خدایا نمردیم و چه چیزهایی دیدیم
پنجزار پسانداز روزانه برای خانهدار شدن یا وافور طلای هنرمند را مصادره کنید!
روزنامه هفت صبح| گفتم در آخرین شماره ستون شنبهام چه بنویسم چه ننویسم که مدل فِسناله نباشد آنهم شبعیدی؟ چقدر ناله کنم از گرانی و فسردگی و هردمبیلی. چقدر درباره «ابرار خودم سامبلی بلیکم» بنویسم. بعد آمدم خودم را با روزنامههای قدیمی دهههای چهل و پنجاه سرگرم کردم و ببین چه چیزهای یزیدی پیدا کردم. خدایا نمردیم و چه چیزهایی دیدیم:
یک: خدایا نمردیم و چه چیزهایی دیدیم. هَروله و جنب و جوش عیدهای قدیم را دیدیم و سکوت و رکود عید امسال را که حتی یک جوراب هم نگرفتهام. برخلاف امروز که با سرچ کردن یک متن شادباش نوروزی و فشار دادن یک دکمه، میتوان به تمام فامیل و اقربا و رفقای جان در چند ثانیه پیام تبریک فرستاد یک زمانی بود که ما کارمان از اول اسفند برای فرستادن کارت تبریک به آشناها رسما درآمده بود.
کارتی که باید برای عمه و داییاوغلی و خالهقزی و آیزنه و باجناق بابامان (نه ببخشید او نه) و همکلاسیها میفرستادیم و نوروز پیروز را شادباش میگفتیم. از اول اسفند به دنبال کارتهای تبریک خوشگل موشگل بودیم با کلی پاکت و تمبر و آبدهان فراوان. از ده روز قبل میدادیم اداره پستخانه که دیگر حتما تا نوروز به دستشان برسد. بابایمان گفته بود کارت تبریک بعد از عید را به دنبالیچه میمالند. و ما باید کاری میکردیم که نمالند.
آن روزها جلوی اداره پست، قیامت کبری بود. برای اینکه نامههایمان زودتر برسد، تحویل مستقیم در پستخانه را به انداختن پاکت در صندوقهای زرد پستی که در بیشتر خیابانها هم بود ترجیح میدادیم. آمار چاپ شده اداره پست در سال 1355 در یک روز عادی، حاکی از این است که «شهرستانیها روزی هفتصد هزار نامه به تهرانیها میفرستند» بیشتر اینها نامههای اداری و شکایت و مکتوبات عاشقانه بود.
آنها وقتی در زمان عادی روزانه 700هزار تا پاکت میفرستادند ببین شب عید به چه تعدادی میرسید. هر خانواده اگر فقط بیست کارت تبریک پست میکرد به چند میلیون نامه در روز میرسید؟ عشقش به این بود که دیگر در روزهای آخر اسفند چشممان رسما به در میخشکید که پستچی پیر محله را ببینیم که روی دوچرخه هرکولس خود نشسته و خورجینش را با لبخندی برای ما باز میکند.
دو:خدایا نمردیم و چه چیزهایی دیدیم. خوانندهای سنگینوزن دیدیم که منقل و وافور طلا داشت و وقتی وزارت دارایی دهه 50 برایش یک میلیون مالیات وضع کرده بود و پرداختش نمیکرد یک بابایی به اداره مالیات بر درآمدها پیشنهاد کرد که «چرا نشستهاید؟ بهتر است دولت، منقل و وافور طلای او را مصادره و به مزایده بگذارد و مالیات حَقه خود را از حُقه او بگیرد!» آخرش هم نفهمیدم داد یا نداد. اینها باباجان، جان میکنند تا مالیات پالیات بدهند.
سه: خدایا ما نمردیم و چه چیزهایی دیدیم. دیروز یک تراول صدتومانی به تاکسی دادم گفتم پول خرد دارید؟ برگشت گفت مرد حسابی یک چیزی هم باید دستی اضافتر بدهی که یر به یر بشویم. گفتم یک زمانی بود در این مملکت که اگر از داورخانه خرید میکردی و پول خرد نداشت، بهت آسپرین میداد. بقالها پول خرد باقی مانده را با آدامس حساب میکردند و سیگارفروشهای کنار خیابانی، به جای سکه یک ریالی، کبریت میدادند. الان باید برای خریدن آدامس خوب و سیگار خوب و ژلوفن خوب، تراول پنجاهی بگذاری توی جیبت دستهدسته. کلاغ هم روی درخت نشسته.
چهار: خدایا نمردیم و چه چیزهایی دیدیم. اختلاس دیدیم که رقمش را عمرا نمیتوانستیم بخوانیم و باید برای خواندنش ریاضیدان استخدام میکردیم. من الان گیج و ویج به بریده روزنامه کیهان اوایل دهه 50 نگاه میکنم که نوشته «مجازات اختلاس: تا 5000 ریال، 6 ماه تا سه سال حبس. بیش از 5000 ریال، دوسال تا 10 سال حبس.» من اگر اختلاس میکردم 5001 ریال میزدم به بدن که ده سال را عدل بگیرم بروم تو. راحت شوم. آخر، شش ماه هم شد حبس؟
پنج: خدایا نمردیم و چه چیزهایی دیدیم. برخلاف این بابای نامزد که دوهفته قبل در آستانه انتخاب مجلس در یکی از شهرستانها گویا چند میلیارد پول تقلبی چاپ کرده و بین مردم پخش کرده بود باحالترین جاعل اسکناس در ایران از نظر من میرزاخان بود در زمان سلطنت احمدشاه قاجار در سال 1292. یعنی 110 سال پیش.
همان «میرزا آقاخان اسکناسی» که با هزار جور گُرگیجه و فسفرسوزانی و عرقریزی و مصیبت، نامرد برداشته بود اسکناس دو تومانی جعل کرده بود که پول خیلی بزرگی هم بود. بدبخت اما فکر همه جایش را کرده بود جز اینکه زیر اسکناس، به جای کلمه «قابلپرداخت در مشهد فقط» از جمله «قابل پرداخت فقط در مشهد» استفاده کرده بود و کمیساریا و آجانها ریخته بودند سرش و خفگیرش کرده بودند. آقا چرا روی جملهها دقت نمیکنید؟ اتفاقا جملهبندی میرزا از عبارتسازی اداره اسکناس بانک مرکزی، درستتر هم بودها. اما خب، گاف بدی داده بود.
شش: خدایا نمردیم و چه چیزهایی دیدیم. نه تنها میرزا آقاخان که «ممد سبیل» را هم دیدیم که طولانیترین سبیل دنیا را داشت اما آن موقع از شانس بدش که گینسی در کار نبود. مَدآقا بچه روستاهای اهواز بود اما در رشت زندگی میکرد. نام کاملش محمد محمدنژاد بود و دارای درجه گروهبان یکمی و شغلش نگهبانی اداره دخانیات و انبارهای ناصریه رشت بود. آقاسبیل به هفت زبان عربی، روسی، ارمنی، آسوری، کُردی، ترکی و فارسی احاطه داشت و انگلیسی هم در حد «ایت ایز عه بلکبورد» سرش میشد. 12 بار ازدواج کرده بود و 15 فرزند داشت. اما حیف کسی نبود اندازه سبیل فرفریاش را سانتیمتر کند.
هفت: خدایا نمردیم و چه چیزهایی دیدیم. درست مثل امروز که تحلیلگران تلویزیونی مملکت، دلیل کاهش ازدواج را مسائل اقتصادی میدانند. آنها قدیمها هم بهانهای جز این نداشتند. مردانی حراف و وراج که در اردیبهشت 1356به مجله اطلاعات بانوان گفته بودند «در جامعهای که روابط دختر و پسر، آزاد و نامشروط باشد جوانان کمتر زیر بار ازدواج میروند» یا «اگر جوانان حاضر باشند با شرایط سادهای زندگی را شروع کنند رقم ازدواج بالا میرود.» آقا ما شصت سال است سوزن گرامافونمان روی همین صفحه گیر کرده و از جایمان تکان نخوردهایم. تحلیلگرانمان هم ایضا!
هشت: خدایا ما نمردیم و چه شهردارانی در پایتخت دیدیم. ما نمردیم و زاکانیها را دیدیم. از عباسخان مهندسباشی تا کریمخان بوذرجمهری. ما نمردیم و شهرداری را دیدیم که در دهه 50 در یک مصاحبه مطبوعاتی قمپز در کرده بود که «پوست پرتقالهایی را که یک خانم «پوستیژ به سر» از ماشین بیرون انداخته بود جمع کرده و به دامن آن خانم ریخته است!» این همان شهرداری بود که میگفت «در تهران تعداد شغلها بیشتر از جویندگان کار است.» همان شهرداری که بعد از خودکشی یک جوان محصل در چهارراه هاشمی به خاطر زجر کشیدن در گره کور ترافیک، به همه کارمندان دارای اتومبیل سپرده بود که همکاران خود را صبحها با ماشین به اداره برسانند و شب برگردانند. ما نمردیم و آن بلدیهچی بامزه را دیدیم که صبحها میرفت سر خیابان منزل شهردار تهرانی میایستاد تا او را هم به اداره برساند!
9 : خدایا ما نمردیم و چه سارقهای جوانمردی دیدیم. آقای کریمزادگان را در میانه دهه 50 دیدیم که در مطبوعات وقت با تیتر «حاتم طایی قرن و سمکعیار قرن بیستم» نامگذاری شده بود. بدبختیاش این بود که عاشق هدیه دادن بود. پولهای مردم را میدزدید و با آن کادوهای گرانقیمت میخرید و به مردم میداد.
10: خدایا نمردیم و چه چیزهایی دیدیم. کیهان در سال 55 نوشت که «در سنگباران شیطان، 314 حاجی ایرانی مصدوم شدند.» برخلاف امروز که گویا سنگاندازی به شیطان، مکانیزه شده من خودم در دهه 60 وقتی داشتم سنگ به شیطان میانداختم یک پارهآجر اندازه قارپوز از بغل گوشم گذشت. دهانم را باز کردم فحش سنگین بدهم دیدم رفیقم دهانم را گرفت که باید برای هر فحش، یک گاو قربانی کنی. یک لحظه نفهمیدم چطوری سرم را دزدیدم و پارهسنگی که از سمت حاجیهای طرف مقابل شوتیده شده و با سرعت ایلدروم و صوت هم ارسال شده بود از چند سانتیمتری چشمم گذشت. یارو معلوم نبود با شیطان، چه صنمی داشت و دلش چقدر از او پر بود. اما هرچه بود استعداد غریبی در پرتاب وزنه داشت و شانس احسان حدادی را نداشت که کشف شود، دیده شود، حتی پسندیده شود. انگار میخواست چیکار کند. اگر دوستم مرا کنار نکشیده بود از مغزم هیچی نمیماند. گرچه الان هم چیز قابلداری نمانده است.
11: خدایا نمردیم و آدمهای مسی را هم دیدیم. منظورم لیونل مسی نیست. بلکه در روزنامههای دهه 50 خواندم که «یک خانواده ایرانی در معدهشان مس تولید میشود.» خوب شد آنها دیگر تا حالا مردهاند و امروز را ندیدند وگرنه ممکن بود مس رفسنجان و مس کرمان و مس سونگون، معده آن بدبختها را مصادره و با استخراج و فروش مس توی شکمشان، پول بازیکنان خود را بدهند.
12: خدایا نمردیم و چه روزهایی دیدیم. دولتهایی دیدیم که هر سال قول میدادند چند میلیون خانه خواهند ساخت. یا میلیون را نمیدانستند چقدر است یا مفهوم خانه را بلد نبودند. بانکها هم کلا موجودات گوگولی بودند و هستند. حالا که روزنامههای دهه 50 را گذاشتهام جلویم و میخوانم یک تبلیغ بزرگ یکچهارم صفحهای در روزنامهها میبینم که تویش نوشته شده «از حالا به فکر آینده کودکان خود باشید و او را صاحب خانه کنید.»
آن روزها و بعد از آن تبلیغات، بابام (قره رحیمخان سیمرغ) یک قلک خریده بود و روزی پنجزار تویش میریخت و میگفت دارم برایت خانه میخرم. اینطوری حساب کرده بود که برای جور کردن خانه سیصدهزارتومنی بانکها، با همین پنجزار پنجزار، نهایتش نزدیک به دو هزار سال بعد خانهدار بشوم. اما درد این بود که سر برج که میرسید قلک سفالیام را برمیداشت میبرد توی هره و هشتی میشکست و میگفت «جان تو سیگارم تمام شده، فردا یک تومن میریزم به جای پنجزار.» دوباره فردا یک قلک سفالی جدید میخرید. برای من بدبخت اگر او فقط پول همین قلکها را جمع کرده بود من الان خانه آسانسوردار داشتم.