درباره فیلم تئاتر «بالاخره این زندگی مال کیه؟»
روزنامه هفت صبح، سمانه استاد| قدرت انتخاب یکی از لازمههای انسان بودن است و آن چیزی است که انسان را از حیوان متمایز میکند. با وجود این قدرت انتخاب را میتوان به راحتی از انسان سلب کرد و این موضوع نمایش «بالاخره این زندگی مال کیه؟» است.
کن هریسون، مجسمهساز و استاد دانشگاه در حادثهای دچار فلجِ گردن به پایین میشود. او روی تخت بیمارستان بستری است و پزشکان همه تلاششان را میکنند تا او را زنده نگاه دارند.
هریسون مردی شوخطبع است که به شرایطی که در آن گیر افتاده کاملا آگاه میباشد. او میداند که امکان بهبودیاش صفر است، تا آخر عمر باید دیگران کمکش کنند، دیگر نمیتواند به حرفهای که دوست دارد بازگردد و توانایی برطرف کردن خواستههای درونیاش نیز از او گرفته شده است. پس تصمیم میگیرد که از بیمارستان مرخص شده، درمان را متوقف کند و به زندگیاش پایان دهد اما با توجه به وضعیتی که او در آن گرفتار است، برای مرخصی از بیمارستان باید دست به دامان دکترها، پرستارها و در نهایت وکیل و قاضی شود تا این اجازه را به او بدهند.
زندگی او هرچند برای خودش از ارزش ساقط شده اما به نقطهای روشن در زندگی پزشکان و پرستاران بدل شده است؛ آنقدر که سعی دارند با افسرده نشان دادن وی،تصمیم او را غیرعقلانی خوانده و درمان را ادامه دهند. بودن یا نبودن؟! زندگی کردن یا مردن؟! همیشه بین این دو انتخاب، اولی است که اولویت دارد، برای همین است که خودکشی را گناه میشمارند چراکه همیشه اولویت با زندگی بوده اما سوال این است که آیا چگونه زندگی کردن هم به اندازه فقط زندگی کردن مهم است؟
اینکه انسانی زنده باشد اما تمام ارزشها و کرامتهای انسانی از او سلب شده باشد، آیا باز هم باید به نفع زنده بودنِ او رای داد؟ آیا وقتی زندگی برای یک نفر خالی از ارزش میشود آیا باید هنوز آن را حفظ کرد؟ زندگی در شرایط هریسون برای هر انسانی کابوس است. از دست دادن تمام تواناییهای انسانی در یک لحظه و وابسته مطلق شدن به دیگران شرایطی نیست که هر کسی بتواند در آن دوام بیاورد و این حق بیمار است که بخواهد جلوی خار و خفیف شدنِ بیشتر خود را بگیرد.
زندگی هریسون برای او از معنا تهی شده اما برای انسانهای دور و بر او ارزش یافته است چراکه به واسطه کمک به هریسون میتوانند خود را راضیتر کنند. آنها حتی با دیدن هریسون هم میتوانند امید بیشتری به زندگی بیابند و رنجهای خود را فراموش کنند، اما این زندگی متعلق به هریسون است و تنها اوست که باید برای زنده بودن یا نبودن خود تصمیم بگیرد.
نمایش «بالاخره این زندگی مال کیه؟» نمایشی تاثیرگذار است و موقعیتی هولناک را نشان میدهد. موقعیتی که بیشک در آن تعداد زیادی از مخاطبان با هریسون همذاتپنداری کرده و به او حق میدهند که برای نبودنش تلاش کند تا برای بودن. اینکه هستند افرادی که با داشتن چنین موقعیتهایی هنوز زندگی میکنند جای خود را دارد اما باید دانست که آدمها متفاوتاند و هر کسی نمیتواند چنین شرایطی را تاب بیاورد. «نوید محمدزاده» در نقش هریسون، تنها کسی است که تمام طول نمایش روی صحنه حضور دارد.
وی ثابت و بیحرکت و تنها با میمیک صورت، دیالوگ و بیانش است که با مخاطب ارتباط برقرار میکند. او در نقش هریسون از حس شوخطبعیِ آمیخته با حقیقتش استفاده میکند تا به مخاطب بفهماند هریسون نه تنها افسرده نیست، بلکه کاملا به شرایطش آگاه است و حتی اگر حالات وی افسردگی برداشت شود، حاصل موقعیتی است که در آن گیر افتاده.
در این نمایش لباس بازیگران تماما یک شکل است و ابتدا به نظر میرسد که هدف این بوده تا جنسیت از نمایش برداشته شده و فقط انسان بودن مدنظر قرار داده شود، اما با جلو رفتن نمایش متوجه میشویم که اتفاقا جنسیت به دغدغهای حداقل برای هریسون تبدیل شده که در لحظاتی به آن اشارههای مستقیم میکند و تنها اوست که در چنین وضعیتِ غیرمعمولی میتواند زن و مرد را چنین تفکیک کرده و حتی با وجود شباهتهای ظاهری آنها را در لایههایی از جنسیت معنا کند. «بالاخره این زندگی مال کیه؟» سوال درستی را میپرسد که واقعا زندگی هر انسانی متعلق به کیست؟ به خود او؟ که هر زمانی خواست از دست آن راحت شود؟ یا متعلق به دیگران و جامعه تا برای حفظ و گاه از بین بردن آن تلاش کنند؟
نویسنده: برایان کلارک
کارگردان: اشکان خیلنژاد
بازیگران: نوید محمدزاده/ ندا گلرنگی
الهه شهپرست/ محمدهادی عطایی/ آزاده صمدی
هومن کیایی/ مینا کریمیجبلی
کیوان ساکتاُف/حمید رحیمی
شهابالدین حسینپور
سینا بالاهنگ/ محمد اشکانفر