صحنه پیوسته به جاست

بیژن اشتری مترجم دیکتاتورها آخرین نغمه خود را خواند و رفت
هفت صبح، محسن عسکری جهقی | گویا وقتی آدمی میمیرد، ناگهان تعداد دوستانش زیاد میشود. کسانی که سالها با او حرفی نزدهاند، حالا با هیجان از دوستیشان مینویسند. عکسهای چتهای خصوصی منتشر میشود. خاطرات ساختگی با ادبیاتی پرحرارت، پُر از واژههای «استاد» و «مرشد» و «رفیق جان». مرگ، ظاهرا راهی است برای ترمیم گذشتهای که هرگز وجود نداشته، جشنی است برای خودنمایی زندهها، نه یادبود کسی که از دنیا رفته.
بیژن اشتری هم از این قاعده مستثنا نشد و بهمحض انتشار خبر درگذشتش، ناگهان همه دست به قلم شدند و اینجا و آنجا ناگهان مراد شد، ناگهان دوستی بیبدیل شد و چقدر این ناگهانها آدم را دلزده میکند، به ویژه اگر مثل من، او را نه استاد خود بدانی، نه دوست صمیمی، نه اسطوره، بلکه مترجم جدی و کاربلد که با هم در یک انتشارات کار میکردیم و گاهی موضوع کتابهایی که در دست داشتیم یکسان میشد و از هم کمک میگرفتیم. همین.
اواخر تابستان سال 1394 اولین بار بود که بیژن اشتری را در نشر ثالث دیدم. علی جعفریه مطبعهچی که شهادت میدهم در رفاقت واقعی با بیژن اشتری سنگ تمام گذاشت و تا آخرین لحظات با او بود مرا به دیدار بیژن اشتری دعوت کرد.
نشر تصمیم گرفته بود کتاب «هیتلر» نوشته ایان کرشاو را ترجمه کند، یکی از همان زندگینامههای حجیم تاریخی که کمتر مترجمی سراغش میرفت. بیژن اشتری شروعش کرده بود اما بعد از صد و بیست صفحه کنار کشید. دلایلش را دقیق نمیدانم؛ شاید گرفتاری، شاید ترجیحش به پروژهای دیگر، شاید هم همان خستگی معمول آدمهایی که از یک جایی به بعد میفهمند باید کار را به دیگری سپرد. این شد که ترجمه کتاب عظیم و دوجلدی هیتلر به من رسید و من مترجم این کتاب شدم و هیتلر شد آغاز آشناییام با بیژن اشتری.
بعد از آن نه تلفنی زد، نه توصیهای کرد، نه آنگونه که رسم این روزهاست، برایم پیامی بلندبالا فرستاد که «بسپارم به تو که شایستهای» نه خواستهای. هیچ. فقط گفت: «این کتاب با شماست» همین! نه بار سنگینی گذاشت، نه ژست بزرگوارانه گرفت.
ترجمه را واگذار کرد و رفت سراغ کار خودش. این برایم مهم بود. مردی که بلد است رها کند. از یک جایی به بعد باید، رها کرد، باید واداد، واگذار کرد، باید رفت و هیچ لذتی بالاتر از لحظه رهایی نیست. بعد از آن چندین بار با هم در همان کافه ثالث قرار گذاشتیم، میز گوشه سمت چپ با علی جعفریه و مرحوم کامبیز درمبخش که او نیز میهمان همیشه همان میز بود اما حتی یکبار هم از ترجمۀ کتاب هیتلر سخنی به میان نیامد.
کم نیستند مترجمانی که تا آخرین کلمه، پروژه را چنگ میزنند؛ حتی اگر از رمق افتاده باشند. او اما انگار آن نوع مترجم نبود. بیشتر از آنکه «مالک ترجمه» باشد، کلمه دوست داشت.
بیژن اشتری نه دانشگاهی، نه نظریهپرداز، نه سلبریتیِ محافل ادبی هیچ کدام نبود، از استبداد و دیکتاتوری بیزار بود و پروژههایی که انتخاب میکرد نشان میداد تاریخ و ادبیات و سیاست برایش بیشتر از هر چیز دیگری معنا دارد. دست گذاشته بود روی دیکتاتورها، سرگذشتشان، زندگیشان، صعود و سقوطشان. از صدام و قذافی و استالین تا انورخوجه و دیگر رهبران مستبد.
دغدغه داشت؟ حتما. من ادعایی ندارم که مغزش را خواندهام. ولی سلیقهاش، سلیقه مترجمی جدی بود. در کشورهایی مثل ایران که مترجمان نقش بیبدیلی در آگاهیبخشی جامعه دارند و او با انتخابی درست و هوشمندانه و دغدغهمند ژانر خاص خود را آفرید، مغز دیکتاتورهای جهان را نشانه رفت و سیاهی استبداد را در زندگینامه مستبدان جهان به نمایش گذاشت.
ترجمه کتاب «هیتلر» برای من تجربه عجیبی بود. یکسال و اندی طول کشید و سنگین، طولانی، پر از منابع تاریخی که باید بررسی میکردی تا بفهمی چه میگویی تا شد کتابی سترگ در دو جلد. روزی که کتاب منتشر شد. اشتری را در نشر ثالث دیدم. از من خوشحالتر بود و اینجا دومین بار بود با او درباره هیتلر صحبت کردیم.
حالا که خبر درگذشتش آمده، حس نمیکنم باید ستایشنامه بنویسم. نمیخواهم مثل دیگران، چتهای تلگراممان را منتشر کنم. نمیخواهم بگویم «او استاد من بود» یا «بهترین دوستم بود». نمیخواهم دروغ بگویم. اما آنقدر هست که امروز صبح سعید لیلاز زنگ بزند و سرتسلی بگوید و از من بخواهد حتما او را برای مراسم بیخبر نگذارم. ولی میخواهم به سهم خودم در همان اندازه که گفتم چیزی را ثبت کنم:
او مترجمی بود که کارش را میکرد، بیادعا، بیسروصدا، بیتلاش برای جاودانگی و حالا هم، یکبار برای همیشه، از همهچیز کناره گرفته است. نامش دیگر روی جلد کتاب جدیدی نخواهد آمد. اما من، هر بار که نامم را روی جلد کتاب «هیتلر» میبینم، یادم میآید ترجمۀ این کتاب با پیشنهاد مردی شروع شد که هیچگاه وانمود نکرد مهم است، ولی بود.
شاید روزی برسد که دیگر نام من هم بر جلد کتاب جدیدی نیاید، شاید پروندۀ من هم مثل بسیاری، بیسروصدا بسته شود. اما اگر کسی روزی نام کتابی را دید و یاد من افتاد، مرا همان بس؛ کافی است یک نفر یک جا با دیدن چیزی آدمی را به یک «یادش بهخیر» ساده مهمان کند. خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد.