زندهباد روزمرگی؟!
درباره فیلم «روزهای جانانه» ویم وندرس
روزنامه هفت صبح| خیلی طول کشید فیلم «روزهای جانانه» ویم وندرس را ببینم. (راستی این دوستانی که زیرنویس میکنند از نیمی از مترجمان رسمی باسلیقهترند. گذاشتن «روزهای جانانه» به جای مثلا «روزهای کامل» یا «روزهای بینقص» ذوق میخواهد.). میترسیدم حوصلهام را سر ببرد. امسال آنقدر فیلمهای کشدارو طولانی دیدهام که ظرف تحملم پر شده است.
ولی از قضا فیلم را دوست داشتم. فیلم بزرگی نیست، اما فیلم حالخوبکنی است و حتی آدمهایی که خیلی اهل سینما و فیلمهایی با ریتم کند نیستند هم از آن لذت میبرند. نیمساعت فیلم که گذشت با خودم فکر کردم تا الان فقط قهرمان فیلم را دیدهام که صبح بلند شده و رفته توالتهای توکیو را شسته و فهمیدم آدم تمیزی است و عاشق وزش باد و تماشای نور لابهلای شاخههای درختان است و در زمینه موسیقی هم بسیار خوشفکر و آهنگهای محشر دهه هفتادی را روی نوار کاست میشنود.
سیدقیقه که گذشت بهجز این روال هر روزهاش یک چای دمکردن هم دیدیم. راستش یکساعت و نیم بعدی هم اتفاق خاصی نمیافتد، اما برعکس بقیه فیلمهایی که ادای روزمرگی را درمیآورند، وندرس بهعنوان یک مرشد کهنهکار با کارگردانی و موسیقی و انتخاب یک بازیگر درخشان و کاری نامعمول برای قهرمان قصه که شستن توالت باشد، واقعا توانسته روزمرگی را تبدیل به یک امتیاز کند.
در جهان امروز که همه میخواهند از زندگی روزمره فرار کنند، نگاه جالبی است بهخصوص که تحمیلی و آمرانه و از بالا به پایین هم نبود. بخش زیادی بهخاطر بازی و فیزیک بازیگر نقش هیرایاما بود. صورت مهربان، آرام و دلنشین که تصور اینکه او میتواند بعد هر روزش را با شگفتی نسبت به این جهان سپری کند، باوجود زندگی و شغل دشوارش باورپذیر میشد.
چیز زیادی هم از او نمیدانستیم و حتی در یکسوم پایانی با وجود آمدن خواهرزاده و خواهر هم چیزی به دانستههایمان از او اضافه نکرد. با این حال آنقدری که میبینیم کفایت میکند که فکر کنیم قهرمان فیلم و فیلمساز به مقام عرفانی رسیدهاند که روزمرگی خودش تبدیل شده به منجیشان و این انقطاع از جهان اطراف و پناه بردن به کار و موسیقی و کتاب باعث سرخوشی شده.
فیلم البته اگر همین باقی میماند لوس میشد اما یک نمای پایانی دارد بعد از مواجهه با خواهر و در واقع آدمهای عزیز زندگی هیرایاما که نجاتش میدهند. گذشته، آدمها و مسئولیتی که بارشان همیشه روی دوش آدمیزاد است، به این فرار دلچسب به دل روزمرگی خدشه وارد میکنند و از آنجایی که کمال و زیبایی در نقص است، حالا که میدانیم هیرایاما آدم الکیخوش بیکس و کاری نیست، آن روز آخر معنای دیگری پیدا میکند.
روز آخری که وقتی در ماشین مینشیند کاست «حالم خوب است» نینا سیمون را میگذارد. ترانهای که با توصیف طبیعت و چیزهای ساده از حال خوب میگوید. اما حال خوب هیرایاما حالا با یک بغضی همراه است. و این نما از صورت همچنان تحسینگر و شگفتزده آسمان همیشگی که حالا غم هم در چهرهاش است، با صدای نینا سیمون یک ستاره به فیلم اضافه میکند.
از آن فیلمهایی است که تا دلتان بخواهد میتوانیم تأویلهای دیگر هم ارائه بدهیم. مثلا اینکه چطور شستن کثیفترین جای ممکن شبیه یک مراقبه روزانه باعث شده اتفاقا قهرمان دید بیآلایشتری به اطرافش داشته باشد، اما اینها تأویل است. اصل چیزی که فیلم به ما میدهد یک حال خوش است که در این زمانه باید قدرش را دانست.