسندگان و هنرمندان همدورهاش، (مثل آغداشلو و مرحوم ابتهاج به شکل رسمی به دست سیاست، خط نخورده است.
هرچند در پاسخ به منتقدان و چنین جملههایی باید گفت درست است فعالیت او به شرط و شروط همچنان مجاز است؛ اما این روزها شروط آنقدر محدود شدهاند و دایره اینقدر تنگ شده است که دیگر اسم محمود دولتآبادی در آن جا نمیشود! ضمن اینکه بیایید بپذیریم که آن مرد پرتلاش روستایی، آن جوان روزهای سرزندگی، دیگر خسته شده است. یاد آخرین گفتوگوی او با روزنامه خودمان، روزنامه «هفت صبح» میافتم که میگوید: «به هر حال همه اینها از عوارض محمود دولتآبادی بودن است!»