کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۴۹۷۱۲۱
تاریخ خبر:

تک‌نگاری| شما به اجلِ معلق اعتقاد داری؟

روزنامه هفت صبح، اشکان عقیلی‌پور| رفقا من یه عادتی دارم و اونم اینه که به دلیل ابعاد خارج از استاندارد طولیِ بدن، سوار تاکسی که میشم باید جلو بشینم. بدیش هم اینه که مستقیما در تیررس بحث‌های کارشناسی و تخصصیِ اقتصادی- سیاسی رانندگان محترم هستم. برای جلوگیری از این مسئله، تا می‌شینم تو ماشین سریعا کله‌ام رو می‌کنم تو گوشیم که مثلا مشغولم، بلکه بی‌خیال من بشن. دیروز هم همین کار رو کردم.

نشستم صندلی جلو و شیرجه زدم تو گوشیم و منتظر، که مسافر سوار شه… پنج ثانیه نشده بود که راننده محترم شروع کرد: «آقا…شما به اجلِ معلق اعتقاد داری؟» برای اینکه قلاب رو نندازه، کله‌ام رو از تو گوشیم بالا هم نیاوردم و زیر لب گفتم: - «نه والا…»/ «اعتقاد داشته باش…»/ «چشم.»

یه 10 ثانیه دیگه که گذشت، احساس کرد راه نداره، باید باز هم سعی خودش رو بکنه.- « امروز تو شریعتی، یه پیرمرده حالش بد شده بود و غش کرده بود رو زمین، یکی اومد یه لیوان آب یخ ریخت روش، شوک بهش وارد شد، مُرد. فاتحه.» با دهن باز، برگشتم نگاش کردم: «جدی؟»
با هیجان و شادی وصف‌ناپذیری از این‌که مخ من رو زده و صید در دام افتاده، گفت:

- «آره به جان بچه‌ام. زنده بودااا… فقط یه‌خرده غش کرده بود. آب یخ که ریختن روش، جا‌به‌جا مُرد. فاتحه.»/ «ای‌بابا…» مردک جغد که دلش نمی‌خواست این طعمه رو از دست بده، مگه ول می‌کرد حالا: «اجلِ معلق وجود داره. مثلا، مادر خود من… داشت صبحونه می‌خورد، سُر و مُر و گنده. سالم… آه… اینجوری… داداشم اومد سماور آب‌جوش رو از سر سفره برداره، دسته‌های سماور کنده شد و آب جوش ریخت روش و پوستشو قلفتی کَند. اینجوری… تا به بیمارستان برسیم، تموم کرد… فاتحه.» حالت تهوع پیدا کرده بودم…

- «آقا… خیلی متاسفم…» از فرط ذوق و خوشحالی که تونسته بود روحیه من رو، سر صبحی تبدیل به فاضلاب عمومی شهری بکنه، متوجه نشد که یک نفر بیشتر سوار نشده و بدون انتظار برای مسافر سوم، راه افتاد. با شهوتی سرکش و لجام‌گسیخته، اپیزودیک شروع کرد به تعریف کردن داستان‌هایی متنوع، راجع به مرگ‌های ناگهانی، سوختن در آتش، پوست‌های کنده شده و… در نهایت، فاتحه.
احساس می‌کردم در مسیر دوزخ به جهنم در حرکت هستیم.

ظاهرا، هیچ‌کدام از نزدیکان این موجود شوم، به مرگ طبیعی و آرام، از دنیا تشریف نبردن و جناب عزرائیل، سر بردن هر کدومشون، کلی داستان داشته و دردسر کشیده. به مقصد که رسیدیم، با بغض و نگاهی سیاه به زندگی، کشان‌کشان از تاکسی خزیدم پایین…
سادیسمی، با شادی و لبخند و رضایت از انجام درست ماموریت صبحگاهی‌اش، گفت: - «روز خوبی داشته باشی…»

امروز دوباره همونجا وایساده بود. تا من رو دید، انگار معشوقش رو دیده، گل از گلش شکفت:- «سلام مهندس… بدو بیا… جلو خالیه… بپر بریم…» معلوم بود چند تا ماجرای مرگ‌و‌میر دست اول با مخلفات فراوان و ویژه آماده کرده. بی‌خیال سر‌کار رفتن شدم… از همون فاصله دستی تکون دادم و فریاد زدم: «فدات شم… داشتم از اینجا رد می‌شدم فقط.»

رفتم و یک گوشه‌ای پنهان شدم و از دور چک می‌کردم که کِی راه میفته… یه بدبختی سوار شد و راننده هم، سر تیر یقه‌اش کرد. مسافرِ بخت‌برگشته، از همون اولِ کار، با بغض داشت نگاه می‌کرد و «سخنگوی بهشت‌زهرا» هم با شور و حرارت، خاطرات شیرینش رو شروع کرده بود…

کدخبر: ۴۹۷۱۲۱
تاریخ خبر:
ارسال نظر