انقلاب در حصار قهوه و بدلیجات

ناشران باسابقه میگویند این خیابان دیگر محور اندیشه نیست؛ بافت فرهنگیاش در هیاهوی تجارت گم شده است
هفت صبح، فاطمه برزویی| خیابان انقلاب، زمانی تنها یک مقصد ساده برای خرید کتاب یا قدمزدن در میان کتابفروشیها بود؛ خیابانی که هویت فرهنگیاش در شلوغی دکههای نشریات، قفسههای فشرده از کتاب و ویترینهای انتشاراتیها خلاصه میشد. اما حالا، قدمزدن در همان مسیر، تجربهای کاملاً متفاوت را رقم میزند.
امروز، لابهلای بساط دستفروشان کتاب و مغازههای قدیمی، رایحه تند قهوه و گاهی بوی سیگار در هوا میپیچد. تغییر کاربری مغازهها بهوضوح دیده میشود؛ جایی که پیشتر محل فروش کتابهای درسی یا دستدوم بود، حالا به کافهای شلوغ یا فروشگاه اکسسوری تبدیل شده است. کتابفروشی، کافه، رستوران، فروشگاه هنری و دوباره یک انتشارات... این تناوب جدید، چهرهای دیگر به خیابان انقلاب داده است؛
چهرهای که شاید برای نسل امروز جذاب باشد، اما برای اهالی قدیمی خیابان، بیشتر به از دسترفتن یک هویت شبیه است. تغییر بافت فرهنگی و تجاری این خیابان قدیمی، صدای برخی از کسبه و ناشران باسابقه را هم درآورده است. آنها نگراناند که خیابان انقلاب از یک محور فرهنگی به صرفاً یک گذرگاه تجاری و تفریحی بدل شود.
چهل سال فروشندگی کتاب!
سری به مغاره قدیمی علم و صنعت 110 میزنیم، اسماعیلی صاحب این مغازه، چهل سال است که ناشر کتابهای دانشگاهی است و سالهاست نام انتشاراتش در فهرست منابع درسی دانشگاهها دیده میشد. میگوید روزگاری کتابهای او مرجع دانشجوها بود و همین برایش افتخار بزرگی بود. با این حال، امروز میلی به گفتوگو ندارد. با لبخندی تلخ میگوید: «از صداوسیما تا خانه کتاب و خبرگزاریها آمدهاند، مصاحبه گرفتهاند، عکس گرفتهاند، گزارش پخش کردهاند... ولی هیچی به هیچی!»
با اینکه تمایلی به گفتوگو ندارد، اما دلخوریهایش را پنهان نمیکند. از دهههای گذشته میگوید، از وقتی خیابان انقلاب زندهتر بود، از زمانی که مردم برای خرید کتاب به اینجا میآمدند، دانشجوها جمع میشدند، بحث میکردند، رقابت فکری وجود داشت: «انتشاراتیها برای چاپ کتابهای بهتر با هم رقابت میکردند، خوانندهها هم دنبال کتاب خوب بودند. جامعه پویاتر بود. زندهتر بود،اما حالا...»
اسماعیلی منتقد وضعیت فعلی خیابان انقلاب است. با نگاهی به پیادهرو میگوید: «کجا دیده بودیم که کتابفروشی جمع شود، بشود قهوهخانه یا اکسسوریفروشی؟ هر دو قدم یک بساط هست، دستبند و گوشواره و بدلیجات. صبح ساعت هشت میآییم مغازه را باز کنیم، میبینیم کافهها از قبل باز کردهاند. این حال و روز خیابان انقلاب است.»
او البته مخالف کافهها نیست. اما باور دارد که افزایش بیرویه آنها، آن هم در یکی از فرهنگیترین خیابانهای تهران، اتفاقی بیمنطق و نگرانکننده است، به کافهکتابها هم نگاهی انتقادی دارد، هرچند کمی با درک بیشتر:«خیلی از این کتابفروشیها وقتی دیدند فقط با فروش کتاب نمیتوانند دوام بیاورند، به سراغ کافه رفتند. از سر ناچاری. با مجوز اتحادیه کتابفروشها وارد این فضا شدند، برای جبران هزینهها. وگرنه چه کسی از اول دلش میخواست کتابفروشیاش بشود کافه؟»
قصه تکراری گرانی کتاب
گرانی کتاب، قصهای است که سالهاست میان خریداران و کتابفروشان دستبهدست میچرخد. اما برای آقای اسماعیلی، این فقط یک گلایه روزمره نیست؛ یکی از دلایل اصلی تغییر بافت خیابان انقلاب و افول فروش کتاب در این محور فرهنگی است، او با لحنی تلخ میگوید: «کتابی که چند سال پیش ۸ هزار تومان بود، الان شده ۸۰۰ هزار تومان. حق هم دارند، چون صفر تا صد کتاب وارداتی است. علمش وارداتی است، ما فقط ترجمه میکنیم. کاغذ، جلد، چسب، حتی ماشین چاپ هم از خارج میاد. خب با دلار صد هزار تومانی، چطور انتظار دارید قیمت کتاب پایین باشد؟»
بعد، کمی تخصصیتر توضیح میدهد. میگوید در بازار چاپ، واحد شمارش کاغذ، «بند» است: «هر ۵۰۰ ورق در ابعاد یک متر در هفتاد سانتیمتر میشود یه بند کاغذ. زمان احمدینژاد، قیمت یه بند کاغذ از ۲۴ هزار تومان رسید به ۱۰۰ هزار تومان. حالا، بعد از چند تا دولت، رسیده به دو میلیون تومان!» او چاپ کتاب را دیگر بهصرفه نمیداند. با حساب و کتابی ساده، میگوید برای چاپ یک کتاب، حداقل تیراژ ۲۰۰ نسخهای، نیاز به ۳۰۰ میلیون تومان سرمایه اولیه است، «اصلاً چاپ هم شود، خریدار کو؟ در مملکتی که تیراژ بعضی کتابها به ۱۰ نسخه رسیده!»
و حالا، بعد از ۴ دهه ایستادن پشت ویترین کتاب، تصمیمش را گرفته: بساطش را جمع کند، قفسههای خالی دیگر برایش تحملپذیر نیست. میگوید زمانش رسیده که بفروشد و سرمایهاش را جای دیگری خرج کند:«شاید با پولش کاری کنم که بیشتر از این دخل و خرج بیتناسب، سود داشته باشد. آخر دیگر دلخوشیای هم از این کار نمانده است.»
افت فروش با سایه افست فروش!
مهدی فتحی، مدیر انتشارات پیشگام، یکی از چهرههای قدیمی دنیای کتاب است. خودش میگوید «سه برابر سن من»، یعنی نزدیک به شصت سال، در فضای کتابفروشی نفس کشیده. حتی زمانی که هنوز دانشآموز دبیرستان بود، کارآموزیاش را در کتابفروشی میگذرانده. علاقهاش به کتاب آنقدر عمیق است که از روزهایی میگوید که در نوجوانی و جوانی، بارها یک جلد رمان را از فروشندهها قرض میگرفته و شب تا صبح بیوقفه میخوانده.
اما حالا از روزگار گلهمند است؛ از اینکه دیگر کمتر کسی مطالعه جدی و تخصصی میکند و گرانی کتاب نیز نمکیست بر زخم این بیمهری. میگوید انقلاب هم دیگر آن شور و حال گذشته را ندارد، با دست شروع میکند به شمردن کافههایی که اطراف مغازهاش سبز شدهاند: «یکی بغل دستی سمت راست، دوتا کناری سمت چپ... یواشیواش کتابفروشیها دارند کرکرهها را پایین میکشند و میروند. چرا؟ چون دیگر خوانندهای نمانده. خیلیها حتی روزی دو ساعت هم کتاب نمیخوانند، در حالی که قدیمترها آدمهایی بودند که شش ساعت مطالعه برایشان از وعده غذا واجبتر بود.»
فتحی از همصنفهایش هم گلایه دارد؛ همانهایی که در کنار کتابفروشی، کافه راه انداختهاند. میگوید:« مگر من میتوانم کاری کنم؟ روزی دست من نیست، شاید روزیِ آنها در بخش کافهشان باشد. اما راستش بیشتر از اینها، از دستفروشهای کتاب دلخورم. همه این عوامل دستبهدست هم دادهاند تا از وضع فعلی کتابفروشی در خیابان انقلاب ناراضی باشم. اینکه مجبورم کتاب را ده برابر قیمت واقعیاش بفروشم، برای خودم آزاردهندهتر است تا برای خریدار.»
بیشترین گلایهاش از دستفروشهاییست که کتابهایی را میفروشند که یا اصلاً وجود خارجی ندارند یا نسخههای افستاند. نسخه افست یعنی کتابی که بدون مجوز و بدون حروفچینی حرفهای، صرفاً از روی نسخه اصلی کپی شده و با کیفیت پایین چاپ شده است؛ بیهیچ استانداردی. همین کتابها با نصف قیمتِ نسخه اصلی به فروش میرسند و بازار را خراب کردهاند. فتحی خاطراتش را میبرد به دهه پنجاه، زمانی که عبدالرحیم جعفری مدیر انتشارات امیرکبیر بود: «آن زمان کتاب ۲۰۰ تومان بود و ما ماهی ۲۰ تومان قسط میگرفتیم.
مشتریهای ثابت من آدمهایی مثل ناصر ملکمطیعی و میرجلالالدین کزازی بودند.» با تأکید میگوید اگر مغازه برای خودش نبود، تا حالا ده بار ناچار میشد کرکره را برای همیشه پایین بکشد؛ «تا امروز هر چی خوردهام، نان دلم بوده. اگر مغازهام را بفروشم و پولش را در بانک بگذارم، چند برابر این درآمد دارم. مثل خیلی از همکارهای دیگرم که مغازه را بستند: «مروارید»، «دنیای کتاب»، «نیل و پیام»، «اشرفی»... همه رفتند. حتی «طهوری» هم مغازهاش را از انقلاب جمع کرد، فقط بخشی کوچکتر را نگه داشت تا کارهایش را همانجا پیش ببرد.»
اما قصه خیابان انقلاب، قصه تغییرات ناگزیر در دل پایتخت است؛ جایی که فرهنگ و تجارت، سنت و مدرنیته، هر روز در حال دست به دست شدناند و شاید اینبار باید پذیرفت که علاوه بر مغازههای کتاب، روح خیابان هم در حال بازتعریف شدن است. سوال اما همچنان باقیست؛ آیا این بازتعریف، به قیمت از دست رفتن هویتی که سالها ساخته شد، تمام خواهد شد؟ یا هنوز جای امید هست برای آنکه خیابان انقلاب، دوباره سر زنده از فرهنگ و کتاب باشد؟