کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۶۱۶۳۳۹
تاریخ خبر:
روایت‌ کارگران پتروشیمی‌ از نشت، سوختگی، مرگ و بی‌پناهی

وقتی لوله‌ها ‌جان‌ها را در پتروشیمی می‌گیرند

وقتی لوله‌ها ‌جان‌ها را در پتروشیمی می‌گیرند

پتروشیمی برای بسیاری ثروت اما برای کارگران شبیه‌ میدان مین است

هفت صبح، پیام عابدی|  در دل گرمای سوزان جنوب، جایی که بوی گوگرد با هوای تنفسی آمیخته و بخار داغ از دهانه‌‌ لوله‌های زنگ‌زده بیرون می‌جهد، مردانی هر روز جان‌شان را در قمار تولید می‌گذارند. آنها اسم دارند، ریه دارند، خانواده دارند‌‌‌ اما در خبرها فقط «یک کشته و دو زخمی» نامیده می‌شوند. اینجا، در دل شهرک‌های پتروشیمی، مرگ نه با صدای انفجار‌ که با صدای خس‌خس، با بوی گاز، با ترک‌ خوردن یک فلنج فراموش‌شده آغاز می‌شود.

 

ناصر، یکی از همین مردها، 30 سال است که با صدای لوله‌ها زندگی می‌کند؛ با بخارهایی که گاهی بوی نشت می‌دهند و گاهی فقط نشانه‌‌ یک لرزش تازه‌اند. او می‌گوید: «ما دیگه صداها‌رو از هم تشخیص می‌دیم؛ می‌فهمیم کی خط داره گریه می‌کنه.» ولی وقتی انفجار می‌آید، نه این صداها شنیده می‌شوند، نه کسی هست که بگوید: «ناصر تقصیر نداشت.» زنان این مردان، مثل راحله، دیگر از صدای کتری هم می‌ترسند.

 

دخترشان شب‌ها از خواب می‌پرد، چون فکر می‌کند دوباره پتروشیمی منفجر شده. این خانه‌ها، مثل لوله‌ها، ترک برداشته‌اند. مثل شانه‌های کارگرانی که هر روز با دستان تاول‌زده پیچ‌ها را می‌چرخانند، بی‌آنکه بدانند آیا بازگشتی در کار خواهد بود یا نه. این گزارش، تنها ثبت روایت‌های تکراری از حوادث کاری نیست. پرتره‌ای است از زیستی در سایه‌‌ مرگ؛ زیستی میان بخار، ترس، آمار و سکوت.

 

صحنه اول: ورود کامیون،  سایه بر دل ناصر

از لحظه‌ای که کامیون زرد از پیچ اسکله می‌پیچد و سایه‌اش روی آسفالت داغ می‌افتد، ناصر دلش شور می‌افتد. « امروز نوبت واحد متانول است...» با خودش تکرار می‌کند و دست می‌برد روی ریش جوگندمی‌اش که در این سال‌ها، بی‌آنکه بفهمد، از سیاهی به خاکستری رسیده.

 

صدای سوت بخار از فاصله چند متری می‌آید؛ بخاری که بوی گاز و ترس دارد. برای ناصر و رفقایش، پتروشیمی مثل یک حیوان پیر و بیمار است. صدای نفس‌هایش دیگر یکنواخت نیست، گاهی خس‌خس می‌کند، گاهی از ته گلویش چیزی غریدن می‌گیرد.

 

ناصر می‌گوید: «ما دیگه به صداها هم حساسیم. می‌فهمیم کی خط لوله داره گریه می‌کنه.» 30 سال است که اینجا کار می‌کند. لوله‌هایی را می‌شناسد که حتی مهندس‌ها اسم دقیق‌شان را نمی‌دانند اما حالا بیشتر از هر زمان دیگری، می‌ترسد. نه از انفجار، بلکه از اینکه بعد از انفجار کسی به خانواده‌اش نگوید: «ناصر تقصیر نداشت.» تجربه‌اش را با کسی تقسیم نمی‌کند؛ فقط مثل حس بوی نم، توی تنش مانده.

 

 صحنه دوم: راحله و حادثه‌ای  که به خانه رسید 

چهار سال پیش، نشت گاز در یکی از واحدها، شوهر راحله را برای همیشه عوض کرد. حالا او نمی‌تواند درها را باز کند، بچه‌اش را بغل کند یا حتی شمع تولد دخترش را فوت کند. دیگر دست‌هایش از شدت سوختگی، فرمان نمی‌گیرند. راحله با نگاهی که خستگی در آن ته‌نشین شده، می‌گوید: «هیچ‌کس نیومد بگه چرا اون لوله ترکیده بود.

 

گفتن خطای انسانی بود... ولی انسان اگه ابزار درست نداشته باشه، چه کار می‌تونه بکنه؟» او هر شب، ماسک اکسیژن شوهرش را چک می‌کند و صبح‌ها با صدای خر‌خر سینه‌اش از خواب می‌پرد. «ما دیگه با صداها زندگی می‌کنیم؛ صداهایی که یادآوری می‌کنن چه چیزی رو از دست دادیم.» خانه‌شان حالا فقط سقف دارد؛ نه خواب، نه آرامش. دختر کوچک‌شان هنوز فرق بین صدای کتری و انفجار را نمی‌فهمد. در این خانه، بخار دشمن است.

 

 صحنه سوم: مرتضی و ساز و کارهای ناکارآمد 

مجتمع پتروشیمی مثل شهری‌ست با هزار کوچه‌‌ پیچ‌درپیچ. اما فقط کارگران قدیمی می‌دانند کدام کوچه‌ها دیگر «راه امن» نیست. مرتضی‌ که حالا 51‌ساله شده و موهایش زیر کلاه ایمنی برق می‌زند، می‌گوید: «ما خودمون علامت‌گذاری می‌کنیم... مثلا فلان فلنج رو قرمز کردیم چون قبلاً نشت داده.»

 

او از مهندس‌هایی می‌گوید که تازه فارغ‌التحصیل شده‌اند، با لپ‌تاپ می‌آیند، چک‌لیست دارند اما گوش ندارند. «اونا نشت‌رو با چشم نمی‌بینن ولی ما با پوست حس می‌کنیم.» فاصله‌ میان عقل تئوریک و تجربه‌‌ حسی، گاهی فقط یک جرقه است. مرتضی روایت می‌کند که یک بار مهندس جوانی به جای «شیر اضطراری»، لوله آب گرم را بست؛ چون علامت‌گذاری‌اش غلط بود. اگر آن روز دست یکی از کارگرها روی فلنج بود، حالا استخوانش هم باقی نمی‌ماند.

 

صحنه چهارم:  رضا و   زمان و پوسیدگی 

بیشتر پتروشیمی‌های جنوب، سه دهه از عمرشان گذشته. بعضی لوله‌ها حتی دیگر نقشه ندارند. بازرسی‌ها؟ گاهی نمایشی. «رضا» بازرس قدیمی فنی، اعتراف می‌کند: «خیلی وقتا دستور میاد سریع گزارش‌رو ببندیم، چون تولید عقب افتاده... هیچ‌کس از پوسیدگی‌ها نمی‌پرسه.»

 

او می‌گوید بعضی لوله‌ها مثل رگ‌های بسته‌ شده‌اند، فقط منتظر یک شوک هستند: «ترک‌های ریز، مثل موهای سفید روی صورت یک پیرمردن، نشونه این هستن که عمر داره تموم می‌شه.» ولی گویا هیچ‌کس نمی‌خواهد به مرگ تجهیزات اعتراف کند. ترس از کاهش تولید، ترس از قطع صادرات، همیشه بر ترس از مرگ غلبه می‌کند.

 

 صحنه پنجم: رسانه و انکار چهره‌ها

در یکی از حوادث سال گذشته، بخار داغ یکی از مخازن نشتی پیدا کرد. چند کارگر سوختند اما تنها چیزی که تیتر شد، «کاهش ۳ درصدی تولید» بود. نه اسمی، نه چهره‌ای. ناصر می‌گوید: «ما آمار نیستیم ولی برای خیلی‌ها فقط عددیم.» او به دیوار فلزی رنگ‌پریده‌ای اشاره می‌کند که رویش نوشته: «ایمنی، اولویت ماست» و آهی می‌کشد:

 

«ولی این شعار، هیچ‌وقت صدامون رو نشنید.» مثلاً چند سال پیش، در یکی از خطوط انتقال گاز مجتمع، یک نشت خاموش رخ داد. گاز بی‌صدا راه خود را باز کرد و پس از گذشت چند دقیقه، انفجاری سهمگین به دنبال داشت. سه نفر سوختند، یکی جان باخت اما در خبرها فقط این اعداد آمدند: «یک نفر کشته، دو نفر مجروح». در حادثه‌ای دیگر، وقتی یک مخزن متانول ترکید و آتش شعله‌ور شد، سه نفر جلوی چشمان همکارانشان در شعله‌ها گرفتار شدند؛ یکی از آن‌ها تازه ازدواج کرده بود.

 

 صحنه ششم: قمار زندگی با گوگرد

پتروشیمی برای این مردان فقط شغل نیست، قمار جان است. قمار پیچ‌هایی که دیگر سفت نمی‌شوند، سیستم‌هایی که هشدار نمی‌دهند و ناظری که نمی‌شنود. مردانی که هر صبح، پای در مسیری می‌گذارند که شاید شب بازگشتی نداشته باشد. آن‌ها با دستانی که بوی گریس و سوختگی می‌دهند، لقمه‌ای درمی‌آورند که بوی گوگرد می‌دهد.

 

دختر راحله هنوز از صدای کتری آب می‌ترسد. ناصر دیگر نمی‌تواند شب‌ها چشم‌هایش را ببندد. خواب‌های‌شان بوی سوختن دارد، بوی فریاد بی‌پاسخ‌ اما هنوز هر روز می‌روند. هنوز به لوله‌ها گوش می‌دهند. هنوز امیدوارند شاید روزی کسی واقعاً گوش بدهد. تا آن روز، تنها چیزی که شنیده می‌شود، زوزه‌‌ لوله‌های  ترک‌خورده است.

 

سایر اخباراجتماعیرا از اینجا دنبال کنید.
کدخبر: ۶۱۶۳۳۹
تاریخ خبر:
ارسال نظر