درباره نویسنده کینهتوز و بدعنق که قمارباز قهاری هم بود

خودش میگفت که آدم بیماری است؛ از کینهتوزی و شرارت تا بدعنق بودنش را میپذیرفت
هفت صبح| یکی بود که پیش از یتیم شدن در بهترین مدرسه خصوصی مسکو درس میخواند که مادرش از دنیا میرود و او از سر یتیمی میرود توی نظام. وسط مدرسه نظامی «اوژنی گرانده» را به روسی ترجمه میکند که کسی تحویلش نمیگیرد ولی اولین رمانش میترکاند و در این میان میرود عضو گروههای زیرزمینی میشود که بینواها اصلا هوای انقلاب در سرشان نبود ولی همه را میگیرند میکنند توی سیاهچاله.
او را 10سال میفرستند سیبری و یک بار هم میبرندش جلوی جوخه آتش که مثلا میخواهیم اعدامت کنیم. نویسنده تازهکار ما چنان ته دلش خالی شد که میگویند از سر این ماجرا دچار غش و بیهوشی مزمن شد و تا آخر عمر به مناسبتهای مختلف از هوش میرفت. این حالتش در یکی از رمانهایش بازتاب دقیقی دارد. میگوید که ما چند نفر بودیم که سهتا سهتا به چوبه اعدام بستند و یکی از آنها درجا دیوانه شد و من مانده بودم توی سهنفر بعدی که حکم تزار آمد که بخشش و ولمان کردند. از خوشی آواز میخواندم.
این جناب سوای غشی بودن قمارباز قهاری هم بودند و در جریان سفری که به همراه همسر دوم به اروپا داشتند دخل همه پولها را توی راه آوردند. خیال بد نکنید چون همسر اول خودش مرد. ولی جریان قماربازی و اعتیاد شدید به آن سایهاش را بر همه زندگی او انداخت.
بدهکاری همین قمارها بدبختش کرد چون مثلا عادت ایشان بر این بوده که در اوج شهرت میرفته دفتر ناشر و پا روی پا میانداخته و کلی از ادبیات میگفته و رسالت خودش و چشمهای طرف که در میآمده پیشپرداختی برای رمانش میگرفته و میآمده بیرون و میرفت توی نزدیکترین قمارخانه در حال کار و تکلیف معتاد قمار هم که معلوم است.
قمارخانه روی باخت آدمها بنا شده و نه بردشان و به شب نرسیده جناب نویسنده با جیبهایی که شپش توش سهقاپ میانداخته میآمده خانه. لابد همسر مهربان هم حسابی از خجالتش در میآمده که او میرفته از سادهدلترین دوستانش پول قرض میگرفت.
این سریال تکرار میشد و در اخبار هست که همین دوستان سادهلوح بدل به دشمنان خونیاش میشدند و دنبال جناب نویسنده میافتادند و میآمدند در خانه را میشکستند که خرخرهاش را بجوند. در این میانه که قمارخانهدار و رفقای سابق مشتشان را به در میفرسودند و از زمان تحویل اثر هم لابد چند ساعتی مانده یا گذشته بود ایشان داشت توی خانه بیامان مینوشت که رمان به آخر برسد. تمام که میشد در را باز میکرد و با دوستان و جناب قمارخانهدار مصافحه گرمی میکرد و دست همه را میگرفت میبرد دفتر ناشر و باقی پول کتاب را همانجا لوطی خورش میکردند و تمام.
خودش میگفت که آدم بیماری است؛ از کینهتوزی و شرارت تا بدعنق بودنش را میپذیرفت. از این میگفت که اگرچه برای پزشکان و دانش پزشکی احترام فراوانی قائل است ولی هرگز دنبال درمان درست و حسابی خودش نرفته چون خرافاتی است. تازه اصلا دوست هم ندارد که برای پزشکان دردسر درست کند. وقتی هم که خودش روانه دیار باقی شد و با هفتهزارسالگان سر به سر، تنها 35 سال داشت. این آدم فئودور داستایِفسکی بود.