روایتی برای یک دختر نابینا

لباس تن مادرش گلگلیه... پر از طراوت و تازگی... یه جوری شبیه بوی خاک بعد بارونه...
هفت صبح،کامبیز رحمانی فر | از همان لحظه اول که نشستم، فهمیدم چیز متفاوتی قرار است اتفاق بیفتد. نه از روی فیلم، از روی صدایی که چند صندلی جلوتر به گوشم رسید. آهسته، شمرده، پرحوصله:
- الان... یه خونه کوچیکه. از اون قدیمیها که حیاط دارن، دیوارای سبز، پنجرههای چوبی...
خم شدم و نگاه کردم. دختری نوجوان، لاغر و آرام، با چشمانی بسته نشسته بود. یا شاید، همانطور که بعدتر فهمیدم، نابینا بود. کنارش پسری نشسته بود. شاید برادرش. موهایی ژولیده و چهرهای از جنس مسئولیت. دختر به پرده نگاه نمیکرد. نمیتوانست، ولی با تمام وجود میخواست بداند.
پسر ادامه داد:
- الان داره روی ایوون میشینه، پاهاش آویزونه... یه گربه کنارشه... خورشید افتاده پشت درختا...
دختر نفسش را آهسته بیرون داد. لبهایش کمی از هم باز شدند، ابروهایش بالا رفتند. انگار نور غروب از پشت پلکهای بستهاش گذشته باشد.
فیلم پیش رفت، آهسته، شاعرانه. از آنهایی که بیشتر از آنکه داستان بگویند، حس میدهند، همراه با موسیقی پیانو و صداهایی ملایم. صدای موسیقی که بالا میرفت، سرش را کمی بالا میآورد و پسر گاهی از تصویر میگفت، گاهی از حس بازیگر، گاهی فقط سکوت میکرد تا موسیقی خودش حرف بزند و اطراف آنها، سالن سینما کمکم زنده شد.
زن جوانی در ردیف کناری گفت:
- الان توی خونه راه میره... با دستش، دیوارو لمس میکنه، همونجایی که بچگیها قدشو علامت زده بودن...
دختر زیر لب گفت: «چه حسیه...»
پیرمردی در ردیف جلو، آرام گفت:
-لباس تن مادرش گلگلیه... پر از طراوت و تازگی... یه جوری شبیه بوی خاک بعد بارونه...
خنده بیصدای دختر در تاریکی پیچید. نه بلند. از آنهایی که در گوش آدم میماند. سرش را جلو برد و گفت:
- خیلی قشنگ گفتین...
مردی دیگر با صدای خشدار و گرمش زمزمه کرد:
- حالا داره نگاهش میکنه... نه با چشم، با دل... انگار میدونه شاید آخرین باره...
صدای پیانو بالا گرفت. زن روی پرده کنار پنجره ایستاده بود، باران میبارید، و نور آبی ملایمی تمام تصویر را گرفته بود. یکی از تماشاگرها گفت:
- پرده پر شده از قطرههای بارون، نور لابهلای قطرات میدرخشه... شبیه وقتی که بغض داری ولی نمیخوای گریه کنی...
دختر پلکهایش را فشار داد. دستش را روی قلبش گذاشت. گفت:
- انگار بارونو توی قلبم حس کردم...
تا پایان فیلم، صدای آرام چند نفر از اطراف، مثل نسیم، در گوش دختر میپیچید.
دختر مثل کسی که تصویر را در ذهنش قاب گرفته باشد، لبخند زد و زمزمه کرد: من همهشو دیدم... همهشو، باور کنین...
من، آنجا، در صندلیام خشک شده بودم. نه به خاطر فیلم. به خاطر چیزی که بیرون از پرده در جریان بود. همهمهای نرم و دلنشین از صداهایی که جمع شده بودند تا برای دختری نابینا، جهانی قابل دیدن بسازند. زن کناری دستش را روی شانه دختر گذاشت.
با بالا آمدن تیتراژ، کسی چیزی نگفت. همه در سکوت بودند. سکوتی که حرف داشت.
دختر برگشت، دست برادرش را گرفت. گفت:
- من همهشو دیدم... همهشو...
صدای خنده ریز چند نفر در تاریکی پیچید. زن کناری گفت:
- ما هم انگار جور دیگهای دیدیمش.
چراغها روشن شد، آدمها آرام از جایشان بلند شدند. نگاهها رد و بدل شد. لبخندهایی که بوی آشنایی میداد. دختر ایستاد، دست برادرش را گرفت و وقتی از سالن بیرون رفتند، رد صداها هنوز در هوا مانده بود. صداهایی که برای دختری نابینا، تصویری روشن از زندگی ساخته بودند.
از جایم بلند شدم و فکر کردم شاید سینما فقط یک پرده سفید نیست. گاهی آدمها، با صدا، با دل، با همدلی، فیلمی دیگر میسازند. فیلمی که فقط یک نفر نمیبیند.