به مبارزان باسک پول میدادیم | بخشهایی از یک گفتگوی ویدئویی با محسن رفیقدوست

هر 3 فرزندم کار آزاد دارند. فرزند بزرگترم در کار ساخت و ساز است؛ دخترم داروخانه دارد ...
هفت صبح| محسن رفیقدوست از فرماندهان سپاه در دوره جنگ و اولین وزیر سپاه و در دوره ای رئیس بنیاد مستضعفان گفت و گوی بلندی با دیده بان ایران انجام داده که بخشی از این گفت وگوی بسیار بلند را برایتان پیاده کرده ایم که اینجا میخوانید. طبیعتا سؤال ها را حذف کرده ایم.
یک: مرحوم اندرزگو در ترور منصور بود و از همان روز فراری شد و ما که با اندرزگو بودیم جزو شاخه نظامی مؤتلفه حساب میشدیم. مرحوم اندرزگو تصمیم گرفت که نصیری را ترور کند. تیمی تشکیل داد و مسئول ترور مرحوم مرتضی نعیمی بود و من هم مسئول شناسایی بودم. البته چند نفر دیگر هم مسئولیت داشتند. خانه نصیری آن زمان نزدیک کانال دو بود من برای این که بتوانم محل و زمان ترور را معین کنم یک هفته نزدیک خانه او گدایی کردم تا شناسایی کنم که چه زمانی میرود و چه زمانی میآید. انتهای لویزان، در باغ شیان یک خانه سازمانی ساختند که بعد از نصیری رئیس ساواک در آنجا زندگی کند.
دو: روز حادثه فیضیه با یکی از دوستان قم بودیم. شاهد ماجرای فیضیه بودیم. یک آدم قویهیکل که چماقی (چوبی بلند که سرش بزرگتر است) دستش بود و میخواست وارد حرم حضرت معصومه شود. یک سید روحانی که پیر و کمرش خمیده بود، از حرم بیرون میآمد. این مرد با چماقش به کمر او زد و روحانی از جایش بلند نشد. من به دوستم گفتم: «بگذار من این را درست بشناسم.» تا اتوبوس دنبالش رفتم و به او نگاه کردم. 4،3 سال بعد در خیابان صاحبجمع او را دیدم، تعقیبش کردم.
خانهاش در چهارراه سوسکی بود. دوستم را پیدا کردم که ببینم همان مرد است یا نه؟ دوستم تا دید گفت: «خودش است.» ما گفتیم: «یک چماق زده یک چماق میزنیم.» مدام او را تعقیب کردیم. بیشتر شبها او مست بود. آن شبی که من چماق را در سرش زدم خیلی مست بود. جویهای خیابان صاحبجمع هم شاید کمتر از یک متر گود بود و بیشتر از یک متر عرض داشت و تمام آبهای مازاد تهران از آن میگذشت. بارانی هم مانند بارانهای مکه میبارید. او تلوتلو خوران آمد و من با چماق در سرش زدم و در جوی افتاد.از چند تا از علما مجوز گرفتم. به آنها گفتم که من یک قاتل را اینطور شناسایی کردم. گفتند یکی زده یکی به او بزنید.
سه: آقای لاجوردی سرمایهدار نبود کاسب جز بود و شورت و زیرپوش میدوخت و میفروخت. با دوچرخه هم به مغازهاش میرفت. سرمایهدار به کسی میگویند که پولش کار میکند نه دستش. یعنی آقای لاجوردی تاجر نبود، کاسب بود.
چهار: شاه، هویدا را دستگیر کرده بود و در جایی به نام «باغ شیان» انتهای لویزون برده بود. خودش اطلاع داد که من اینجا هستم و من را ببرید. با من هم صحبت کرد. از همان اول هم با من رفیق شد. در اتاقی که بود چهل، پنجاه تا پیپ و چهل، پنجاه تا شیشه پر و خالی ویسکی و هفت، هشت، ده کتاب عاشقانه بود. همین. وقتی او را به زندان قصر بردند حاج محمد پیغام داد که آقای هویدا میخواهد تو را ببیند. وقتی او را به مدرسه رفاه آوردیم همه زندانیان در یک کلاس بودند و هویدا در یک کلاس.
شش: داستانی هم ازتیمسار رحیمی بگویم. آقای عراقی و برادر من (محمد) رفته بودند پاریس. محمد با برادر این تیمسار رحیمی سرهنگ رحیمی رفیق بود. آن زمان فرمانده نظامی تهران هر روز آدم میکشت و گفته بودند اگر از طرف امام به تیمسار رحیمی پیغامی بدهند، دست از کشتار برمیدارد. خلاصه ما داداش او را پیدا کردیم و گفتم: «میخواهم اخوی شما که فرماندار نظامی تهران است را ببینم.» او هم وقت گرفت و ما رفتیم. یک اتاق بزرگ و با یک میز بزرگ که پایههایش پنجه شیر بود.
تا وارد اتاق شدم گفت: «همانجا بایست. اینجا چکار میکنی؟» گفتم: «از پاریس به من پیغام دادند که به شما بدهم.» دو، سه قدم جلو رفتم. گفت: «بایست. پیغامت چیست؟» گفتم: «برادر من پاریس و با برادر شما رفیق است. آقای عراقی به من زنگ زد که پیش شما بیایم و بگویم اگر شما دست از کشتار مردم بردارید، همینطور میگویند خصلتهای مردانگی هم دارید، ما بعد از انقلابمان که همین روزا پیروز میشود و ما به شما...» گفت: «ببین بچه ما در این رگهایمان خون شاهی است.»
بعد ایستاد و کلاهش را از روی میز برداشت و بالای چوبرختی گذاشت و گفت: «اگر این شاه برود پسر شاه هست. اصلاً اگر این کلاه شاهی رو بالای سر این چوب بذارند، من به آن سلام میدهم. برو به اربابات بگو فکری به حال خودشان بکنند.» اولین کسی که گرفتند او بود. انقلاب ۲۲ بهمن پیروز شد و رحیمی را ۲۱ بهمن گرفتند و تحویل من دادند. گفتم: «چی شد؟» گفت: «شما پیروز شدید.» همان روزی که میخواستیم اعدامش کنیم گفت: «این سرنوشت قطعی ماست.» خسرو داد و نصیری میلرزیدند اما رحیمی نه. حتی خواهش کرد که چشمش را نبندیم. به قول یکی از بزرگان میگفت: «در کفر خودش مؤمن بود.»
هفت: من یک خاطرهای قبل از انقلاب از آقای لاهوتی دارم و ما با هم رفیق بودیم. در آن زمان سمت کرج من هم دو، سه مخفیگاه داشتم و کسانی که فراری میشدند را به آن مخفیگاهها میبردم. یک روز زنگ زد، به من گفت: «من با تو کار دارم.» به خانهاش رفتم. چند تا از این آبجی مجاهدها را به ما داد و گفت: «اینها را به مخفیگاهت ببر.» معارفشان هم بودند.
زهرا نادرخانی، دختر چلوکباب ملی و صدیقه رضایی (خواهر رضاییها) از جمله آنها بود. من یک پژو داشتم؛ سه، چهار تا عقب نشستند یکی هم جلو (بغل من) نشست. حرکت که کردیم چادر این خانم از روی پایش کنار رفت و پایش لخت بود. به همین دلیل چادرش را روی پایش انداختم. دوباره این اتفاق افتاد و من متوجه شدم که این پیام دارد. نرسیده به سرچشمه دور زدم و رفتم به خانه لاهوتی و داد زدم: «فلانی، بیا فلانیها را ببر. من آنها را به مخفیگاهم نمیبرم.» آقای لاهوتی نسبت به جنس لطیف خیلی چیز بود...
آقای لاهوتی یک پسر به نام وحید داشت. ما در زندان در یک سلول بودیم. وحید با مجاهدین مانده و از افراد برجسته آن هم بود. کاری هم انجام داده بود که تحت تعقیب قرار گرفت و اگر دستگیر میشد هم اعدام میشد. برای این که دستگیر نشده و اطلاعات را لو ندهد را از بالای ساختمان آلومینیوم پایین پرید و خود را کشت. مدارک درباره همکاری با منافقین برای آقای لاجوردی زیاد شده بود. آقای محمدی گیلانی (به درخواست آقای لاجوردی) به اصغر آجرلو حکم میدهد که لاهوتی را دستگیر کند. هنگام دستگیری در حال نوشتن نامهای بود و نمیدانست که وحید خود را کشته است. من نامه را خواندم. نامه را به پسری نوشته بود که فراری است: «چه کنم امروز شمشیر یزیدبنمعاویه زیر عبای این ناسید است.» مریض هم بود و دوا هم میخورد. دوای خود را برده بود و در یکی از شیشههای پنیسیلین مرگ موش (آرسنیک) ریخته بود و وقتی به زندان رفت آرسنیک را سر کشید.
هشت: من یک موسسهای داشتم به نام «بنیاد حمایت و هدایت اسلامی». این هم یک موقع در خانه صاحب پاسال بود بعد به خانه مراد اریه آمد. بعد که من از بنیاد بیرون آمدم، آقای فروزنده آنها را به خیابان ریخت. من هم رفتم آنها را تحویل بهزیستی دادم. یک جایی هم در پردیس، یک زمینی از دانشگاه امام صادق(ع)، خریده بودم و آنجا را ساخته بودم برای اینکه دختران را آنجا جمع کنیم که آقای دکتر نصیری، رئیس بهزیستی تهران گفت: «من 4 مرکز برای نگهداری دخترانی دارم که مسئلهدار هستند و خانوادههایشان مناسب نیستند.» من هم آنجا را ساخته بودم و حتی برای کارهای مختلفی آمدند آنجا را از من بخرند. 10 هزار متر است که فقط زمین آن حداقل 300 هزار میلیارد تومان حداقل میارزد.
9 : ماجرای ترور اویسی و تقریباً همه اینها را که دادگاهها در خارج حکم دادند. ما تیمی که در آنجا داشتیم اویسی، پسر اشرف، قرتیه (فرخزاد)، بختیار و... همه اینها را تیمهایی که آنجا بودند. معمولاً بچههای باسک مامور اجرا میشدند، اینها را میزدند و دیگر هیچکی به هیچی.
در ترور آقای بختیار من رئیسش بودم.اصلاً در دادگاه هم گفتند. مسئولش من بودم. اینها را فرستادم و رفتند و بالاخره گیر کردند. انیس نقاش به خاطر طولانی شدن، اعتصاب غذا کرد. حالا نمیدانم که چطور بود که دولت فرانسه نمیخواست این بمیرد. این هم گفته بود: «من فقط موقعی اعتصاب غذایم را میشکنم که حاج محسن به اینجا بیاید.» رئیس جمهور فرانسه با آقای هاشمی تماس گرفت. در دادگاه که محاکمه شدند، نوشته بودند که فرمانده من بودم. گفتم: «من میروم.» و رفتم فرانسه.
سفیر ما آقای آهنی بود که با هم پیش وزیر خارجه فرانسه رفتیم. گفتم: «سفیر تو اینجا مترجم حاج محسن هستی. سفیر نیستی. لذا من هر چه میگویم ترجمه کن. از این آقای وزیر خارجه بپرس از طرف خودش است یا از طرف (فرانسوا) میتران؟ چون حکم دست میتران بود. گفتم: «باید از میتران اجازه بگیری.» او به مدیر دفترش گفت تلفن میتران را بگیر و روی اسپیکر بگذار. آقای سفیر هم تشخیص داد آقای میتران است. گفت: «آقا من اجازه دارم از طرف شما به کسی که از تهران آمده مذاکره کنم؟» گفت: «بله.» گفتم: «اگر من به او گفتم و اعتصاب غذا را شکست اینها چه زمانی آزاد میشوند؟» گفتند: «2 هفته طول میکشد.» گفتم: «خب اگر بعد از 2 هفته یک سفارتخانه شما منفجر شد یا یک هواپیمای شما را ربودند دیگر گله نکنید.» بعد او را آزاد کردند و آمدند.
به باسک پول دادیم که ترورها را انجام دهد من اصلاً نمیدانم. هنوز هم هستند استقلالطلبان اسپانیا. یک منطقه ای به نام باسک است. اینها اعتقاد به جداییطلبی آن منطقه دارند و هنوز هم مبارزه میکنند.ما آنجا رفتیم. اینها آدمهای جنگجویی هستند. ما گفتیم میخواهیم چنین آدمی را ترور کنیم. گفتند: «اینقدر میگیریم.» روحانی مصری در آلمان بود که رفیق آنها بود. ما پول را پیش او گذاشتیم گفتیم اگر زد به او بده.
10: هر 3 فرزندم کار آزاد دارند. فرزند بزرگترم در کار ساخت و ساز است. بساز و بفروشی در جاهای مختلف میکند و تجارت هم دارد. دومی هم همینطور در کار ساخت و ساز است. سومی در کار کامپیوتر و اینترنت است. دخترم همین پایین ساختمان داروخانه دارد و کار اصلیاش اداره داروخانه شبانهروزی است. مشغول ساختن یک کارخانه دارویی است که انشاءالله به زودی، به بهرهبرداری میرسد.