برسد به دست لیلا حاتمی
روزنامه هفت صبح، ساعد برقی | این هفته هم مثل همیشه، نگاهی دارم به کتاب یا کتابهایی که خواندم و فیلمهایی که دیدم. نکتههایی پیرامونشان دارم که شاید برای شما هم جالب باشد.
* یک: یکی از روزهای اسفند پارسال و درحالیکه درگیر کرونا بودیم، یک روزنامه چاپ تهران در مطلبی کوتاه از درخشش خانم سالی پاتر، کارگردان بریتانیایی با فیلم «راههای نرفته» سخن گفته بود. بههرحال آن موقع دست ما کوتاه بود و خرما که همان فیلم خانم پاتر باشد، بر نخیل ولی حالا فیلم در شبکه غیررسمی ایران توزیع شده است و میتوانیم قضاوتی درباره آن داشته باشیم. فیلم روایت فروپاشی روانی مردی است که گذشته ویرانی دارد. فرزندی را از دست داده و عشقش او را ترک کرده است.
این دو باعث شده که او، هرآنچه دارد را هم از دست بدهد؛ دختری که حالا از او مراقبت میکند بالاخره از او خسته میشود و همسر فعلیاش هم در فیلم از او طلاق گرفته است. روایت بهصورت فلشبک، به دو دوره زمانی دیگر از زندگی این مرد صورت میگیرد ولی حاصل کار، اصلا چیز جذابی نشده است. قصه بهشدت خستهکننده تعریف شده است و یقین دارم که از ۱۰مخاطب عادی در ایران، دو مخاطب هم آن را نمیپسندند. اصلا چرا حدس و گمانی صحبت کنیم و از قول مخاطبان عادی؟ فیلم تاکنون در متا اسکورز، که سایت منتقدان سینما باشد، نمره ۳۹ از ۱۰۰ را گرفته و در IMDB البته با نزدیک به ۷۰۰رای، نمره ۴٫۸ از ۱۰٫ برای همین است که برای چندمین بار تصمیم گرفتم تحقیق کنم که در جشنوارههای سینمایی مثل جشنواره برلین که این فیلم در آن نامزد خرس طلایی بوده، چه معیارهایی را برای انتخاب برگزیدگان در نظر دارند؟
* دو: یک ژانر فیلمی برای خودم ابداع کردم به نام فیلمهای «هالیسیمایی». منظور از این فیلمها آن دسته از محصولات هالیوود هستند که صداوسیما میتواند با یکیدو قیچی کوچک، راحت راحت هزارانبار پخشش کند و به مردم هم بگوید، دارم برایتان فیلم جدید و ۲۰۲۰ پخش میکنم. «محرمانه، اسپنسر» یکی از این فیلمهاست. واقعا یکیدو برش اگر بزنند و یکیدو جا هم آن دستگاه معروف را بگذارند برای اصلاح لباس، جان میدهد برای اینکه ساعت یک شب از شبکه نمایش پخشش کنند یا بگذارند توی اتوبوسهای بین راهی و مردم ببینند. بهنوعی ضدآمریکایی هم هست چون داستان فیلم، در واقع آمریکایی است که در آن پلیسها فاسد هستند و خب چه چیز از این بهتر؟ با اینحال واقعا اگر دوساعت وقت اضافی دارید ببینیدش چون در آخر فیلم، چیزی به دنیای شما اضافه نخواهد شد.
* سه: خب تصورتان این است که این هفته دشت خوبی نداشتم در دنیای سینما؟ نه. اینطور نیست. یک مستر جونز خوب دیدم مثلا. مستر جونز، در واقع داستان یک مشاور دیپلماتیک دولت بریتانیا است که در پوشش یک روزنامهنگار به شوروی میرود تا بفهمد که استالین از کجا پول درمیآورد که این همه در حال پیشرفت است و بعد میفهمد که راز ماجرا در اوکراین است و بعد از آن، با فرار از دست ماموران دولتی، اوکراین واقعی را در دل قحطی بزرگی که دچارش شده بود از نزدیک میبیند. این چیزی که در اینجا گفتم درواقع ۱۱۰دقیقه از ۱۴۰دقیقه فیلم است.
با اینحال، حرف فیلم در همان ۳۰دقیقه پایانی است. حرفی برخاسته از یک دغدغه همیشگی در زندگی بشر. حقیقت را بگویم یا طبق مصلحت عمل کنم؟ این دوگانه حقیقت یا مصلحت در تمام سطوح مختلف فیلم نمایان است. یعنی غیر از خود جونز که بهخاطر جان چند گروگان این دغدغه را دارد، دولت بریتانیا هم از حیث دیپلماتیک این دغدغه را دارد و خب دیگر از تصمیماتی که گرفته میشود حرفی نزنم که جذابیت فیلم برایتان باقی بماند. ولی یک نکته را از همان انتهای فیلم بگویم که واقعا یک سوال بزرگ فلسفی در ذهن است: با نوشتههای انتهای فیلم متوجه میشویم که گرت جونز، در ۲۹سالگی از دنیا میرود.
بَدمن یا ضدقهرمان فیلم اما تا حدود ۸۰سالگی زندگی میکند و تو با خودت یکبار دیگر فکر میکنی که چرا اینطوری میشود؟ چرا واقعا اغلب خوبها زود میروند و اغلب بدها زیاد میمانند؟ یاد بخشی از داستان ایوب افتادم که قبلا برایتان در موردش اینجا نوشتم. یکی از شکایتهای ایوب نبی در این داستان این است که «واقعیت این است که بدکاران تا سن پیری و کهولت زنده میمانند و کامیاب میشوند. فرزندان و نوههایشان بزرگ میشوند و دورشان را میگیرند. خانههای آنها از هر خطری در امان است و خدا ایشان را مجازات نمیکند…»
* چهار: «وداع (یا خاکسپاری)» عنوان یک فیلم چینی است که دیدم. نمره منتقدان به آن ۸۹ از ۱۰۰ است. داستان سادهای هم دارد. مادربزرگی درحال مرگ است البته به گفته پزشکان و حالا خانواده که هریک در گوشهای از جهان هستند میخواهند بدون اینکه به او، وخامت بیماریاش را بگویند، در چین جمع شوند آن هم به بهانه یک عروسی. کلید فیلم در همین نگفتن وضعیت بیماری است. سوال بزرگی در فیلم هم ایجاد میشود که آیا بیمار حق دارد از اوضاع و احوال خود مطلع باشد یا نه و حتی در بخشی از فیلم از دو دید شرقی و غربی به آن پاسخ داده میشود ولی بهنظرم سوال مهمتر فیلم این است که تکلیف ما با دروغهای حال خوبکن چیست؟
دروغهای بیضرر. خلافگوییهایی که قرار نیست از دل آن پولی به جیب بزنیم یا برای خود امتیازی بخریم بلکه فقط قرار است مثلا به دروغ به یکنفر بگوییم حالمان خوب است و او را آزار ندهیم. سوال را اگر بخواهم پیچیده کنم اینطور است که آیا دروغ فیذاته امر بدی است یا نتیجه دروغ است که آن را به یک امر قبیح تبدیل میکند؟ حواستان باشد؛ پاسخ به این سوال، بهراحتی میتواند شما را یک فاندامنتالیست یا بنیادگرا و یا اپورچونیست و طرفدار اندیشه ماکیاولی کند. بنابراین در پاسخ دادن به آن عجله نکنید.
* پنج: و در پایان، «خوشحال مثل لازارو». فیلمی که البته محصول سال ۲۰۱۸ است و من تازه آن را دیدم. فیلم در ابتدا یک عاشقانه روستایی بهنظر میرسد و بعد وارد یک روایت ارباب و رعیتی سیاسی میشود اما نکته جالب برای من از زمانی است که پای پلیس به ماجرا باز میشود و میفهمد این منطقه از سال ۱۹۷۷ و بر اثر یک سیل، از شهر جدا افتاده و یک به اصطلاح ارباب از همان زمان درحال سوءاستفاده از مردم است.
این موضوع وقتی با وضعیت سوررئال قهرمان فیلم که در گذشته باقی میماند ترکیب میشود، داستانی فوقالعاده به شما میدهد که در آن فرد یا افرادی را شاهد هستید که از نظر دو عنصر زمان و مکان، از زندگی امروز دور افتادند و حالا مجبور میشوند که با این زندگی خو کنند و پیش بروند. وقتی داشتم فیلم را میدیدم از سویی به یاد روایتی از «بشاگرد» افتاده بودم که میگویند مردمانش آنقدر محروم بودند که وقتی اتومبیل جهاد سازندگی را دیدند، مقابلش یونجه ریختند و از سویی دیگر به یاد داستان اصحاب کهف و آن سکانس به یادماندنی «مردان آنجلس» که به شهر آمدند و خواستند غذایی برای خود تهیه کنند. اینطور دستکاریهای زمانی و مکانی برای من که خیلی شیرین است. شما را نمیدانم.
* شش: و درنهایت از رمان کوتاهی حرف بزنم که این هفته خواندم از سعید محسنی. محسنی متولد ۱۳۵۵ است و کتاب جدیدش یعنی «برسد به دست لیلا حاتمی» بهتازگی در مجموعه «کتابهای قفسه آبی» نشر چشمه منتشر شده است. کتابهای قفسه آبی چشمه، ژانری و قصهگو و جریانمحور هستند و در این کتاب بهطور مشخص حرکت سیال ذهن در کنار روایت داستانی میتواند برای برخی تجربهای شیرین باشد هرچند که برخی ممکن است آن را نپسندند ولی ماجرایی که با این کتاب به ذهنم رسید، در واقع زمینه نویسنده است.
محسنی اصفهانی است و در داستان نیز اشارههای روشنی به اصفهان شده است ولی برایم جالب است که این شهر، تاکنون، چه تاثیر مهمی در داستاننویسی ایران داشته است. قهرمان شیری، که استاد دانشگاه است در دانشگاه رازی کرمانشاه، در مقالهای که برای داستاننویسی اصفهان نوشته آن را «برجستهترین و پربارترین مکتب داستاننویسی در سده چهاردهم خورشیدی در ایران» معرفی کرده ولی حالا حتی اگر با این اطلاق هم نخواهیم حرف بزنیم، با این اسامی سنگین میخواهیم چه کنیم؟
محمدعلی جمالزاده، بهرام صادقی، هوشنگ گلشیری، محمدرحیم اخوت، جعفر مدرس صادقی و یکیدو جین نویسنده جوان که سعید محسنی یکی از آنهاست. کتاب محسنی را بخوانید و بعدش برای بقیه تابستانتان یک دوره کتابخوانی اصفهان راه بیندازید. از جمالزاده «دارالمجانین» یا «سر و ته یک کرباس» را بخوانید، از بهرام صادقی «ملکوت» را، از گلشیری «شازده احتجاب» را، از اخوت «نامها و سایهها» را و از جعفر مدرس صادقی «گاوخونی» را. برنامه خوبی است؛ نه؟