کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۵۹۴۷۱۱
تاریخ خبر:
عکس‌های دیده نشده از شهید بابایی و فرزندانش را ببینید

روی دیگر شکارچی و کابوس میگ‌های عراقی در خانه

روی دیگر شکارچی و کابوس میگ‌های عراقی در خانه

جستاری در خاطرات شهید سرتیپ عباس بابایی، خلبان جسور نیروی هوایی

هفت صبح| ‌‌چند وقت پیش در کتاب‌فروشی چشمم به عکسی روی یک جلد کتاب خورد و توجه‌ام را به خودش جلب کرد. تصویری از خلبان عباس بابایی روی جلد کتاب «لبیک در آسمان»؛ بدون معطلی آن را خریدم. می‌دانید چرا؟ آخر از کودکی وقتی فقط ‌پنج، شش سال داشتم، به این شهید علاقه‌مند شدم. داستانش هم این است ‌‌که در سال‌های جنگ و جنگ‌زدگی قبل از عزیمت از آبادان به تهران، چند وقتی را در قزوین زندگی کردیم‌.

خلبان بابایی (1)

مادرم هر پنجشنبه مرا ‌به شاهزاده حسین ‌ و ‌‌مزار شهدا می‌برد و از آنجا بود که مزار این شهید عزیز و آن هواپیمای جنگی عظیم بالای معراجش، مرا به سوی خودش جلب ‌‌کرد؛ طوری که هر پنجشنبه اوایل برای بازیگوشی و تماشای هواپیما می‌رفتم و بعد از مادرم یاد گرفتم که چطور فاتحه بخوانم‌. اینطوری بود که دلبسته خلبان بابایی شدم. 

شهید خلبان بابایی

جالب اینکه هیچ وقت در رویای کودکی‌ام فکر نمی‌کردم روزی بزرگ شوم و درباره این شهید بزرگوار یادداشتی بنویسم و ارادتم را اینگونه به او نشان دهم. القصه‌... در اینجا گذری کوتاه بر زندگینامه این عزیز داریم و بخشی خواندنی از خاطرات همسرش صدیقه (ملیحه) حکمت درباره به دنیا آمدن فرزندانش و نحوه اسم‌گذاری روی آنها و رفتار متفاوت این فرمانده مقتدر در خانه‌‌.

 

از ولادت تا شهادت

عباس بابایی چهاردهم اسفند 1329 در قزوین به دنیا آمد. ‌ سال ۱۳۴۸ به دانشکده خلبانی نیروی هوایی وارد شد‌‌. بابایی پس از گذراندن دوره‌های مقدماتی به‌عنوان دانشجو در 1350 به آمریکا رفت و یک سال در تگزاس دوره‌های پیشرفته زبان و پرواز با انواع جت‌های آموزشی را دید. رفتارهای خوب و اخلاقی او سبب شد تا رئیس عملیات پایگاه ریس به او علاقه‌مند شود و حتی به او به چشم فرزندش نگاه کند.

خلبان بابایی (2)

سال ۱۳۵۱ ‌که شد بابایی به ایران بازگشت و به پایگاه دزفول منتقل شد. او ‌ شهریور ۱۳۵۱ با دختر‌دایی خود صدیقه (ملیحه) حکمت ازدواج کرد. ‌بابایی تا آخرین روز حیاتش لحظه‌ای برای کمک به نیروهای زمینی و هوایی آرام نداشت و سرانجام 15 مرداد 1366در حالی‌که قرار بود همراه کاروان ایران برای حج عازم مکه شود، تصمیم گرفت تا یک ماموریت جنگی را نیز انجام دهد که متاسفانه ‌در بازگشت در منطقه عملیاتی سردشت مورد هدف شلیک توپ ضدهوایی شیلکای نیروهای خودی قرار گرفت‌ و اگرچه سرهنگ نادری کابین عقب، هواپیما را می‌نشاند اما متوجه می‌شود یک گلوله 23 میلیمتری به گردن فرمانده قهرمان ایرانی به‌گونه‌ای صدمه زده که در‌جا شهید شده است.

خلبان بابایی (5)

سلما و حسین و محمد

این بخش را از زبان همسر شهید بخوانید؛ عباس علاقه زیادی به اولاد داشت؛ به شوخی می‌گفت: «ما باید به تعداد چهارده معصوم چهارده تا بچه داشته باشیم.» می‌گفت: «باید زودتر بچه‌دار شیم تا از 40 سالگی به بعد صاحب عروس و داماد ‌بشیم و از ‌عمرمون استفاده کنیم.» فرزند اول‌مان دختر بود. عباس یک کتاب آورد و گفت: «از توی این کتاب یه اسم برای بچه‌مون انتخاب کن.» نام «سلما» را انتخاب کردم. نقل است «سلما دختری عرب و بسیار زیبا بود که یزید (لعنت‌الله علیه) عاشق او می‌شود.

خلبان بابایی (3)

سلما هم داخل انگشترش سم می‌ریزد و او را می‌کشد‌. ‌‌زمانی که فرزند دوم‌مان را باردار بودم، به عباس گفتم: «اسم بچه‌رو چی بذاریم؟ بدون اینکه جنسیت بچه را بداند، یک‌ضرب گفت: «حسین.» گفتم: «آنقدر مطمئنی که بچه‌مون پسره‌؟! گفت: «مطمئنم! حتی می‌دونم چشم‌هاش زیبا و قشنگه و مژه‌هاش تا ابروهاش می‌رسه.» حسین که به دنیا آمد، همین ویژگی‌ها را داشت. برای اسم فرزند سوم، عباس گفت: «اگر بچه دختر بود، اسمش‌رو می‌ذاریم فاطمه؛ اگر ‌‌هم پسر بود، می‌ذاریم حسن.» به او گفتم: «متأسفم! اسمش‌رو انتخاب کردم» گفت: «چی؟» ‌عباس گفت: «انقدر مطمئنی؟» گفتم: «آره.»

خلبان بابایی (6)

«محمد» ساعت سه بعد‌از‌ظهر روز میلاد حضرت محمد‌(‌ص) به دنیا آمد. هرچه جنگ شدت بیشتری پیدا می‌کرد، حضور عباس در خانه کمرنگ‌تر می‌شد. شب‌ها دیروقت که بچه‌ها خوابیده بودند می‌آمد و صبح اول وقت که هنوز بیدار نشده بودند، خانه را ترک می‌کرد. بعضی وقت‌ها که زودتر می‌آمد، علی‌رغم خستگی، طوری با من و بچه‌ها برخورد می‌کرد که تلافی نبودش را در‌می‌آورد.

خلبان بابایی (4)

به بچه‌ها که می‌رسید‌ کاملا بچه می‌شد. گاهی آنقدر زیاده‌روی می‌کرد که من اعتراض می‌کردم و می‌گفتم: «ناسلامتی تو فرمانده عملیات نیروی هوایی هستی! اگه یکی این ادا و اطوارای تو‌رو ببینه خوش‌آیند نیست. عباس جواب می‌داد:« برای من خوشحالی بچه‌ها و تو مهمه، بذار مردم هرچی دوست دارن بگن.»

 

 

 

 

تازه‌ترین تحولاتگوناگونرا اینجا بخوانید.
کدخبر: ۵۹۴۷۱۱
تاریخ خبر:
ارسال نظر