تجارت سیاه طلسمهای میلیونی | بهای نفرین تاجر مرگ

رمالها با وعدههای جادویی از فالهای ۳۰۰ هزار تومانی تا نفرینهای ۵۵ میلیونی، ناامیدان را سرکیسه میکنند
هفت صبح| در دل تاریکترین کوچه بنبست شهر، جایی که حتی نور ماه هم جرأت ورود ندارد، خانهای با نمای آجری و پنجرههای مات پذیرای مهمانان خاص است. صاحبخانه قرار مهمانی را برای ساعت بیست و سه گذاشته. دعوتی که همهچیزش عجیب است. آدرس ابتدای مشیریه است و پسرکی 13 شاید هم 14ساله ساعت بیستودو به استقبال میآید و پای پیاده، مهمانها-من و همراهم- را از کوچهای به کوچه دیگر میکشد تا بالاخره بعد از پشتسر گذاشتن پیچ کوچهها به کوچه بنبست میرسد.
اینجا صاحبخانه قوانین را وضع میکند؛ هر وسیله الکترونیکی (گوشی، ساعت هوشمند، سوییچ ماشین، سیگار الکترونیکی) همان دم دَر، در کیسهای پلاستیکی حبس میشود تا وقت خروج به صاحبش برگردانده شود. در به روی پارکینگی باز میشود. سایههای بلند شمعهای در حال مرگ بر دیوارهای نمور میلرزند.
یکجاهایی از پارکینگ هم چراغهای گردسوز نفتی سوسو میزنند تا چهره مهمانان دیگر که زودتر رسیدهاند را وهمانگیز کنند. بوی سنگین اسپند و عود با رایحه کاغذ سوخته با هم درآمیخته. اینجا، جایی است که ناامیدی به کالایی لوکس تبدیل میشود با قیمتی که از جیب مستأصلان شهر بیرون میکشد.
پشت درهای بسته تقدیر
ساعت، دقیقاً بیستوسه را نشان میدهد. سایههای دراز روی دیوارهای نمور پارکینگ قدیمی میرقصند، انگار موجودات نامرئی در تاریکی جشن گرفتهاند. موکت طوسی رنگ که روزگاری شاید در اتاق پذیرایی خانهای پهن بوده، حالا با لکههای مشکوک و بوی کهنگی، سردی کف سیمانی را میپوشاند اما هرگز نمیتواند لرزش دستان مشتریانش را مخفی کند. زن جوانی با حرکتی عصبی، گوشه روسری مشکیاش را بین انگشتانش میپیچاند. سایههای زیر چشمهایش، گواه شبهای بیخوابیست.
کنارش، مردی با کت چرمی کهنه، مدام به ساعت مچیاش نگاه میاندازد. عقربهها انگار قصد حرکت ندارند: «پیشنهاد تجاریام را فردا جواب میدن... باید تا صبح طلسم بشکنه.» این را زیرلب زمزمه میکند؛ طلسمی که برای شکسته شدن 30 میلیون تومان آب میخورد. در گوشهای، زن میانهسالی با انگشتان لرزان دانههای تسبیحی را میشمارد که نور چراغهای گردسوز روی آنها بازی میکند.
دانهها، برقی غیرعادی دارند، انگار با پودری ناشناخته پوشیده شدهاند: «40 روز است که میآیم... هر بار داستان جدید... پول بیشتر...»؛ او هم اینها را با خود زمزمه میکند، مثل شاگردی که تصمیم گرفته پاسخ سوالی را از بَرکند؛ این زن تا اینجای کار برای بستن زبان مادرشوهر و بخت خواهرشوهرش 25میلیون هزینه کرده است. دست راستش که پُر از النگوهای ریز است را نشانم میدهد. «دور از چشم شوهرم یکی از اینها را دادم به حاجی.» منظورش همان مرد بلندقامت زیر رداست که اتاق گوشه پارکینگ را قلمرو خودش کرده.
اینجا هر آرزویی قیمتی دارد
هوا پر است از بوی تند اسپند سوخته که با بوی الکل صنعتی مخلوط شده، ترکیبی که بیشتر به آزمایشگاه شیمی شبیه است تا مرکز معنوی. از اتاقک انتهای پارکینگ، صداهای عجیبی به گوش میرسد؛ زمزمههایی به زبانی ناشناخته، گاه قطع میشوند با فریادی که تا مغز استخوان میدَرَد.
ساعت، سه و سیوپنج دقیقه صبح را نشان میدهد. دَر با صدایی ناهنجار باز میشود. نور زردرنگ داخل اتاقک صورت زن جوانی را برای لحظهای روشن میکند، صورت کسی که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد... زنی با چشمهای گرد شده از ترس و صورتی که رنگ به آن نمانده، گویی از ما بهتران را دیده باشد. بعد از رویت زن درون اتاقک، هر صدای ریز و نامفهومی سبب میشود نفس حاضران در سینه حبس شود.
آیا این صدای وزش باد بود؟ یا چیزی دیگر در تاریکی نفس میکشد؟! سایه مردی بلندقامت ناگهان بر دیوار میافتد. ردای قهوهای رنگش با هر حرکت موج میزند. بوی عجیبی از او به مشام میرسد، ترکیبی از عطرهای عربی و بوی عرق ترس. دَر اتاقک بسته میشود، ناگهان ضربهای مهیب همه را به وحشت میاندازد.
پس از آن، فریادی زنانه فضای پارکینگ را پُر میکند و ناگهان سکوت. مراجعان فقط به هم نگاه میکنند. آنهایی که قدیمیترند و بارها به هر بهانهای کارشان به این مرد بلندقامت افتاده، میدانند این بخشی از «مراسم» است. کسی جرأت سوال کردن، ندارد، البته کسی جرأت شنیدن پاسخ را هم ندارد؛ از زمزمه دَرگوشی حاضران پیداست، مراسم مربوط به جنگیری است!
بهای نفرین تاجر مرگ؛ چندمیلیون بهعلاوه وجدان!
از میانه دَر نیمهباز گوشه پارکینگ، میز چوبی رنگورو رفتهای به چشم میخورد. از آن میزهای کوتاه قدیمی.ن میزها در یکسوی میز، مرد میانسالی روی قالی کهنهای نشسته. مرد کیف چرمی کهنهاش را روی میز چوبی میگذارد. صدای برخورد اسکناسها با میز فضای مرموز اتاق را میشکند: «باقی پول... 20 میلیون. حالا میتونم مطمئن باشم؟»
صدایش میلرزد، انگار نه فقط از شریکش که از خودش هم میترسد. از همین فاصله هم پیداست که رگهای گردنش برآمده شده، مثل طنابهای کشتیای که به توفان زده. مردی با عینک کوچک عجیب به اندازه چشمهایش یا همان تاجر مرگ با حرکتی نمایشی، کاغذی زردرنگ را از کشوی میز بیرون میآورد. از این دور هم خطوط قرمزی که روی آن نقش بسته را میتوان دید، شبیه رگهای خون؛ «40تومان قبل را داده بودی؟»
تهلهجه عربی دارد. یکی از حاضران میگوید شنیده، اصل و تبارش به لبنان برمیگردد.
«بله»
«همه کارهایی که گفته بودم را مو به مو انجام دادی؟»
«بله»
«اگر همه کارها را درست انجام داده باشی، نتیجه را تضمین میکنم. اگه تا سه ماه اثر نکرد...» مکثی دراماتیک «....نصف پولت را پس میگیری!»
قهقههای میزند که از تَه گلو بیرون میآید، مثل صدای خشخش برگهای پاییزی، بعد با حرکتی ماهرانه، جعبهای چرمی با نقشهای عجیب را باز میکند. سه مهره سیاه براق درون آن قرار دارد که نور شمع را به شیوهای غیرعادی منعکس میکنند؛ «از مار کبری هندی... از معبد کلکته آوردهام. این یکی برای عشق...» یکی از مهرهها را روی میز هُل میدهد سمت مرد میانسال.
انگشت تاجر مرگ روی دو مهره دیگر میلغزد؛ «... و این دو تا هم برای نفرین ابدی.» وقتی مرد میانسال دستش را برای لمس مهرهها دراز میکند، ضربهای ناگهانی به مچش فرود میآید؛ «احمق! اینها بدون طلسم مناسب کور میکنند!» مرد به عقب میپرد، چشمانش از وحشت گرد شده. تاجر مرگ ادامه میدهد، حالا با صدایی نرمتر، تقریبا مهربان؛ «این را در جیب معشوقت بذار... شک نکن با پای خودش برمیگرده.» مکثی معنادار و بعد «.... و دیگه هرگز نمیره. این دوتا را هم با دستوری که دادم جاساز کن تا از شَر شریکت راحت شی.»
اتاقک وحشت!
پا که داخل اتاقک میگذارم، بوی کهنگی خاک و موم عود سوخته، توی سوراخهای بینیام میخزد. نه شبحی ترسناک، نه صدایی وهمآلود، تنها سکوت سنگینی که انگار از سقف چکه میکند و روی شانههایم مینشیند. تسبیحها از میخها آویزانند، مهرههایشان مثل استخوانهای ریزِ خشکشده پرنده با هر نسیم نامرئی تکان میخورند و صدای برخوردشان یادآور زمزمه دعاهای گمشده است.
ردا همان که مرد بلندقامت به دوش دارد، حلقآویز از دیوار است، گویی خودش هم گاهی از تن صاحبش جدا میشود و اینجا میآویزد، منتظر. مرد پشت میز نشسته، سرش پایین، چانهاش تقریبا به سینه چسبیده، انگار نه انگار که من وارد شدهام. اما میدانم میبیند. میداند.
برای چه کاری آمدی؟
صدایش خشک و بیروح است، مثل صدای چاقویی که روی سنگ تیز میشود. زبانم میلنگد.
گفتن بختت بسته است
حرفم که تمام میشود، انگار دیوارها نزدیکتر میآیند. مرد سرش را تکان میدهد، نه زیاد، فقط کمی حرکتی که بیشتر شبیه اخطار است تا پاسخ. «دروغ گناه کبیره است، اینو که میدونی.»
قلبم میزند توی قفسه سینه، تند و نامرتب، مثل پرندهای که بخواهد از تله فرار کند. میخواهم بلند شوم، فرار کنم، اما پاهایم سنگ شدهاند. انگشتهایم روی زانوهایم یخ زدهاند.
و بعد از کودکیام چیزهایی میگوید که حتی خودم فراموش کردهام. از ترسهای پنهانم. از آن شب بارانی که گم شده بودم. از دروغی که سالها پیش به مادرم گفتم و هنوز، جایی در سینهام، زهرش را میچشم. کلماتش مثل تیغ روی پوستم میخزد. عرق سرد از پشت گردنم پایین میریزد. از آینده چیزی نمیگم.
این آخرین جملهاش است. نه تسلیدهنده، نه امیدوارکننده فقط یک حقیقت خالی. اتاقک حالا بوی ترس میدهد، بوی من. مرد دوباره سرش را پایین میاندازد، انگار که تمام شده.
فنجانِ رویاهای شکسته
سایههای شمعهای مومیاییشده بر دیوارهای نمور مغازه میرقصند. مردی با ریشی سفید و چشمانی که انگار از پشت پرده دنیا را میبیند، پشت میزی پر از اشیای عجیب نشسته است. روی میز، فنجانی ترکخورده با تهمانده قهوهای رنگ خودنمایی میکند. دخترک جوان با ناخنهای کوتاهشده و چشمانی مشتاق به خطوط درهموبرهم داخل فنجان خیره شده. «این خطِ کج... مردی ریشو است که به زودی وارد زندگیات میشود.»
مرد با انگشتانی باریک به دیواره فنجان اشاره میکند. «اما مواظب باش... اینجا، مردی کممو هست که سه وعده دیگر سر راهت قرار میگیره.» دخترک نفسش را در سینه حبس میکند. رد قهوه، شکلِ نیمهکاره یک هواپیما را ترسیم کرده؛ «سفری در پیش داری... اما این لکه تیره، نشانِ چشمزخم است.» مرد با لحنی دراماتیک ادامه میدهد؛«و این شکلِ عجیب؟ بختِ بستهات است.»
قیمتِ رویای دخترک میشود 300هزار تومان، به اندازه یک وعده غذای رستورانی. مرد با حرکتی نمایشی، کیسهای مخملی از زیر میز بیرون میآورد؛ «این را همیشه با خودت حمل کنی... بختت باز میشه.» دخترک کیسه را برمیدارد. وزنش سنگینتر از آن است که انتظار دارد. «چقدر؟» «15میلیون...» دخترک سریع کیسه را پس میدهد؛ «نه ... اهل این چیزها نیستم. فقط از سر کنجکاوی سوال کردم.»
مرد اخم میکند، اما سریع چهرهاش را باز میکند؛«پس این را ببین...» جعبهای کوچک باز میشود. داخلش، بسته مهروموم شدهای برق میزند انگار با آتش جادو صیقل داده شده؛ «از چشمِ مار کبری گرفته شده... همیشه شانس باهات میشه. دست به خاک بزنی طلا میشه برات. هیچ دری به روت بسته نمیمونه و هیچکاری برات نشد، نداره.» قیمتِ شانس داشتن دخترک 55میلیون تومان میشود.
چرا برخی فالها گرانترند؟
لوکیشن در قیمت فالگیر تاثیر مستقیم دارد؛ مغازههای محلههای مرفه (مثل فرمانیه) با دکور «معنوی» (پردههای مخمل، عودهای گرانقیمت) قیمتها را 3 برابر میکنند. البته ادعاهای عجیب مثل اینکه کارتهای اوراکل اصل دارند که از معبدی در تبت آورده شده هم روی قیمت تاثیر خواهد داشت و گاهی اوقات برای یک فال تاروت باید 1.5میلیون بپردازید. خدمات اضافه مثل «تفسیر نجومی» همراه فال 400هزار تومان قیمت را بالا میبرد، البته برای داشتن دعای مخصوص روی کارتها 200هزار تومان باید بیشتر بپردازید.
پولشویی به سبک فالگیرها؛ از اسکناسهای بو گرفته تا تراکنشهای تاریک!
در اعماق تاریک بازار فالگیری، جایی که پول و ماورالطبیعه دست در دست هم دادهاند، روشهای پرداخت داستانی جذابتر از خود طلسمها دارند. اینجا نه خبری از فاکتور است، نه رسید، فقط ردپایی از ناامیدی و کلاهبرداری باقی میماند. اولین وسیله دادوستد در این بازار داغ پول نقد است، روشی سنتی اما پررمزوراز زیرا اسکناسهای چروک و کهنهای که بوی عرق ناامیدی میدهند با عجله در پاکتها جای میگیرند.
مشتریان مضطرب با دستان لرزان پاکت را پیش میکشند و با صدایی گرفته میپرسند؛«فاکتور هم میدید؟» جوابشان خندهای تلخ است که از پشت دود اسپند به گوش میرسد. واریز بانکی هم روش دیگری است؛ مدرن اما مرموز؛ شماره حسابی که امروز فعال است و فردا بسته میشود. نامی روی حساب که نه فالگیر است، نه آشنا. پیامک واریز که بلافاصله پاک میشود، گویی هرگز وجود نداشته.
فقط یک یادداشت کوچک؛ «پول که رسید، کارت شروع میشه!» یکی از شیوههای دیگر گرفتن طلا و سکه است؛ بیصدا اما گویا. سکههای بهارآزادی که یکی یکی از لای دستمال کاغذی درمیآیند. طلاهایی که با دندان امتحان میشوند، انگار اصل بودن طلا مهمتر از اصل بودن وعدههاست.
در سکوت کامل، فقط صدای برخورد سکهها به هم میآید؛«شن... شن... شن....» ارز دیجیتال شیوه باکلاسهای شمال شهر است؛ آیندهای تاریک. آدرس کیف پولی که مثل روح نامرئی است. فالگیر «حرفهای» که ادعا میکند همزمان با جنها و بلاکچین در ارتباط است! بعد از پرداخت، فقط یک ایمیل خودکار میآید؛ «سفارش شما دریافت شد. نتیجه را در 40روز آینده مشاهده خواهید کرد!» (یا شاید هم نه!)
قیمت رویاها؛ از فال ساده تا پیشگوییهای VIP
زنی با روسری ابریشمی که بوی عطرهای گرانقیمت از آن به مشام میرسد، با دقت کارتها را روی میزی چوبی میچیند؛ «این کارت نشاندهنده تغییر بزرگی در زندگی شماست...»، با صدایی آرام اما پرطنین میگوید از آیندهای میگوید که قرار است پر از اتفاقات خوب باشد، البته هشدار آدمها و اتفاقات بد را هم میدهد. قیمت این هشدارها و پیشگوییها 500هزار تومان میشود.
البته فال مبتدیان در پیجهای اینستاگرامی گمنام حدود 100هزار تومان آب میخورد با همان تفسیرهای کلیشهای مثل «عشقی قدیمی بازمیگردد و....» اما اگر بخواهید مشتری کلینیکهای مخفی شمال تهران باشید و روبهروی فالگیرهای معروف با ادعای «ارتباط با ارواح» بنشینید برای هر جلسه 1.5 تا 2میلیون تومان باید پرداخت کنید. اگر حوصله ترافیک تهران را هم ندارید، میتوانید مشتری فالگیرهای تلفنی شوید با شمارههایی مانند..... 0996036 و تنها 300هزار تومان بپردازید و گوش به کلیگوییهای فالگیر بدهید.