شور زندگی در شهر چاقوها!

روایت میدانی خبرنگار هفت صبح از روزهای جنگ در شهر زنجان
هفت صبح | با شدت گرفتن حملات رژیم اسرائیل به تهران و دیگر شهرها و هدف قرار دادن بیرحمانه مناطق مسکونی و ترس کودک خردسالم از صدای پدافندها و انفجارها، مجبور شدم به خانه یکی از دوستان در شهر زنجان بروم. چون طبق شنیدههایم، این شهر کمتر از دیگر شهرها مورد هجوم حملات قرار گرفته بود.
البته که زنجان پیشتر با شهادت سرهنگ مجید قاسمی کشتیگیر و از نیروی هوافضای سپاه انصارالمهدی و پاسدار بسیجی رضا نجفی فرمانده سپاه شهرستان ایجرود و شهید بسیجی امیرخانی از جامعه کشتی زنجان در حملات اولیه، دین خود را باز هم به جمهوری اسلامی ادا کرده بود.
برخلاف روزهای اول حمله اسرائیل به تهران که برخی از مردم با تصمیمات هیجانی بلافاصله اقدام به ترک تهران گرفتند و شاهد ترافیک سنگین در خروجیها بودیم، بدون دردسر، ترافیک و فقط با کمی تاخیر به زنجان رسیدم. در ابتدای ورودی شهر همه چیز عادی جلوه میکرد. زندگی روزمره جریان داشت و خبری از هرج و مرج و تکاپوی غیرعادی مردم نبود. حتی ذرهای اضطراب و نگرانی در چهره زنجانیها نمیدیدم.
زندگی عادی در زنجان جاری بود
بعد از ساکن شدن در خانه دوستم و کمی استراحت، رفتم و گشتی در شهر زدم. همه چیز عادی بود و مردم به کارهای روزانهشان میپرداختند. نه خبری از صفهای چند کیلومتری پمپ بنزین بود، نه خبری از صفهای طولانی نانواییها. مغازهها همه باز بودند. در سبزهمیدان و حوالی میدان معروف «انقلاب» زنجان که آن را در روزهای محرم به ویژه مراسم باشکوه دسته حسینیه اعظم و روز یومالعباس میبینیم، همه مغازههای سوغاتیفروشی باز بودند و پذیرای تهرانیهای مهمان در این شهر.
سوغاتی برای شجاعدلان تهران مانده
شور و شوق را در چهره تکتک مسافران تهرانی و کرجی مهمان مردم زنجان میدیدم که در مرکز شهر مشغول خرید سوغاتی بودند. حالا برای خودشان یا اقوام و شجاعدلانی که در تهران مانده بودند. یک دختر جوان، برای نامزدش یک چاقوی دسته شاخ گوزنی کوچک میخرید و از شجاعت او برای مرد مغازهدار تعریف میکرد. میگفت فلان جای حساس کار میکند و دل شیر دارد و از این حرفها. پیش خودم گفتم «دختر جان! با این تعریف و تمجیدهایی که از دلیریهای آن آقا کردی، باید یک شمشیر یک متری اصل زنجونی بخری نه این چاقوی کوچک».
جنگ میان جنگی که نیست
در بازار مسگرها غوغایی بود. برق ظروف مسی دل هر خانم عاشق ظروف آشپزخانه را میبرد. باید میدیدید که با چه ذوقی به این قاشق و چنگلها، سماورها، دیگها و مجمعهای مسی نگاه میکردند. در منطقهای دیگر برای خرید برنج، برای خانه دوستم به یک سوپرمارکت رفتم که گفت همه اجناس اصلی مایحتاج زندگی روزمره را بردهاند.
فروشنده گفت: «یک آقایی 70 عدد تن ماهی، 5 کیسه برنج، 20 عدد روغن و... را یک جا خرید»! گفتم: «مگر جنگ است؟» بعد یادم آمد آهان جنگ است دیگر. چرا برایم جای تعجب داشت؟ در شهری که بعضی شبها فقط صدای تک و توک پدافند فقط برای دو، سه دقیقه میآمد، این هجم از ترس قحطی و نبود کالا، خیلی غیرمنطقی بود.
حدسم درست بود. آن یک مغازه و آن مرد هیجانزده فقط دچار این معضل شده بودند. چون بعد از آن به هر مغازهای در مناطق دیگر سر زدم، خبری از کمبود اجناس و رفتارهای هیجانی نبود. البته دروغ چرا؟ گونی برنج 10 کیلویی که به قیمت سه میلیون و 300 هزار خریدم، دوستم گفت ماه پیش کیلویی فقط 200 هزار تومان بود!
جنگ است، مهمان ما باشید
جنگ است دیگر... امان از دست این دلالها، بعضی از مردم و فروشندههای نانجیب.بعد از چند روز گشت و گذار در شهر، چیزی که توجهم را جلب کرد، آرامش مردم بود. مردم متدینی که تحت تاثیر همان شور و شعور حسینی که به آن معروف هستند، با مهربانی با مهمانان پناه آورده به شهرشان رفتار میکردند. مثلا دیدم که در صف نان سنگکی نوبتشان را به مهمانان تعارف میکردند و اصرار داشتند اگر جایی برای اسکان ندارید، مهمان ما باشید.
دم همه مردم زنجان گرم. راستی دلم برای حضور در دسته باشکوه حسینیه اعظم تنگ شده. برای یومالعباس... یک بار افتخار حضور در این دو روز باشکوه زنجانیها را داشتهام. چند روز دیگر زنجانیها میزبان شب تاسوعا و یومالعباس و دسته زینبیه در فردای عاشورا هستند. به قول ما آبادانیها «ماجورین....» (یعنی همان قبول باشه شما و اجرتان با خدا)