آقاى گُل چون کمان تا شده بود
یکی از معلمانى که هزار سال پیش خورشید من بود
روزنامه هفت صبح| دیدنش غیرمنتظره و حیرت انگیز مثل باران در وسط تابستان بود. آقای گُل معلم سال اول دبیرستانم را پس از هزار سال دیدم. آقاى گُل دیدن شما شعفی وصفناشدنی بود برای شاگردی که از بس حواسپرتی داشت بهجاى در از پنجره تو میرفت و بهجاى کوچه دنبال خیابان میگشت.
آقای گل، چون کمان تا شده بود و اگر عصا غیبت میکرد شکسته میشد. او یکی از معلمانى بود که هزار سال پیش خورشید من بودند و اگر کورسویی از علم و زندگی در من هست مدیون آنان است. اتفاقی دیدمش دم عابربانک. من نفر انتظار بودم که او آشکار شد. سرش را که بلند کرد شناختمش، صد سال پیر شده بود.
اما و همچنان گل بود. صدا همان صدا بود. گرچه کند پر میزد. گفتم خواهش میکنم شما بفرمایید استاد بزرگوار! من همانی هستم که میفرمودید با این قد باریک و دراز فقط به درد آویزان کردن پرده میخورم. تبسمی نرم صورتش را پوشاند و سری تکان داد. خم شدم دستش را ببوسم، هر دو دست لرزانش روی دسته عصا نشسته بود با رگهایی که چون هزار راه رفته، از خستگی، کبود بود، نگذاشت.
شانهاش را بوسیدم. کارت عابربانکش را داد تا مبلغى را برایش جا به جا کنم. گفتم استاد خودتان شماره رمز را وارد کنید. جواب داد؛ حقوق معلم بازنشسته ناچیزتر از آن است که رمزگشایی شود. خودت رمز را وارد کن. و صبورانه ایستاد تا من کارم را انجام دهم و بعد با ایشان رفتم تا دو ده قدم دورتر. بین راه کامل دیدمش مثل همیشههایش آراسته و با وقار بود.
خمیده مثل هلال گرچه خودش همچنان ماه کامل بود. پرسید هنوز به کار دروغبافی به رسم دیرین مشغولید؟! جواب دادم کار دیگری بلد نیستم. گفت؛ فکر کنم این روزها بازار کار نصب پرده گرمتر از کار روزنامه نگارى باشد، هر دو خندیدیم و او سرفه سر داد، پس آهسته تکیه داد به دیوار جدایی سوپرمارکت با فروشگاه لوازم الکترونیکی. گفتم؛ حالتان خوب است استاد؟
جواب داد کم و بیش، درحد مجاز! و از ایشان برای چند لحظهای رخصت خواستم. رفتم سوپرمارکت یک قوطی آبنبات با طعم توتفرنگی خریدم و گفتم برگی تقدیم به درخت زندگی. جواب داد؛ درختی که تا خورده است. من گفتم؛ نفرمایید، همیشههای زندگى من و امثال من در سایه درس آموزىهاى شما ایستاده است.
احساس کردم چهرهاش شکفت، چنان چون نم بارانی که حال سبزه را خوش کند. قدمزنان تا دم در خانهشان رفتم. در را برایش گشودم. خداحافظی تا درودی دیگر! آن دیدار کوتاه همه روز و شبم را بنفشه و بهار کرد، کاش میشد همه آن خانم و آقایان خورشید را دوباره میدیدم.
گرچه تردید ندارم بیشترشان سالهاست ستارگان خاک شدهاند. آنان که در کلاسهای درس به ما گفتند بیشتر بخوانید و بیشتر بشنوید. کمتر بنویسید و کمتر از آن حرف بزنید تا زندگیتان در مدار صفر درجه یخ نزند. پیش برود، جوانه زند، شکوفه بریزد و میوه بنشیند بر درختى که نامش زندگی است .
اى خرم از فروغ رخت لاله زار عمر
بازا که ریخت بى گل رویت بهار عمر
از دیده گر سرشک چو باران چکد رواست
کاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر
راست این است در سالهاى خیلى دور، دانش آموزى نسل من هیچ نسبت شکلی و رفتاری با بچههای امروز مدارس ندارد، چون در عصر ما سرها نمره چهار تراشیده و یقهها با پارچه کتان سفیددوزی مىشد و...و...و معلمها خیلی معلم بودند. چون شاگردان خیلی شاگرد بودند! معلم هرجا آشکار میشد احترام و ستایش نسبت به او کوچه، خیابان و مغازه را پر میکرد.
خط خطکش معلم در کف دست بچههای مدرسه، خط هشدار برای مستقیم رفتن به سوی زندگی بود. چون هزار سال پیش زندگی مستقیم میرفت. معلم پدرِ ثانی بود و کلمه نان را از هر سر که مینوشتی نان بود زیرا نان قوت لایموت همه بود. حالا و اکنون معلمها با خطکش، کلاسها را رهبری نمیکنند، چون خط این روز و روزگارکج میرود و آقاى معلم ممکن است از سر ناچارى پس از زنگ مدرسه، زنگ کار دومی را به صدا درآورد!
احتمال دارد به عنوان مسافربر، شاگردانشان را به مقصد برساند چون حقوقش به مقصد نان، اجارهخانه، برنج وگوشت، پوشاک و درمان نمیرسد، من معلم ادبیاتی را میشناسم که سه سال است میخواهد با دخترعمویش لیلی ازدواج کند اما هر چه میخواهد به ورقه امتحان شروع زندگی مشترک، با ارفاق هم نمره بدهد باز تجدید میشود و از همین روی به شعر و شاعری روی آورده است، همین دیروز و پریروزها میگفت؛ میخوام برم کوه، شکار آهو! لیلیجان تفنگ من کو؟ امیدوارم نرفته باشد، چون نامردان روزگار آهوها را غایب مىکنند! راستى که روزگار غریبى است اما و اما با این همه مسائل ومشکلات معلم همچنان معلم است و او چون نور همیشه روشنایى بخش است.
به آفتاب سلامى دوباره خواهم داد
به جویبار که در من جارى بود
به ابرها که فکرهاى طویلم بودند
به رشد دردناک سپیدارهاى باغ که با من
از فصلهاى خشک گذر مىکردند
*شعرها به ترتیب از حافظ و فروغ فرخزاد