شبی که سالن، خانه قصهها شد

من یهبار وسط برقرفتگی، به همسرم گفتم دوستش دارم... از ترسِ تاریکی
هفت صبح، کامبیز رحمانیفر | سالن تقریباً پر بود. چراغها خاموش، پرده روشن. فیلمی پُرستاره روی پرده میدرخشید، اما درخششش جادویی نداشت. تماشاگران نه مجذوب، که مبهوت بودند. شاید فقط آمده بودند تا لحظهای از زندگی روزمرهشان فاصله بگیرند. هوا کمی گرفته بود. تهویه گاهی آهی میکشید و گاهی خاموش میماند.
در ردیف پنجم، مردی میانسال عصایش را کنار صندلی گذاشته بود. زن جوانی با روسریِ سُر خورده، گوشی در دست، بیهدف صفحهاش را بالا و پایین میکرد. پسر نوجوانی، ژاکتی با آستین جویده، سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود و نگاهش میان خواب و بیداری روی پرده میچرخید.در میانه فیلم، برق ناگهان قطع شد. بیهشدار. بیمقدمه. صدا رفت، تصویر خاموش شد. نورهای اضطراری سقف کمرمق و زرد، سالن را در سایهای نیمهروشن فرو بردند. کسی گفت: «اه بازم برق رفت؟»
صدایی از آنطرف سالن جواب داد: «یعنی چی دیگه؟ همهچی همینه دیگه. ناتمام. ناقص.» آهی کشید. سکوتی مردد در فضا ماند، بعد یکی موبایلش را روشن کرد. بعد دیگری. نورهای آبی لرزان روی صورتها افتاد. کسی حرف نمیزد، کسی نمیخندید. همه بیحرکت، بیصدا. تا اینکه مردی از انتهای سالن با صدای آرامی گفت: «یاد فیلم مادر افتادم… اونجا که پسر به مادرش میگه: مادر؛ پاشو برف میاد، پاشو تماشا کن» زنی از ته سالن آهی کشید و گفت: «مادرم همیشه وقتی برق میرفت، قصه میگفت. با شمع شروع میکرد سایه بازی کردن برامون، سایهها جون میگرفتن رو دیوار.»
مردی از ردیف جلو گفت: «من یهبار وسط برقرفتگی، به همسرم گفتم دوستش دارم... از ترسِ تاریکی. بعدش فهمیدم، همیشه از نور میترسیدم که منو لو بده.»خندهای از ته سالن بلند شد. صدایی دیگر گفت: «من دلم میخواد یه بار یه فیلم بسازم... ولی نه با دوربین. با حرفای مردم. همین الان، اینجا. انگار این لحظه واقعیتر از هر سکانسیه که دیدم.»
زن مسنی گفت: «کاش میتونستم برگردم عقب... به وقتی که هنوز جرئت داشتم بخندم، بیدلیل، بیدغدغه.» صدای کودکانهای گفت: «مامان، چرا فیلم خوابید؟» و مادر با صدایی ملایم جواب داد: «چون آدمها باید اول همدیگه رو ببینن، بعد فیلم رو.» مردی گفت: «من همیشه فکر میکردم فقط خودمم که خستهم، ناامیدم. اما الان که صدای شما رو میشنوم... حس میکنم شاید تنها نیستم.»
زنی با لهجه جنوبی آه کشید: «من آرزو داشتم یه روز برای هزار نفر آواز بخونم. حالا فقط لالایی میخونم برای مادرم که آلزایمر داره... منو یادش نمیاد، ولی با لالایی میخوابه.» مردی از گوشه دیگر گفت: «همه فکر میکنن چون مردیم، نباید دلمون بشکنه... ولی من هنوز صدای زنم تو ذهنمه وقتی گفت: دیگه نمیتونم...»
چند لحظه سکوت آمد. نه از خجالت، که از درک. دیگر نور موبایلها هم خاموش شده بودند. تنها نور، همان نورکمرمق سقف بود. کسی گفت: «عجیبه... انگار برق که رفت، ما روشن شدیم.» صدایی آرام اضافه کرد: «شاید ما هیچوقت نمیخواستیم فقط تماشا کنیم. شاید دلمون میخواست یکی صدای ما رو هم بشنوه.»
و کسی آهسته کف زد. بعد یکی دیگر، بعد همه. بیصدا، بیادعا. شبیه احترام به یک نمایش واقعی. وقتی برق برگشت و پرده دوباره روشن شد، کسی نگاه نکرد. همه چشم در چشم شده بودند. دیگر آنجا فقط تماشاگر نبودند. تکههایی از یک نمایش زنده بودند. زنده و بینقاب. مسئول سالن آمد و گفت: «میخواین فیلم ادامه پیدا کنه یا... بلیتو برگردونیم؟» زن جوانی گفت: «نه... فیلم اصلی همین بود.»
آهسته، بیشتاب، مردم بلند شدند. سبک، بیعجله، صمیمی. چند نفر کنار هم از در خارج شدند. نور سقف هنوز لرزان بود، اما کسی عجلهای برای روشنایی نداشت. وقتی سالن خالی شد، تنها چیزی که ماند، ردّی از صداها، خاطرهها، و نور لرزان سقف بود.